وقتی رهبری در ده سال؛ شش بار توصیه میکنند که فلان کتاب را بخوانید، یعنی از نون شب هم واجبتره خوندنش.
#معرفی_کتاب
فاطمهی سلطانی:)
📗 + یه کتابی دارم میخونم که حضرت آقا درباره اش نوشته: باشوق و عطش این کتاب رو خونده... حقیقا که راست
این رو هم ان شاء الله مقصود حاصل شه؛
تو مقصد معرفی میکنم.
دعای امروز
خدایا مارو از اون بندههات بخواه که نبودنشون حس بشه. 🍃
#دعا
فاطمهی سلطانی:)
دعای امروز خدایا مارو از اون بندههات بخواه که نبودنشون حس بشه. 🍃 #دعا
یکم عمیقترش کنیم؟
خدایا مارو از اون بندههات بخواه که نبودنشون برای دنیا حس بشه...
این نیازمند "إلهی إسـتَـعـمِـلنـی لِــما خـَلـَقـتـَنـی لَه"
شماست برای ما خداجانم.
خدایا مارو خرج راهی کن که بخاطرش مارو آفریدی؛
نذار یه ثانیهمونم هم هدر بره...
ماهم خواستیم تو نذار، تو نخواه.
🍃 این روزها شوق رفتن دارم...
رفتنی که میدانم برایم آسان نخواهد بود.
رفتن به سرزمینی که برایم کشف نشده باقی مانده و حالا فرصت کشفش را به من دادهاند؛
همیشه دوست داشتم با نگاه جامعه شناسانه سفر کنم و لایههای عمیقتر مقصدم را کشف کنم...
هر لحظه قبل از پرواز به سمت مقصد ذهنم زمین بازی سوالهایی است که هرکدام بدون جواب مرا به دیگری پاس میدهند:
یعنی میتوانم لایههای عمیقتر را کشف کنم بدون اینکه نگاه متعصبانه داشته باشم؟
چطور میشود این لایههارا به تصویر کشید؟
یعنی توان روایتگری درست را دارم؟
میتوانم قلم نویسای اتفاقات باشم؟
آیا همانی میشود که انتظار دارم؟
آیا میشود مفهومی را که مد نظر داریم صادرکنیم و به ثمر بنشیند؟
یعنی میشود مدرسه عکاسبانو، مفاهیم و باورهایش را هم صادر کرد؟
نقش من، نقش مدرسه عکاسبانو در این سفر چه خواهد بود؟
.
بعداز اینکه از پاسدادنها خسته میشوم، چشمانم را میبندم تا کمی ذهنم آرام بگیرد اما اینبار سوالها به تصویر درمیآیند و درخواب درگیرم میکنند...
.
زیر لب زمزمه میکنم خدایا مارا در شناخت وظیفه گمراه نکن؛
خودت ظرفیت کار و روایت بده...
همین دعاها مرا دربرابر همه سوالها و این احساس ترسِ شیرینِ سرشار از شوق آرامم میکند.
#مسافر_در_راه #سِحر_سفر #روایت_اول
#روایت #شروع_متفاوت #سفرنامه
یک هفته ای میشود که خانه بهم ریختهاست؛ یکی از حسنهای جذاب تنهایی برای من همین است که در این تنهاییهایی که توفیق اجباری زندگی مناند هرکاری دلم بخواهد میتوانم بکنم بدون نگرانی از مهمان داشتن یا سررسیدن همسر و مواجه شدنش با خانهی بهم ریخته...
هیچ دلم نمیخواهد فکر کند خانهداری بلد نیستم، من خانه داری بلدم فقط در اکثر اوقات حسش را ندارم.
بین شلوغی و بهم ریختگی خانه وسایلم را جمع کردهام اما هنوز درِ چمدانم را نبستهام؛
در تمام این لحظه های قبل از سفر که حتی اینکه میرویم یا نه، هم قطعی نیست هم خبرش را بهمان دادهاند؛
به این فکر میکنم که واقعا حضور ما موثر خواهد بود؟
واقعا نسبت جمهوری اسلامی با مقصدمان چیست؟
ما میتوانیم توی کدام نقطه بایستیم و اثر گذار باشیم؟
همیشه جهان برای من جای جذابی بوده، گشتن جهان، زندگی کردن بین مردمی که نمیشناسمشان، و نگاه کردن به زیست روزانه مردم...
اما حالا میترسم که توی این انتخاب ها ، بین تکلیف و علاقه، علاقه ی شخصی خودم برای دیدن جهان هم دخیل شود.
خدا هدایتم کند...
.
#مسافر_در_راه #سِحر_سفر #روایت_دوم
#روایت #شروع_متفاوت #سفرنامه
وسط کارهای خانه و تمیزکردن آینههایی که هفتههاست کثیف بودند از خستگی چشمانم سیاهی میرود و سعی میکنم کمی استراحت کنم تا نفسی تازه کنم، به این فکر میکنم کسانی که زندگی منرا از دور میبینند میدانند که زندگی کردن در چنین شرایطی چقدر سخت است؟
نمیدانم آنها و خیلیهای دیگر میدانند ما، زنهایی که زیستنمان را فقط در خانه تعریف نکردهایم بابت این انتخاب چه هزینههایی میدهیم یا نه؟
اما این را میدانم که من عاشق همین سختیهای بزرگ بدون سروصدا هستم و این رنج را با تمام وجود به بیدغدغگی ترجیح میدهم...
.
بلند میشوم و به کارم ادامه میدهم باید خانه را ترو تمیز کنم تا همسر بعد از روزها دوری از خانه وقتی وارد خانه میشود جای خالی ام را با هنرخانهداریام پرکند تا برگردم.
امیدوارم تصمیم نگیرد که به جبران، هنرنمایی کند...
#مسافر_در_راه #سِحر_سفر #روایت_دوم
#روایت #شروع_متفاوت #سفرنامه
برای مرد۱:۲۰
باید برای همگان سوال شود
این چه عزت و محبوبیتی است که خدا به یک انسان معمولی و غیرمعصوم داده است! به یک بچه روستایی، به کسی که از شهرت فراری بود، به کسی که در دنیای قدرت وقتی به او پیشنهاد نامزدی برای ریاست جمهوری شد، گفت: من سربازم کاندید گلوله هام! به کسی که اهل جذب فالوئر نبود، برای جذب هم تلاش نمیکرد. مخفی بود، گریزان بود، از دوربین، از خبرنگار، از شو بازی کردن...
علت این نفوذ در قلوب چیست؟
عبادتش، جهادش، اخلاصش، همه و همه جای خود مهم و محترم، اما باید به این پرداخت که او در برابر ظالم در هر جای جهان که می ایستاد قطعا و بلادرنگ از مظلوم دفاع میکرد. حتی وقتی کُردهای عراق از او کمک خواستند بی درنگ به یاریشان شتافت. زنان ایزدی، کودکان سوری، کودکان یمن و...
شما از مظلوم در برابر ظالم دفاع کنید، خدا از عزت خودش به شما بی حساب عطا می کند. بخاطر همین ظالمترین دولت جهان، یاور مظلومان را شبانه، غریبانه در ساعت ۱:۲۰ موشک باران کرد.
#زادبر
فاطمهی سلطانی:)
برای مرد۱:۲۰ باید برای همگان سوال شود این چه عزت و محبوبیتی است که خدا به یک انسان معمولی و غیرمعص
و من فکر میکنم همهچیز این آدم از ولایت پذیری شروع شد؛
عاقبت بخیریش
مفیدبودنش
تلاشش
دغدغهاش...
حتی تو وصیتنامهاش هم چندین بار به ولایتپذیری اشاره کرده.
بیاید روش حسابی فکر کنیم...
بنظرم میشه معمولی بود، بچه روستا بود و با ولايت پذیری حاج قاسم شد...
حاج قاسم انسان بود مثل همهماها؛ فقط روی ضعفهاش کارکرد، ولیِ خودش رو تنها نذاشت و شد علمدار...
.
حاج قاسم شدن کارآسونیه
حاج قاسم موندن کارسختیه
یکی از معلمهای خوبمون گفته باشگاه
کتابخوانی شرکت کرده،☺️😍
خیلی خوبه این؛ اتفاقا ماهم برنامشو داریم 😍
سکانس اول:
خانه همچنان بهم ریختهاست؛ امروز نوبت پذیرایی بود، فرشرا جمع کردم، مبلهارا جابه جا کردم بعد از جارو دیگر توان طی کشیدن نداشتم، البته کثیفبودن طی دلیل ادامه ندادنم بود، طی را در سفید کننده خیساندم تا برگردم و به تمیزکاری ادامه دهم...
.
وسط تمیزکاری خانه دوستم پیام داده بود:
"برات خوشحالم رفیق ان شاء الله که جور بشه بری..."
برایش نوشتم "کااااش که بشه، میدونی که چقدر آرزوشو دارم، ولی هرچی خیره"
.
همان لحظه روی گوشیام پیامشان آمد:
"متاسفانه به دلایلی که قبلا عرض کردیم امکان حضور شما فراهم نشد....."
.
ناراحت شدم؟ نه!
فقط اشک شدم و اشک... گفتم خدایا پس چرا هنوز دلم گواهی میده که میشه؟ یا دل من مشکل داره یا داری امتحانم میکنی...
.
به دوستم پیام دادم و گفتم "زهرا پیام دادن گفتن نمیشه..."
دلداریام میداد و میگفت ناراحت نباش...
راستش را بخواهی ناراحت نبودم، چون هنوز باورداشتم میشود و ازطرفی به یاد حرف شهید چمران و علمالهدی افتادم که مهم اینه حرف ولیفقیه زمین نمونه، دیدنشون خوبه اما عمل کردن به صحبتهاش مهمتره...
دلم خوش بود چند روز دیگر قراراست یکی از سفارشات آقارا درحد توانم انجام دهم و همین آرامم میکرد وگرنه که خودم میدانم ازاین خبر دیوانه میشدم...
خب مگر چندبار دیگر درعمر آدمی پیش میآید که به او بگویند به دیدار رهبری دعوتی...
اتفاقی نادر برای من که آرزوی دیدن آقا را سالهاست باخودم اینور و آنور میکشم؛ حتی تابستان که دمشق بودیم هم یکی از دعاهای من دیدار با اقا بود...
حالا بهم خبر دادند که نمیشود...
دلم همچنان آرام بود، نمیدانم چرا اما درسرمای این خبر بد من دلگرم بودم به معجزه...
به حاج قاسم توسل کردم و گفتم شما برای ما آبروداری کن؛
شمارا که ندیدیم؛ میشود قبل از مردنم کاری کنی فرماندهی شما را یکبار ببینیم؟
ادامه دارد
#دلنوشت #دیدار_رهبری
سکانس دوم:
.
بعد از خرید، سریع از فروشگاه بیرون میزنم؛ هوا سوز دارد، شبیه خبری که عصر بهمن دادند آدم را میسوزاند...
باید سریع برگردم خانه، کلی کار روی زمین مانده، در ذهنم کارها را اولویت بندی میکنم که
گوشیام زنگ میخورد؛ حتما همسرگرامیاست، با شوق میگویم سلااام...
طفلک آن کسی که پشت خط است تعجب میکند!
میگوید ببخشید خانم سلطانی؟
اوه! همسرم نبود که؛ آبرویم رفت...
سریع خودم را جمع و جور میکنم؛
بفرمایید بله خودم هستم...
من.... هستم، موقعیتی فراهم شده که فردا میتوانید در دیدار شرکت کنید.
دنیا در نگاهم از حرکت میایستد، دیگر صدای ماشینهارا نمیشنوم، حتی دیگر سوز سرما را حس نمیکنم، شبیه نوازش میماند برایم...
چقدر یک خبر میتواند دنیای آدمهارا تغییر دهد، نگاهشان را حسشان را به دنیا عوض کند.
حالا بنظرم میشود نفس حبس شده از خوشحالی را رها کرد...
_الو، خانم سلطانی...
اووووففففف،بله بله بفرمایید؛
پس، صبح ان شاء الله میبینمتان...
.
به هیچ چیز فکر نمیکنم؛ حس میکنم فشارم افتاده...
چرا هیچکس کنارم نیست که براش از خوشحالی جیغ بزنم... من آدم برونگرایی هستم دلم میخواهد الان ازخوشحالی بالا پایین بپرم..
اما درجای مناسبی نیستم پس خوشحالیام را تبدیل میکنم، اول به ذوق بعد به شوق بعد به بغض و درنهایت اشک میشود روی گونههایم...
خدایا من ایمان دارم که تو هوامو داری رفیق.
ممنونم ازت💚
.
یک دفعه باخودم فکر میکنم؛ چه سلامی دادمها، نکند مسؤلی که تماس گرفت با خودش فکر کند از نرفتن خوشحال بودم که آنطور سلام دادم؛
اصلا بمن چه، من فکر کردم همسرگرامی است؛
میخواستند شمارههایشان انقدر شبیه هم نباشد..
.
بعد از چندساعت که به انتخاب و آماده کردن لباسهایم گذاشت؛ بالاخره دیدار مهمی است و چالش مهمی هم دارد به اسم: "حالا چی بپووووشممم؟"
حس کردم ازخواب خبری نیست، راستش میترسم خواب بمانم و انتخابم گزینهی تاصبح بیدارماندن است.
حداقل خیالم راحت است که خواب نمیمانم؛ این شوق انقدر زنده و جاریست که تا روز پروازم به سمت مقصد میتواند مرا بیدار نگهدارد...
.
بقول شاعر:
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
#ادامه_دارد #دلنوشت #دیدار_رهبری
سکانس سوم:
زندگی همیناست دیگر؛
هفته پیش در کسلکنندهترین حالت خود گذشت، دلمان سفر میخواست و امکانش نبود،
نه تنها سفر جور نشد که مجبورشدم کل هفته را تنها باشم!
این هفته هم در دلهرهآورترین حالت ممکن دارد مرا زندگی میکند،
کارهای خانه یک طرف،
آماده کردن چمدان برای سفر یک طرف،
تنهایی و دلتنگی طرف دیگر...
وسط همه اینها این خبرخوش هم یک طرف را اشغال کرد..
.
اما حالا که برمیگردم و به عقب نگاهمیکنم
خدارا شکر میکنم که نه در هفته گذشته خودم را با دوستم که در سفر بود مقایسه کردم
و نه این هفته که فهمیدم دوستم دارد مادر میشود حسرت موقعیتش را خوردم.
بنظرم ما زنها باید حواسمان به خودمان باشد که مبادا داشتههایمان را زیرپابگذاریم و بجای شکر آنها به داشتههای بقیه نگاه کنیم و ناشکری کنیم...
هرکس برای شرایطی که درآن قراردارد تلاش کرده، هرکس برای خودش هدف مشخصی دارد.
فکر نمیکنم، ایمان دارم که بدترین ظلم ما زنها به خودمان مقایسه کردن شرایطمان با یک زن دیگر است...
چون این مقایسه اگر درنگاه یک زن، یک مادر و یک همسر جاگیر شود زندگی را به پوچی و ناامیدی میکشاند...
ما باید قدرچیزی را که داریم بدانیم
و تلاش کنیم درجایی که هستیم بهترین خودمان باشیم.
خداهم همین را ازما خواسته، نه کمتر نه بیشتر.
.
#دلنوشت #دیدار_رهبری
پایان
روز دلهره آور من همان دیروز بعد از آن تماس شروع شد؛ شب را از ترس خواب نماندن گذراندم و حالا به سمت مکان دیدار راهی ام؛
این کتاب را باخودم میبرم تاشاید بتوانم دستخطی از یار را نصیب شوم...
خودمانیم عجب کتابیبود، کاش به حرفهایش عمل میکردند و نمیگذاشتند کار به اینجا بکشد، عجب غربتی را تجربه میکند حضرت آقا.
.
دلهره دارم، صدبار همه چیز را مرور کردم، میترسم چیزی جابماند.
نکند مرور کردن وسایل حواسم را پرت کند و خودم را جا بگذارم؟
دوباره ازاول مرور میکنم، اول خودم را برداشتهام، کتاب، عینک، کاغذ، نامه و....
اوه وضو نگرفتهام!
.
یک حالتی دارم، انگار از بالا دارم خودم را تماشا میکنم، چقدر خوشحالم چقدر باهمیشه فرق دارم، خدایا این چه مغناطیسی است که اینگونه مرا به سمت خود میکشد...
شبیه مجنونی شدهام که بهاو خبر دادهاند چندساعت دیگر لیلیات را میبینی.
نه! ایمان دارم مجنون هم حال مرا نمیفهمد...
اون کجا دلبری همچون سیدعلی ما دارد؟
.
وسط این آشفتگی شیرین از صمیم قلبم برایتان ازاین روزهای دلهرهآور آرزو میکنم که چند ساعت بعدش چشمتان به جمال آقا روشن شود.
.
امروز را بامن باشید روز پرچالشی پیشرو داریم:)
#دلنوشت #دیدار_رهبری
همینکه در تاکسی نشستم پرسیدم: "آقا ببخشید چقدر تا مقصد مونده؟"
اووووووه ۲۰ دقیقه؟!!!!!!
نمیدانم چرا دقیقهها انقدر کش میآیند!
خیابانها را چه شده؟ یعنی همیشه اینقدر طولانی بودند؟ چرا کوتاه نمیشوند؟
فلکهی اصلی احساسم شکسته و تمام وجودم را بهم ریخته....
با خودم فکر میکنم خدایا اگه دیدن رهبر این شکلیه، یعنی دیدن امام زمان چه شکلیه؟
کم آوردم، دیگر طاقت ندارم، چشمه جوشان اشکم راه بازکرده و ازهمین حالا چشمانم را خیس کرده؛ گفتم که فلکهی اصلی احساسم شکسته!
زیرلب زمزمه میکنم خدایا شکرت، خدایا هزاااارمرتبه شکرت، خدایا ممنونتم، خدایا دمت گرم، خداجان رفیقم یه عاااااالمه ممنونم...
بالاخره رسیدیم!
چه رسیدنی، نفر دویست و نمیدانم چندمم!!!!!
بفرما صفهای جلو که پرشد، باید از دیشب میآمدم و همینجا میخوابیدم...
کاریاست که شده دیگر...
من به همین همنشینی از دور هم قانعم؛
گوشی را کنار میگذارم تا کمی از حال و هوا استفاده کنم بلکه بتوانم خوشبختی را درلحظه زندگی کنم...
معلوم نیست دیگر کی از این خوشبختیها نصیبم شود!!!
#دیدار_رهبری #دلنوشت
من تازه گوشیم رو تحویل گرفتم؛ برسم یه جا میام براتون تعریف میکنم از امروز...