eitaa logo
فاطمه‌ی سلطانی:)
28.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
146 ویدیو
272 فایل
🌱 مادرِ کارآفرین؛ دبیر‌جامعه‌شناسی بنیان‌گذار مدرسه رسانه‌ای فرهنگی عکاس‌بانو و گروه جهادی‌‌ سَیَلان 📚 تو کانال از تجربه‌های معلمی، کارآفرینی و جهادی میگم🥰 اینجا ما یه زندگی جمعی مفید داریم💚 هرسوالی داشتی ازم بپرس؛ @adm_fatemeyesoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 این روزها شوق رفتن دارم... رفتنی که می‌دانم برایم آسان نخواهد بود. رفتن به سرزمینی که برایم کشف نشده باقی مانده و حالا فرصت کشفش را به من داده‌اند؛ همیشه دوست داشتم با نگاه جامعه شناسانه سفر کنم و لایه‌های عمیق‌تر مقصدم را کشف کنم... هر لحظه قبل از پرواز به سمت مقصد ذهنم زمین بازی سوال‌هایی است که هرکدام بدون جواب مرا به دیگری پاس می‌دهند: یعنی می‌توانم لایه‌های عمیق‌تر را کشف کنم بدون اینکه نگاه متعصبانه داشته باشم؟ چطور می‌شود این لایه‌هارا به تصویر کشید؟ یعنی توان روایت‌گری درست را دارم؟ می‌توانم قلم نویسای اتفاقات باشم؟ آیا همانی می‌شود که انتظار دارم؟ آیا می‌شود مفهومی را که مد نظر داریم صادرکنیم و به ثمر بنشیند؟ یعنی می‌شود مدرسه عکاس‌بانو، مفاهیم و باورهایش را هم صادر کرد؟ نقش من، نقش مدرسه عکاس‌بانو در این سفر چه خواهد بود؟ . بعداز اینکه از پاس‌دادن‌ها خسته می‌شوم، چشمانم را می‌بندم تا کمی ذهنم آرام بگیرد اما اینبار سوال‌ها به تصویر درمی‌آیند و درخواب درگیرم می‌کنند... . زیر لب زمزمه می‌کنم خدایا مارا در شناخت وظیفه گمراه نکن؛ خودت ظرفیت کار و روایت بده... همین دعاها مرا دربرابر همه سوال‌ها و این احساس ترسِ شیرینِ سرشار از شوق آرامم می‌کند.
یک هفته ای‌ می‌شود که خانه بهم ریخته‌است؛ یکی از حسن‌های جذاب تنهایی برای من همین است که در این تنهایی‌هایی که توفیق اجباری زندگی‌ من‌اند هرکاری دلم بخواهد می‌توانم بکنم بدون نگرانی از مهمان داشتن یا سررسیدن همسر و مواجه شدنش با خانه‌ی بهم ریخته... هیچ دلم نمی‌خواهد فکر کند خانه‌داری بلد نیستم، من خانه داری بلدم فقط در اکثر اوقات حسش را ندارم. بین شلوغی و بهم ریختگی خانه وسایلم را جمع کرده‌ام اما هنوز درِ چمدانم را نبسته‌ام؛ در تمام این لحظه های قبل از سفر که حتی اینکه می‌رویم یا نه، هم قطعی نیست هم خبرش را بهمان داده‌اند؛ به این فکر میکنم که واقعا حضور ما موثر خواهد بود؟ واقعا نسبت جمهوری اسلامی با مقصدمان چیست؟ ما میتوانیم توی کدام نقطه بایستیم و اثر گذار باشیم؟ همیشه جهان برای من جای جذابی بوده، گشتن جهان، زندگی کردن بین مردمی که نمیشناسمشان، و نگاه کردن به زیست روزانه مردم... اما حالا میترسم که توی این انتخاب ها ، بین تکلیف و علاقه، علاقه ی شخصی خودم برای دیدن جهان هم دخیل شود. خدا هدایتم کند... .
وسط کارهای خانه و تمیزکردن آینه‌هایی که هفته‌هاست کثیف بودند از خستگی چشمانم سیاهی می‌رود و سعی می‌کنم کمی استراحت کنم تا نفسی تازه کنم، به این فکر می‌کنم کسانی که زندگی من‌را از دور می‌بینند می‌دانند که زندگی‌ کردن در چنین شرایطی چقدر سخت است؟ نمی‌دانم آن‌ها و خیلی‌های دیگر می‌دانند ما، زن‌هایی که زیستن‌مان را فقط در خانه تعریف نکرده‌ایم بابت این انتخاب چه هزینه‌هایی می‌دهیم یا نه؟ اما این را می‌دانم که من عاشق همین سختی‌های بزرگ بدون سروصدا هستم و این رنج را با تمام وجود به بی‌دغدغگی‌ ترجیح می‌دهم... . بلند می‌شوم و به کارم ادامه می‌دهم باید خانه را ترو تمیز کنم تا همسر بعد از روزها دوری از خانه وقتی وارد خانه می‌شود جای خالی ام را با هنرخانه‌داری‌ام پرکند تا برگردم. امیدوارم تصمیم نگیرد که به جبران، هنرنمایی کند...
هیچوقت فکر نمی‌کردم در شاعرانه‌ترین حالت بخواهم کشورم را ترک کنم و راهی سفر شوم☺️ انگار مه حاصل از برف و سرما شهر راه بغل گرفته و با دانه‌های برف درگوشش لالایی می‌خواند... پنجره‌را می‌بندم و برای آخرین‌بار چمدان و کوله‌ام را بازبینی می‌کنم تا چیزی جا نمانده باشد.
تا پایم را از هواپیما روی زمین دمشق نگذاشتم باورم نشد که دعوت شدم؛ آخر این سفر‌ها قلق خاصی دارند، خیلی‌ها شده دوساعت درون هواپیما منتظرپرواز بودند و بهشان خبردادند سفر کنسل شده و برگردید خانه‌تان... البته بنظر من این سفر‌ از آن‌هاییست که نیاز به اجازه صاحب‌خانه دارد؛ اذن باید بدهد... نمی‌دانم با چه برکتی به من روسیاه نگاه‌کردند که اذن زیارتم دادند؟ بگذریم...
پروازمان همزمان با پرواز دبی_دمشق نشست؛ همین موضوع باعث شد روند دریافت چمدان و خروج از فرودگاه یک ساعتی طول بکشد. چمدان‌های بزرگ و متعددی که همراه مسافرهای پرواز دبی بود مایه شگفتی من و دوستم شده‌بود، بطور میانگین هر مسافر ۴ چمدان بزرگ همراه خود داشت، انگار همه‌شان سفر خوبی را با خرید‌های دلخواه خودشان تجربه کرده بودند:) بالاخره از صف طولانی بازرسی خلاص و با ماشینی که دنبالمان آمده‌بود به سمت اسکان راهی شدیم، درست است من برای سومین بار به این شهر می‌آیم اما انگار همه‌ی دفعات قبل در ذهنم پاک شده‌بودند! حس آشنایی داشتم انگار سالهاست اینجارا می‌شناسم اما در عین حال شبیه سفر اولی‌ها همه چیز را می‌بلعیدم مبادا از دست رود، جاده‌ی منتهی به ریف دمشق را، راه خاکی بدون چراغ را، ایست بازرسی اول در ورودی ریف را... پیچ منتهی به خیابان حرم را... اولین روشنایی گنبد را... بنظرم این سِحر سوریه است! هربار که می‌آیی انگار سفر اولی هستی؛ حتی اگر بار چندهزارمت باشد! جادوی جالبیست، هیچوقت نمی‌گذارد این شهر برایت دچار تکرار شود و تو همیشه‌ تشنه‌ی آنی... اما جدی‌جدی دوستم اولین بارش است، از برق چشمانش می‌توانم بفهمم چه در دلش می‌گذرد، از احساسش زیاد حرفی نمی‌زند اما وقتی میرسیم به محل اسکان و می‌فهمد که پنجره اتاقمان درست روبروی حرم‌است و قاب پنجره‌مان گنبد حضرت زینب(س)، باصدای بلند می‌گوید خدای من اینجارو.... واااااای فاطمههههه این دیگه خیلی خوش‌شانسیه... بعد از تجدید وضو روانه حرم می‌شویم، جای بقیه‌ی بچه‌های گروه عکاس‌بانو حسابی خالی است. اتاقمان تا حرم کمتر از ۵ دقیقه فاصله دارد، دراین پنج دقیقه بیش از صدبار اسم بچه‌هارا آوردیم و جایشان را خالی کردیم... بالاخره وارد حیاط حرم می‌شویم؛ ما دیگر وجود نداریم، هرچه هست اشک است و شوق و قلبی‌که به تپش افتاده... آرامش حرم با صدای پس‌زمینه بازی‌بچه‌ها و ماه کاملی که کنار گنبد به امید تبرک نشسته روحم را می‌نوازد؛خوشبختی همین‌جاست، زندگی همین‌جاست،ترجیح می‌دهم در لحظه زندگی کنم فعلا هیچ آرزویی برای آینده ندارم، الان تمام وجودم زندگی در همین لحظه را از من طلب می‌کند، من‌هم سخاوتمندانه به درخواستش پاسخ مثبت می‌دهم؛ السلام علیک یا زینب کبری(س)....
از کلاسمان نمی‌توانم خاطره‌ای بگویم؛ چون بیشتر بحث تخصصی عکاسی است، اما آن‌هایی که هنرجوی مدرسه عکاس‌بانوی ما بودند می‌دانند اولین قانون اساسی در عکاسی این است که عکس کج نگیریم؛ حتی اگر علم عکاسی با موبایل را درکشور دیگر خواستیم آموزش دهیم‌ هم این قانون سرجایش است!! . درسفرهای قبلی از اینکه میدیدم مردم از حرم‌ها و مکان‌های تاریخی عکس کج می‌گیرند خیلی حرص می‌خوردم اما حالا در مقام مربی می‌توانستم بهشان توضیح دهم که چرا نباید عکس کج گرفت! این یکی بیشتراز همه مباحث دیگر به‌من چسبید، شاید بخاطر حرص‌هایی بود که خورده بودم! خوشحالم حداقل هنرجوهای ما دیگر عکس کج نمی‌گیرند:) . به امید تربیت نیروهای رسانه‌ای قوی در برابر دشمن مشترک‌مان.
وقتی قسمت سوتی‌های ذهنم بخواهد سفسطه‌کند تا کم نیاورد هیچ جوره نمی‌توانم قانعش کنم، ازیک جایی به بعد حتی خودم هم به حرف‌هایش می‌خندنم، نمی‌دانم چرا اما وقتی می‌رود روی دور قانع کردن همچنان اصرار می‌کند همان بود که گفتم... بعد هم شبیه آدمی که ناباورانه می‌بینید حرفش غلط بوده شروع می‌کند به خندیدن و همین می‌شود یک سوتی قرن از منِ فاطمه...گیری افتادیم‌ها نه؟ ✳️ صبحانه را که خوردیم؛ تصمیم گرفتیم قبل از شروع کلاس کمی در زینبیه پیاده روی کنیم تا هم عکاسی کنیم هم بامشاهده‌ی صرف(یکی از روش‌های جمع آوری اطلاعات درجامعه شناسی است) کمی‌هم با مردم و بافت منطقه آشنا شویم. از هتل که خارج شدیم به دوستم گفتم: مریم چقدر جالبه پارکینگ رو شستن‌ها! گفت نه فکر کنم باران باریده‌ها... گفتم نه مریم معلومه شستن آخه خیلی تمیز شده! وارد کوچه شدیم، ذهن من همچنان روی شستن تاکید داشت برای همین دوباره گفتم مریم عجیبه، چه خبره؟ امروز چندشنبه است مگه؟ این‌ها کوچه‌رو هم شستن که!!!! مریم گفت: ولی فاطمه حتما، دیشب باران باریده... جواب دادم: وا مریم حتما ما میفهمیدیم مطمئنم یچیزی هست عجبا این‌ها خیابان‌ها رو هم شستن😁 . وارد بازار شدیم دیدم کف بازار هم خیس است با خودم گفتم چطوریاست؟ ینی انقد آب زیاد دارن که همه جارو شستن!!! نمیدانم چرا نمی‌خواستم باور کنم باران باریده! شاید بخاطر همان موضوعی که بالا‌تر گفتم... بالاخره کاشف به عمل آمد که سوتی دادم، آنهم چه سوتی‌ای.... تسلیم شدم و قبول کردم که دیشب واقعا باران باریده. هوای شهر فوق‌العاده بود؛ آسمان آبی‌‌ خوش‌رنگ با ابرهای بی‌نظیرش برای منِ عکاس آن‌هم در این وقت سال در زینبیه، که بخاطر سوزاندن مازوت آسمان اکثر وقت‌ها خاکستری است شبیه معجزه‌ای بود که نباید از دستش می‌دادم. . اطراف حرم را به واسطه‌ی سفرهای قبلی‌ و به لطف حافظه تصویری خوبم تاحدودی می‌شناختم، اما از وسط پیاده‌روی‌مان به بعد دیگر نمیدانستم کجاییم نشانه‌مان برای اینکه دلگرم شویم که گم نشدیم حرم بود، هرجا بودیم نزدیک حرم بودیم چون می‌توانستیم گنبد را ببینیم... این‌هم یک جور نشانه گذاری مشترک بین همه‌ی انسان‌هاست وقتی می‌خواهند دلگرم شوند که وسط کنجکاوی‌هایشان گم نشدند! شبیه وقت‌هایی که می‌خواهیم ببینیم چقدر از خدا دورشدیم یا چقدر به خدا نزدیکیم، نگاه می‌کنیم به دلمان ببینیم که آیا هنوز نشانه‌ای از گنبد می‌بینیم یا گنبد را گم کرده‌ایم؟ اینکه تراز مناسبی برای اندازه گرفتن است یا نه نمیدانم اما برای من مهم است، هم در گم‌شدن هم در سنجیدن حال و هوای دلم نسبت به خدا و اهل بیت... . 🚶🏻‍♀️ مشکل ما برای لذت تمام و کمال از این هوا فقط گل و لای کوچه‌ها بود، خیابان‌ها، پیاده‌روها حتی داخل بازار هم پر از گِل بود، انگار برای خود مردم اصلا مهم نبود، کاملا عادی با دمپایی‌ها و کفش‌های گلی خود اینور و آنور می‌رفتند، هیچکس محتاطانه رفتار نمیکرد که مبادا لباسش کثیف شود! این راه‌حل‌ها و واکنش‌های آسان‌‌شان در برابر اتفاق‌ها را دوست دارم. . توجیه شده بودیم که به جهت امنیتی نباید خیلی تابلو عکاسی کنیم چون یک‌دفعه می‌ریزند سَرَت، خودت را باگوشی‌ات میبرند که چرا عکاس می‌کنی؟ مگر جاسوسی!؟ شاید در نگاه اول عجیب باشد اما بنظر من که اصلا عجیب نیست، این‌ها فقط ملاحظات یک کشور تازه خارج شده از جنگ است. پس تمام تلاشمان را کردیم که خیلی طبیعی رفتار کنیم و موفق هم بودیم چون چندبار بانگاه‌های مشکوک روبرو شدیم و خودمان را زدیم به بیخیالی و با خنده و نشان دادن سوژه‌های فرعی خیالشان را راحت کردیم که ما جاسوس نیستیم، فقط عکاسیم! بعد از دو سه‌ساعت عکاسی و شکار سوژه‌های فوق‌العاده وقتی دیدیم آسمان بالا سر گنبد هم آبی‌است و ابر دارد راهمان را به سمت حرم کج کردیم تا از غنیمت عکاسی از حرم با این آسمان فوق‌العاده بی‌نصیب نمانیم. شاید با خودتان بگویید چقدر از هوا تعریف می‌کنی حالا مگر چه چیز تحفه‌ای است! اما عکس‌هایش را برایتان می‌گذارم تا ببینید دقیقا از چه چیزی حزف می‌زنم، برای ما عکاس‌ها هیچ‌چیز قشنگ‌تر و مهمتر از وضعیت آسمان نیست، چون در عکاسی شهری بخش مهمی از زیبایی عکس‌را به عهده دارد. اگر به ما بود تا آسمان برای آبی‌بودن جا داشت می‌ماندیم و عکاسی میکردیم، چون یک عکاس هیچوقت از سوژه‌‌ و قابی که دوست دارد سیر نمی‌شود، حتی قابلیت این را دارد که از سوژه‌اش با تغییر یک میلی‌متری هزاران عکس بگیرد و بازهم با شوق به عکس هزار و یکم فکر کند!!! با تماس مسؤل هماهنگی باید برای ناهار به هتل برگردیم چون چنو ساعت دیگر کلاس عکاسی داریم. تاکید می‌کنم فقط چون عکس‌های خوبی شکار کردیم با رضایت زیاد به هتل بر‌میگردیم تا بعد از ناهار و نماز آماده‌ رفتن شویم.
بقول دوستم: یادش بخیر، روزی نوجوان آرمان‌خواهی بودم که بزرگ‌ترین رویایم جهان‌وطنی بود. اینکه بتوانم علی‌رغم وطن‌دوستی بی‌حدواندازه، جهان را از نگاه یک مسلمانِ شیعه‌یِ ایران‌ِ انقلابی‌ ببینم و با آن ارتباط بگیرم. یک روز این جمله را شنیدم به نقل از کوثر البشراوی، خبرنگار جبهه مقاومت که گفته بود: "مردم اگر داستان مقاومت را بدانند از روزمرگی خود شرم خواهندکرد." حالا ما اینجاییم. در سرزمین شام. در یکی از اصلی‌ترین پایگاه‌های مقاومت منطقه خصوصا در این سال‌های اخیر. و من شرمنده‌ترین انسان روی زمینم از این همه سال زندگی روزمره و بی‌دغدغه زیستنم... حالا دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم به قبل از این تجربه برگردم. حالا چیزی در من تغییر کرده و چیزهایی در حال تغییر است. خوب حسشان می‌کنم. یک جایی وسط قلبم یک حفره عمیق ذره ذره پر‌ می‌شود و می‌دانم که این برنامه دقیق را خودش برایم ریخته... و ممنون این‌همه لطفِ بی‌دریغش هستم که می‌دانم لیاقتش را ندارم... حالا این‌ تجربه‌ها برایم تنها مقدمه‌ای است برای رسیدن به اهدافی والاتر که شاید روزمرگی از یادمان برده‌ بودشان. و بعد از لمس تمام این احساسات هر لحظه باری بر دوشم دارم تا گوش و چشم و قلب همه‌تان باشم در این سفر... که چیزی را از قلم نیندازم که دید محدودم را در همین روزهای اندک به وسعتی برسانم که به اندازه تمامتان ببینم و بشنوم و لمس کنم. برای برکت قلمم دعاکنید...