#سفرنامه
پروازمان همزمان با پرواز دبی_دمشق نشست؛
همین موضوع باعث شد روند دریافت چمدان و خروج از فرودگاه یک ساعتی طول بکشد.
چمدانهای بزرگ و متعددی که همراه مسافرهای پرواز دبی بود مایه شگفتی من و دوستم شدهبود، بطور میانگین هر مسافر ۴ چمدان بزرگ همراه خود داشت، انگار همهشان سفر خوبی را با خریدهای دلخواه خودشان تجربه کرده بودند:)
بالاخره از صف طولانی بازرسی خلاص و با ماشینی که دنبالمان آمدهبود به سمت اسکان راهی شدیم، درست است من برای سومین بار به این شهر میآیم اما انگار همهی دفعات قبل در ذهنم پاک شدهبودند!
حس آشنایی داشتم انگار سالهاست اینجارا میشناسم اما در عین حال شبیه سفر اولیها همه چیز را میبلعیدم مبادا از دست رود، جادهی منتهی به ریف دمشق را، راه خاکی بدون چراغ را، ایست بازرسی اول در ورودی ریف را...
پیچ منتهی به خیابان حرم را...
اولین روشنایی گنبد را...
بنظرم این سِحر سوریه است! هربار که میآیی انگار سفر اولی هستی؛ حتی اگر بار چندهزارمت باشد!
جادوی جالبیست، هیچوقت نمیگذارد این شهر برایت دچار تکرار شود و تو همیشه تشنهی آنی...
اما جدیجدی دوستم اولین بارش است، از برق چشمانش میتوانم بفهمم چه در دلش میگذرد،
از احساسش زیاد حرفی نمیزند اما وقتی میرسیم به محل اسکان و میفهمد که پنجره اتاقمان درست روبروی حرماست و قاب پنجرهمان گنبد حضرت زینب(س)، باصدای بلند میگوید خدای من اینجارو.... واااااای فاطمههههه این دیگه خیلی خوششانسیه...
بعد از تجدید وضو روانه حرم میشویم، جای بقیهی بچههای گروه عکاسبانو حسابی خالی است.
اتاقمان تا حرم کمتر از ۵ دقیقه فاصله دارد، دراین پنج دقیقه بیش از صدبار اسم بچههارا آوردیم و جایشان را خالی کردیم...
بالاخره وارد حیاط حرم میشویم؛
ما دیگر وجود نداریم، هرچه هست اشک است و شوق و قلبیکه به تپش افتاده...
آرامش حرم با صدای پسزمینه بازیبچهها و ماه کاملی که کنار گنبد به امید تبرک نشسته روحم را مینوازد؛خوشبختی همینجاست، زندگی همینجاست،ترجیح میدهم در لحظه زندگی کنم
فعلا هیچ آرزویی برای آینده ندارم، الان تمام وجودم زندگی در همین لحظه را از من طلب میکند، منهم سخاوتمندانه به درخواستش پاسخ مثبت میدهم؛
السلام علیک یا زینب کبری(س)....
#سِحر_سوریه #روایت_پنجم #روایت