#سفرنامه
وقتی قسمت سوتیهای ذهنم بخواهد سفسطهکند تا کم نیاورد هیچ جوره نمیتوانم قانعش کنم، ازیک جایی به بعد حتی خودم هم به حرفهایش میخندنم، نمیدانم چرا اما وقتی میرود روی دور قانع کردن همچنان اصرار میکند همان بود که گفتم...
بعد هم شبیه آدمی که ناباورانه میبینید حرفش غلط بوده شروع میکند به خندیدن و همین میشود یک سوتی قرن از منِ فاطمه...گیری افتادیمها نه؟
✳️ صبحانه را که خوردیم؛ تصمیم گرفتیم قبل از شروع کلاس کمی در زینبیه پیاده روی کنیم تا هم عکاسی کنیم هم بامشاهدهی صرف(یکی از روشهای جمع آوری اطلاعات درجامعه شناسی است) کمیهم با مردم و بافت منطقه آشنا شویم.
از هتل که خارج شدیم به دوستم گفتم:
مریم چقدر جالبه پارکینگ رو شستنها!
گفت نه فکر کنم باران باریدهها...
گفتم نه مریم معلومه شستن آخه خیلی تمیز شده!
وارد کوچه شدیم، ذهن من همچنان روی شستن تاکید داشت برای همین دوباره گفتم مریم عجیبه، چه خبره؟ امروز چندشنبه است مگه؟ اینها کوچهرو هم شستن که!!!!
مریم گفت: ولی فاطمه حتما، دیشب باران باریده...
جواب دادم: وا مریم حتما ما میفهمیدیم مطمئنم یچیزی هست عجبا اینها خیابانها رو هم شستن😁
.
وارد بازار شدیم دیدم کف بازار هم خیس است با خودم گفتم چطوریاست؟ ینی انقد آب زیاد دارن که همه جارو شستن!!!
نمیدانم چرا نمیخواستم باور کنم باران باریده!
شاید بخاطر همان موضوعی که بالاتر گفتم...
بالاخره کاشف به عمل آمد که سوتی دادم، آنهم چه سوتیای....
تسلیم شدم و قبول کردم که دیشب واقعا باران باریده. هوای شهر فوقالعاده بود؛
آسمان آبی خوشرنگ با ابرهای بینظیرش برای منِ عکاس آنهم در این وقت سال در زینبیه، که بخاطر سوزاندن مازوت آسمان اکثر وقتها خاکستری است شبیه معجزهای بود که نباید از دستش میدادم.
.
اطراف حرم را به واسطهی سفرهای قبلی و به لطف حافظه تصویری خوبم تاحدودی میشناختم، اما از وسط پیادهرویمان به بعد دیگر نمیدانستم کجاییم نشانهمان برای اینکه دلگرم شویم که گم نشدیم حرم بود، هرجا بودیم نزدیک حرم بودیم چون میتوانستیم گنبد را ببینیم...
اینهم یک جور نشانه گذاری مشترک بین همهی انسانهاست وقتی میخواهند دلگرم شوند که وسط کنجکاویهایشان گم نشدند!
شبیه وقتهایی که میخواهیم ببینیم چقدر از خدا دورشدیم یا چقدر به خدا نزدیکیم، نگاه میکنیم به دلمان ببینیم که آیا هنوز نشانهای از گنبد میبینیم یا گنبد را گم کردهایم؟
اینکه تراز مناسبی برای اندازه گرفتن است یا نه نمیدانم اما برای من مهم است، هم در گمشدن هم در سنجیدن حال و هوای دلم نسبت به خدا و اهل بیت...
.
🚶🏻♀️ مشکل ما برای لذت تمام و کمال از این هوا فقط گل و لای کوچهها بود، خیابانها، پیادهروها حتی داخل بازار هم پر از گِل بود، انگار برای خود مردم اصلا مهم نبود، کاملا عادی با دمپاییها و کفشهای گلی خود اینور و آنور میرفتند، هیچکس محتاطانه رفتار نمیکرد که مبادا لباسش کثیف شود!
این راهحلها و واکنشهای آسانشان در برابر اتفاقها را دوست دارم.
.
توجیه شده بودیم که به جهت امنیتی نباید خیلی تابلو عکاسی کنیم چون یکدفعه میریزند سَرَت، خودت را باگوشیات میبرند که چرا عکاس میکنی؟ مگر جاسوسی!؟
شاید در نگاه اول عجیب باشد اما بنظر من که اصلا عجیب نیست، اینها فقط ملاحظات یک کشور تازه خارج شده از جنگ است.
پس تمام تلاشمان را کردیم که خیلی طبیعی رفتار کنیم و موفق هم بودیم چون چندبار بانگاههای مشکوک روبرو شدیم و خودمان را زدیم به بیخیالی و با خنده و نشان دادن سوژههای فرعی خیالشان را راحت کردیم که ما جاسوس نیستیم، فقط عکاسیم!
بعد از دو سهساعت عکاسی و شکار سوژههای فوقالعاده وقتی دیدیم آسمان بالا سر گنبد هم آبیاست و ابر دارد راهمان را به سمت حرم کج کردیم تا از غنیمت عکاسی از حرم با این آسمان فوقالعاده بینصیب نمانیم.
شاید با خودتان بگویید چقدر از هوا تعریف میکنی حالا مگر چه چیز تحفهای است!
اما عکسهایش را برایتان میگذارم تا ببینید دقیقا از چه چیزی حزف میزنم،
برای ما عکاسها هیچچیز قشنگتر و مهمتر از وضعیت آسمان نیست، چون در عکاسی شهری بخش مهمی از زیبایی عکسرا به عهده دارد.
اگر به ما بود تا آسمان برای آبیبودن جا داشت میماندیم و عکاسی میکردیم، چون یک عکاس هیچوقت از سوژه و قابی که دوست دارد سیر نمیشود، حتی قابلیت این را دارد که از سوژهاش با تغییر یک میلیمتری هزاران عکس بگیرد و بازهم با شوق به عکس هزار و یکم فکر کند!!!
با تماس مسؤل هماهنگی باید برای ناهار به هتل برگردیم چون چنو ساعت دیگر کلاس عکاسی داریم.
تاکید میکنم فقط چون عکسهای خوبی شکار کردیم با رضایت زیاد به هتل برمیگردیم تا بعد از ناهار و نماز آماده رفتن شویم.
#سِحر_سوریه #روایت_هشتم #روایت