eitaa logo
نفوس مطمئنه
380 دنبال‌کننده
915 عکس
591 ویدیو
81 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 🌸🌸🌸 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان شهدا هستیم نه فقط گدای در خانه شهدا ۱_مقتل شهدا دارالشفای انسان‌های آزاده است. چشم به نخلا که می‌افتد یاد کربلا می‌افتیم که البته نزدیک کربلاست. ۲_در کمال ناباوری دشمن عملیات انجام شد. هیچ نیروی نظامی تا به حال اجازه عبور از اروند بخود نداده بود این حماسه و قدرت ایمان و توکل بچه‌ها بود. دشمن به خرمشهر اومد و به سمت بهمنشیر و آبادان حرکت کرد ولی جرات نکرد از اروند ورود پیدا کند. ۳_تازه غواص‌ها که عبور کردن اون طرف تازه وارد سیم خارداری‌های خورشیدی و مین‌ها رسیدند. از رودخانه که ضد تانک و تانک و تیربار نمی‌شود یا خودت ببری ،فقط یک سلاح ساده می‌شود. تازه رسیده به دشمنی که آماده و مسلح و دست روی ماشه است. ۴_سال‌ها می‌گذرد از صدای گریه و خنده بچه‌ها در حاشیه اروند. جاذبه حقیقت و شجاعت آنها ما را به اینجا رسانده است و الا همه زمین و زمان با هم برابر هستند و تفاوتی بین آنها نیست. اینجا دنبال چی هستید که بغض فرونشسته شما به غلیان درآمده است. دجله و فرات اومدن تبدیل به یک اروند شدند یاد علقمه و نقل‌های سربریده. یاد کربلا و تشنگی شهدای کربلا می‌افتیم. ۵_کنار اون کانال آب روضه عباس بخونی نمیشه امام زمان حضور پیدا نکنه. دشمن حتی در زمانی که در خرمشهر در محاصره هستند نمی‌توانند از اروند عبور کنند. در این آب مواج تنها راه نجات تمسک به اهل بیت است و واقعاً اهل بیت همان کشتی نوح هستند که هر کس سوار بر این کشتی شود نجات پیدا می‌کند. ۶_این موج‌ها یاد ابتلاات است که آنها را امتحان کنه تا بهترین را بندگان را انتخاب نماید.. 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
اگر پشت مشکلات زندگی گیر کردی باید بدانیم قدیم بعضیا با ذکر از روی آب عبور می‌کردنددوحالا توکل براو... ۱_قبل از عملیات هوا بارانی شد و خط دشمن در غفلت کامل به سر می‌برد.. نگهبانان در خواب بودند و غواص‌ها ورود پیدا می‌کنند و فرمانده تیپ دشمن را در حال استراحت اسیر می‌کنند. شما که آماده باش بودید و نورافکن روشن داشتید : ما شما را ندیدیم تا دیشب ۱۰۰٪ آماده باش بودیم بعد از این وضع هوا لغو آماده باش زدیم. ۲_روح معنوی شهداست که در کمال مظلومیت رفتند و امروز ما را دعوت کردند تا آنها را تماشا کنیم.. آرامش بچه‌ها رو در ارتباط با خدا می‌توان مشاهده کرد. ۳_اما مردانه در پاتک‌ها جنگیدند بسیجی رو در دکل فشار قوی برق گذاشت تا روزها رصد کنه اطلاعات رو برسونه. بگیرین چطوری با دشمن باید روبرو شد ۴_دختر میگه مامانم نمی‌گذاشت عازم راهیان شه : بسیجی‌ها سر شما را از راه به در می‌برند. حال دلم اینجا گیر کرده دلم هوای کربلا کرده سر کوچه عکس شهید بود بهش گفتم امشب خودت مادرم راضی کن. شب اومد بخوابم گفت مامانت راضی شد. صبح مامانم گفت دخترم خواستی بری برو هو الذی انزل سکینة فی قلوب المومنین 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
گفتند: آقا ابراهیم چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیایے دیدار امام؟ گفت: ما رهبرے را براے تماشا نمی‌خواهیم ما رهبرے را براے اطاعت می‌خواهیم. 🌷شهید ابراهیــم هادے 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
🖤🌹 🌹از زبان دوستش↓ من و منوچهر معمولا" نیمکت نشین اخر کلاس بودیم.معلم ما خانمی بود که بدون و با ظاهری نامناسب در کلاس حضور پیدا می کرد. چون شهید صدای خیلی قشنگ و رسا و دلنشین داشت،💫 معلم همیشه به او می گفت که کتاب را بخواند. منوچهر میگفت:شرطی دارد و آهسته به معلم گفت.خانم معلم ناراحت شد و قبول نکرد. ❌چون شرطش با حجاب شدن معلم بود، و شهید هم دیگر هیچوقت کتاب نخواند.🌷 او با شهید محمد حسین یوسف الهی🌹 و چند تن دیگر، در عملیات والفجر۸ با انفجار راکت، شیمیایی شدند🖤 آنها به سختی با یک قایق از اروند گذشتند و وارد منطقه عملیاتی شدند هنوز چیزی نرفته بودند که حال شمس الدینی به هم میخورد چون اولین مشکلی که برای یک مصدوم شیمیایی پیش می آید تهوّع است🖤 او بر اثر انفجار راکت های شیمیایی تمامی سینه و ریه هایش حالتی سوخته پیدا میکند🖤 و بیمارستان برای او کاری نمیتواند انجام دهد 🥀 منوچهر را برای درمان به آلمان میفرستند و او در هواپیما به محض رسیدن به آلمان تمام میکند 🖤و در آن لحظه شربت را مینوشد🕊️🕋 🌷شهید منوچهر شمس الدینی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
😔 🍁غواص شهيد: يوسف قرباني – معاون گروهان خط شکن 🌹شهید «یوسف قربانی» در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثه‌ای از دنیا رفت،یوسف و برادرش را با همه دردها و رنج‌هایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت. با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت.در همین سال‌ها برادر یوسف در حادثه‌ای درگذشت. همرزم یوسف می‌گوید: هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد. با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم. کسی را ندارم که!!! او سرانجام در عملیات کربلای پنج، در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله. 🌷 یوسف قربانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🌺 نقشه‌ی هوشمندانه شهید چمران برای فریب دشمن ♦️ وقتی کنسروها رو پخش می‌کرد ، گفت: دکترچمران گفته قوطی خالیِ‌کنسروها رو دور نریزین و سالم نگه دارید... بعد هم خود دکترچمران اومد با کلی شمع... توی هر قوطی یه شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفته... شب شمع‌ها رو روشن کردیم و قوطی‌ها رو فرستادیم رویِ اروند... عراقی ها هم فکر کردند غواصه که حرکت می‌کنه ؛ تا صبح آتیش می‌ریختند رویِ قوطی ها و مهمات هدر می دادند... . 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران ✍منبع: یادگاران۱ « کتاب شهید چمران » ، صفحه ۵۲ ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
~🕊 💥 . .☘ بیدارت میڪند 🥀 دستت را میگیرد✋🏻 ☘شهیـد مےڪند اگر که 🥀 بخواهی ☘فرقـی نمی ڪند... 🥀" فڪه " و " " ☘یا " دمشق " و "" 🥀 یا " صعده "و " " 🌻...و این را بــدان:هرکسی 🌾 با یڪ خو گرفت 🌻روز آبــــرو از او گرفت 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت ... تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ، و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد .... دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند: که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » پیڪر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد... رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا شهادت : ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر هشت 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷 | 🌊 دجله ... فرات ...کارون ... همه با هم یکی شده بودند تا اروند خروشان را بسازند و میزان عزمِ مردان این سرزمین را محک زنند ! 📍باد و باران ... دل‌هـا را می لرزاند ... حال آنکه آنها "سر" سپردند و "دل" به آب زدند ... سالک که باشی راه می سازی و تا خـدا امتداد می دهی ! اسمش را هرچه می‌خواهی بگذار بگذار ... " والفجـر ۸ " ⏱ تاریخ عملیات: ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ 💡 رمز : یا فاطمه الزهرا (س) 📌 منطقه : شبه جزیره فاو 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | 🔻 تا حرف‌ عشق‌ میاد وسَط دل‌ خودشو گُــم‌ می‌کنه..؛ شــبیه‌ اَروَنــــد میشه‌ و همش‌ طــلاتــم‌ می‌کنه..؛ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🍃 ⭕️ ‏بايد زمستان باشد رود باشد باشى شب باشد دستهايت بسته و۳۰ سال بعد برگردی تا بدانى يعنى چه!💔🥀 صلواتى بفرستيم براى خمينى که اسیر خاک نشدند و دل به دریا زدند.../ 🕊 ☀️ 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مادر یک شهید غواص است از ماهی متنفر است...😔 سوم دی ماه سال 1365 بود که غواصان ما به اروند زدند و در عملیات کربلای ۴ مظلومانه به ‌شهادت رسیدند.. ☀️   ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌✔️نوجوان 16 ساله‌ای که امام جماعت حاج قاسم بود حاج حسین کاجی - راوی دفاع مقدس: 🔹حسن یزدانی نوجوان 16 ساله‌ای بود که 34 بار به اروند زده و عملیات شناسایی انجام داده بود؛ خبر شهادتش را که به حاج قاسم دادند گفت شب قبل، امام جماعت ما بود. 🔸می‌پرسیدند چه فرمولی به کار بردید که از اروند وحشی عبور می‌کنید؟ گفتم مثبت خدا شدن! بچه‌هایی که چند سال می‌دیدند خرماها روی زمین می‌ریزد و بر نمی‌داشتند چون مال مردم بود؛ عقیده داشتند اگر خرمای شبهه‌ناک بخورند نمی‌توانند از اروند بگذرند. ☀️   ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
وقتی وارد سنگر دیدبانی شدم، او را دیدم داشت با دوربین منطقه را نگاه می کرد. سلام کردم، جوابم را داد، بدون این که به من نگاه کند. با خنده گفتم:  «منم ،محمد مهدی، تحویل بگیر.» بدون اینکه نگاهش را برگرداند، گفت : «مهدی جان ناراحت نشو، نمی توانم چشم از منطقه و دشمن بردارم.» تازه فهمیدم که چرا گزارش های دیده بانی او این قدر مورد توجه فرماندهان قرار می گرفت،  ساعتها بدون حرکت، در سنگر می نشست و تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. حتی برای اینکه مواضع دشمن را  بهتر شناسایی کند، بیش از سی مرتبه عرض اروند را شنا کرده بود، تا به خط عراقی ها برسد، منطقه را شناسایی کند و برگردد. راوی: همرزم شهید حسن یزدانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
وقتی وارد سنگر دیدبانی شدم، او را دیدم داشت با دوربین منطقه را نگاه می کرد. سلام کردم، جوابم را داد، بدون این که به من نگاه کند. با خنده گفتم:  «منم ،محمد مهدی، تحویل بگیر.» بدون اینکه نگاهش را برگرداند، گفت : «مهدی جان ناراحت نشو، نمی توانم چشم از منطقه و دشمن بردارم.» تازه فهمیدم که چرا گزارش های دیده بانی او این قدر مورد توجه فرماندهان قرار می گرفت،  ساعتها بدون حرکت، در سنگر می نشست و تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. حتی برای اینکه مواضع دشمن را  بهتر شناسایی کند، بیش از سی مرتبه عرض اروند را شنا کرده بود، تا به خط عراقی ها برسد، منطقه را شناسایی کند و برگردد. راوی: همرزم شهید حسن یزدانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
آنچه امروز نقل شد خاطراتی از ارون رود بود بعد از رفتن اروند رود به محل شهادت شهید زرقام حر انقلاب رفتیم و حالا به سمت شلمچه حرکت می‌کنیم👇
خون شهید پاکه یا نجس؟ 🍂پیرمردی خوش سیما و کوشا توی مقر بود. خیلی زحمتکش و دلسوز بود. همه جور کارای خدماتی و تدارکات تا تخلیه شهدا به پشت جبهه رو انجام میداد. روز آخری که اونجا بودیم ، یه لنکروز پر از پیکر پاک شهدا به مقر رسید و نیاز بود جنازه ها به ماشین دیگه ای منتقل بشه. ساعتی نبود که آمبلانسا و لنکروزا تعدادی شهید و زخمی رو نیارن مقر. دشمن وجب به وجب منطقه رو با گلوله های سنگین توپ و خمپاره شخم میزد. پیرمرد بچه ها رو صدا زد و تعدادی رفتیم کمکش کنیم. یکی از بچه بسیجیا از من پرسید حاج آقا خون شهید نجسه یا پاک. من گفتم : شهید طهارت معنوی داره ولی خون نجسه فرقی نمی کنه خون شهید باشه یا ادمای معمولی. 🍂پیرمرد سریع حرف منو قطع کرد گفت نه خون شهید پاکه. میخاستم ادامه بدم و دلیل بیارم که به من اشاره کرد چیزی نگم. منم به احترام سن و سالش ساکت شدم و ادامه ندادم. کار که تمام شد منو کناری کشید وگفت: پسرم، اینا جگرگوشه های مردمند و سریع باید تخلیه بشن و بدست خونواده ها برسن. معلوم نیست یه وقتی اتفاقی نیفته و دشمن پاتک نکنه و این جنازه ها بمونن. گفتم درسته ولی توی این شرایط نماز خوندن با بدن و لباس خونی ایرادی نداره و باطل نیست. گفت بله ولی بعضی از بچه ها احتمال داره احتیاط کنند و وسواس بخرج بدن و از ترس خونی شدن لباس و بدنشون تعلل کنند و تاخیر تو کار تخلیه پیکر شهدا صورت بگیره. گفتم حق باشماست. 🍂اونجا فهمیدم همه چیز درس خوندن و احکام ظاهری نیست. گاهی مصالحی وجود داره که انسان ناچاره اندیشی بکنه. بعضی وقتا با خوم فک می کنم واقعا افرادی که اینجور خدماتو تو جبهه انجام میدادند چه اجر و پاداشی پیش خدا داشتند. جهاد همش اسلحه بِدَس گرفتن و جنگیدن نیست. خیلیا بودند که ارزش کارشون بیشتر از رزمنده هایی بود که در خط مقدم می جنگیدند. اگه زحمات اینا نبود اصلا رزمنده ها نمی تونستند توی بجنگند و مقاومت بکنند. اون روزا شلمچه کربلای ایران بود و خاکِ جای جای این منطقه با خون شهدا و زخمیا معطر و تزیین شده بود. ای کاش مسئولین قدر این مجاهدتا و خونایی که نهال انقلاب رو بارور کرد و این امانت رو به گردن آنها سپرد، بدونند و به پاس آن مجاهدتا و خونا ، بجای نزاعهای مخرب و مال اندوزی و چسبیدن به کرسی های ریاست ، صادقانه به این ملت شریف و نجیب کنند و نزارند کمر مردم زیر بار گرونی و تورم شکسته بشه...                                           ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم ! 💎نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صد و پنجا،دویس متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم می کنن و همینجا ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم می گفتم اونا که منو می بینن، بزار فک کُنن کشته شدمو و دیگه بسمتم شلیک نکنن. امروز که هفتم بهمن سال ۱۳۹۷ است. دقیقا در سالروز آن روز طولانی، پشت لپ تابم دارم این خاطره رو می نویسم و چه تصادف عجیبی که بدون برنامه ریزی قبلی این اتفاق افتاد و الان و در حالیکه در کمال و ارامش هستم، با همون حس و حال هفتم بهمن ۱۳۶۵ دارم خاطره اون روز رو برای شما روایت می کنم. 💎گاهی بیاد اون ساعات طولانیِ سکونِ مطلق ،لحظاتی انگشتم رو از روی صفحه کلید برمی دارم و به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش ، تنها و بی کس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غرب پرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیده ی وطنم تحمیل شده ؟ 💎بگذریم که درد بسیار است و من امروز بعد از گذشت ۳۲ سال از اون روزِ طاقت فرسا و طولانی و دقیقا همانند اون روز فقط و فقط باید مثل یه مُرده شاهد این وقایع تلخ باشم و کاری از دستم برنیاد. اون روز اگر کوچکترین حرکتی می کردم توسط دشمن آبکش میشدم و امروز اگر صِدام به مخالفت با اشرافیگری دولتی و تبعیض ناروا و تشدید روزافزون فاصله طبقاتی بلند بشه ،آبروم آماجِ تیرای زهرآگین تهمتای رنگارنگ و انگ افراطی گری ؛ بیسوادی و دلواپسی احمقانه میشه. برگردم به روایتگری اون روزا که خودِ شما روایتگر امروزتان هستید و وارد شدن من به این فاز، تنها ناخنک زدن به زخمی است که در قلبتون وجود داره و من اونا تازه می کنم. 🔻دوازده ساعت مرگ🔻 💎بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقی  ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه ، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و می دونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جاشم منو از میون هزاران گلوله ی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی  از این وضع کردم. 💎هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب روندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه تو ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو می گذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شوره زار به داخلشون چه حالی به من می داد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودمم خارجه و نمیدونم با چه واژه هایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روزای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت... ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
⬅️دو دوست، یک پرواز 🌿هرچه بیشتر زمان می گذره، بیشتر احساس می کنم دستم خالیست! واسه همین هر سال این عکس رو منتشر میکنم و فقط کمی به یاد آن روزها می سوزم و می روم تا سال بعد. امروز هم می نویسم تا فقط کمی بسوزم. تا این آتش که از دی 1365 در درونم زبانه می کشد، دودمانم را بر باد ندهد! آن که دائم طلب سوختن ما می کرد کاش می آمد و از دور تماشا می کرد 🌿با هم رفیق بودن. خیلی. همیشه با هم بودند. ابراهیم بی سیم چی بود و علی‌رضا هم کنارش. خیلی با هم دوست بودند. آن قدر که بین بچه ها معروف شده بودند و انگشت نما! آن روز، آخرین روزهای خرداد ماه داغ خوزستان بود. عراق به منطقه فکه حمله کرده بود و ما برای مقابله با آن رفته بودیم. آن روز، ابراهیم و علی‌رضا کنار هم نشسته بودند و در حال و هوای خود. تا متوجه شدم، دوربین را از جیب درآوردم. ♻️تا خواستند عکس العمل نشان دهند، عکس گرفتم. خندیدم و به شوخی و جدی! گفتم: - چه رفقای باحالی ... این عکس رو ازتون گرفتم که ان شاءالله بزنم روی حجله شهادت هر دوتون! و آنها فقط خندیدند.چند ماه بعد، دی ماه 1365، در سرمای استخوان سوز شلمچه، اولین شب های قدر عملیات کربلای 5، "ابراهیم احمدی نژاد" و "علی‌رضا حیدری نژاد"، از بس که با هم رفیق بودند و دوست جدا ناشدنی، در نبرد سخت با تانک های دشمن به شهادت رسیدند و ... (از خاطرات برادر رزمنده حمید داود آبادی) 🌷راست: شهید علی‌رضا حیدری نژاد متولد 1 فروردین 1346 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 53 ردیف 18 شماره‌ 120 🌷چپ: شهید ابراهیم احمدی نژاد متولد 1 بهمن 1346 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 29 ردیف 61 شماره‌ 15  
✋از حجله عروسی تا شهادت 🍂کمتر از هفت ماه از مراسم عروسی اش گذشته بود که اسیر شد. دخترش چهار ماه بعد اسارت پدر متولد شد و اسمش رو گذاشتن مهدیه. یلی نام آور از شهرستان جویبار مازندران از بسیجیهای گردان صاحب الزمان (عج) از لشکر ۲۵ کربلا که تنها ۱۹ بهار از عمرش سپری شده بود که روانه عملیات شد. 📌در آخرین مرحله عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شدت مجروح شد. یه پاش سه تکه شده بود و سر و گردنش هم پر از ترکش ریز بود و کتفش هم گلوله خورده بود و خیلی از همرزماش شهید شده بودن. مهدی در حالیکه قدرت حرکت نداشت در دوازدهم اسفند سال ۶۵ به اسارت در اومد و شش روز بعد وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شد. بهار بیستم رو با بدنی تکه پاره در اسارتگاه تکریت ۱۱ گذروند. حدود دوران پر محنت اسارت رو تحمل کرد و در اواخر مرداد ۶۶ زیر شکنجه بعثی ها به طرز فجیعی به رسید. 📍داستان غم انگیز اسارت و شهادت مهدی احسانیان(جویباری) از زبان همرزمش عابدین پور رمضان چنین روایت شده: در آسایشگاه پنج فقط با من و حاج عباس تقی پور دمخور بود. بعد از مدتی بعلت عدم مداوا و درمان، بدنش کِرم زد و روی سینه و کتفش کرم های سفید رنگی ریز بودن و درد و رنج او رو مضاعف می کرد. مهدی با چوب کبریت کرم ها را از روی زخماش جدا می کرد و در حال جدا کردن آنها ذکر هم می گفت و گریه هم می کرد. گاهی هم خیلی آرام صدام رو لعنت می کرد. روزها به سختی همراه با درد و رنج و ناملایمتی برای مهدی و به کندی سپری می شد. تا اینکه روزی اتفاقی ناگوار رخ داد و مهدی قربانی یه خیانت شد. 🔸️یکی از افراد واداده در اسارت به نام«ر.ر» برای خوش خدمتی به بعثیها جاسوسی می کرد، یه روز به بعثی ها گزارشی کذب و غیر واقعی داد. گفته بود بچه‌های اردوگاه نوک قاشقها رو تیز کرده و قصد شورش و فرار دارن. بعثیها هم که دنبال بهانه بودن تا بتونن ما را مورد آزار و اذیت قرار بدن، صبح بعد از آمار داخلی، دستور دادن که همه بشینن سرجای خودشون و هرکس هم قاشقش رو در دست خودش داشته باشه. اومدن و تک تک قاشق ها رو نگاه کردن و چهار قاشق پیدا کردن که نوکش کمی تیز بود. نه این که تیزش کرده باشن، بلکه ساختش اینطور بود. چرا که قاشق رویی سبک، مثل استیل نبود و همه اش کج و کوله بودن. ازین چهار قاشق یکی مال مهدی بود... ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
M ar shalamche.mp3
4.2M
قدمگاه شهیدان است اینجا... 😭 نمیدونم تا به حال شلمچه، طلائیه و مناطق دوران دفاع مقدس رفتید یا نه... این مناجات دقیقا دل آدم رو میبره همونجا... 😍😭 ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ساعت...زمان وداع با شلمچه..... حال غروب افتاب ♥️ ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ نمایی زیبا از منطقه یادمان شهدای شلمچه ☀️  🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 من دلم بوی خاک می دهد...! دیرگاهیست در شلمچه خاکش کرده ام... 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587
🔰 شبی که حاج قاسم کنار بعثی‌ها خوابید! رفتیم پیش حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله، گفتم: این تانک هایتان را نمی‌فرستید بروند جلو؟ گفت: اینها مال ما نیست، با کمی تأمل هر دو بلافاصله متوجه شدیم که اینها عراقی هستند.😐 پس از پذیرش قطعنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران، رژیم بعث عراق با نقض آتش‌بس از مرزهای جنوبی حملات مجددی را آغاز کرد و از سوی دیگر منافقین با پشتیبانی صدام از غرب کشوراقدام به عملیات فروغ جاویدان کردند که در ایران به عملیات مرصاد موسوم شد.✌️ سردار جعفر اسدی که در محورهای جنوبی همراه با لشگر 41 ثارالله کرمان و حاج قاسم سلیمانی در مقابل دشمن می‌جنگید خاطره جالبی را از آن دوران روایت کرده است:یادم هست که [در محور اول عملیات مشترک دشمن] در نزدیکی شلمچه تا صبح با بعثی‌ها یک جا خوابیدیم! نماز صبح را که خواندیم شروع کردیم گردان‌ها را آماده کنیم که بروند به طرف مرز، یک مقدار که هوا روشن شد یکی از برادران رزمنده گفت که این تانک‌های لشکر 41 ثارالله را هم بگویید با ما بیایند جلو، گفتم کدام تانک‌ها؟! گفتند همین‌ها که اینجا ایستاده‌اند. من نگاه کردم دیدم چندین تانک و نفربر ایستاده‌اند جلوی ما.‼️ رفتیم پیش حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله، گفتم: این تانک هایتان را نمی‌فرستید بروند جلو؟ گفت: اینها مال ما نیست، با کمی تأمل هر دو بلافاصله متوجه شدیم که اینها عراقی هستند.😐 من از فرمانده گردان پرسیدم: اصغر کجا می‌روی؟ گفت: داریم می‌رویم گروهان آخری را سوار کنیم برویم جلو. گفتم: بگو پیاده شوند. گفت: برای چی؟ گفتم: با کی می‌خواهی بجنگی؟ گفت: می‌خواهیم برویم توی مرز آنجا که بعثی‌ها هستند. گفتم: این بعثی‌ها. گفت: نه بابا؟! اینها مال لشکر 41 است. گفتم: نه، اینها بعثی هستند!😄 بعد از نماز صبح که هوا روشن شده بود ما فهمیدیم که آنها بعثی هستند که دیشب تا صبح در نزدیکی هم خوابیدیم، از بس که آنها خسته بودند و ما هم خسته شده بودیم تا دیر زمانی می‌جنگیدیم و درگیر بودیم و شب به این منطقه آمدیم و از هوش رفته بودیم.😂 حالا صبح بلند شدیم برای نماز که بعد نیروها را بفرستیم بروند جلو دیدیم بعثی‌ها بغل دست‌مان هستند. همان جا درگیر شدیم؛ درگیری بسیار سنگین و تنگاتنگ که الحمدلله موفق شدیم از مرز بیرونشان کرده و خاکریزهای مرزی را ترمیم بکنیم. پدافند را بردیم آنجا گذاشتیم و جیب‌های 106 را مستقر کردیم.✅ مکتب علیه السلام 🌹فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi222/4587