eitaa logo
نفوس مطمئنه
383 دنبال‌کننده
865 عکس
557 ویدیو
77 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 🌸🌸🌸 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانم تقصیر حاج آقا بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و بچه‌ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس درحالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می‌گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می‌کردند .... و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین… بنده خدا حاج آقا ؛ هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم‌هایش را دوخته بود به ته صف تا اگر کسی اضافه شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد... وقتی برای لحظاتی کسی نیومد ظاهراً بنا به عادت شغلی‌اش بلند گفت: یاالله نبود …؟؟؟ حاج آقا بریم ....! نمی‌دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن… :) ⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️ 👆📷 در این تصویر معروف، سومین رزمنده از سمت چپ، شهید ابراهیم عاکفی است. 🌷شهید عاکفی در سال ۴۶ در تهران متولد شد. او وقتی تنها ۱۶ سال سن داشت به جبهه رفت و در سال ۶۲ در منطقه جفیر به شهادت رسید. برادرش محمد نیز مرداد سال ۶۶ به جمع شهدا پیوست و آسمانی شد🌹 "روحشان شاد باصلوات" ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/fatemi48
45.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷 به یاد شهیدان محمد و ابراهیم عاکفی https://eitaa.com/fatemi48
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ کوچه پس کوچه های مشهد با نوای حاج علی ملائکه ولهجه مشهدی،شنیدنی است...
شناختی؟ باید برای انقلاب، یه جوری کار کنی که نشسته خوابت ببره... تصویر کمتر دیده شده از شهید طهرانی مقدم (پدر موشکی ایران) جهت شادی روحش صلوات..
. رفیق !! خوب نگاه کن ! آنجا ، زمانِ بعد از ماست ... عده‌ای ، فراموشمان می‌کنند و از با ما بودن ، پشیمان میشوند ... و عده‌ای ، ما برایشان نردبان میشویـم ... و عده‌ای دیگر در فراقمان می‌سوزند ... رفیق !! چه آینده‌ی دشواری در انتظارِ جامانده‌هاست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 این سخنرانی شهید بهروز مردای برای ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه می‌باشد ... چرا آینده رو می دیدند قضیه چیست ؟؟؟
⭕️ وصیت نامه عرفانی شهیدی که شاگرد آیت الله بهاالدینی بود [ دست نوشته های این شهید در دل سنگر بسیار عمیق و دلنشین است ] 🔹️ شهید جلال افشار در سال ۱۳۳۵در اصفهان به دنیا آمد و در ۱۷ سالگی به مدرسه حقانی قم رفت و از محضر آیت ‌الله بهاءالدینی بهره جست. □ جلال در ۲۴ تیر ۱۳۶۰ (عملیات رمضان) در منطقه شلمچه از ناحیه‌ی پهلو مجروح آسمانی شد. 🔸️ فرازی از وصیت‌نامه شهید جلال افشار: □ خدایا تمام دوستانم عاشقانه به سوی تو پر کشیدند و من بی ثمر مانده ام ! ■ خجالت می کشم با تو سخن بگویم ،اما راًفت ومهربانی تو مرا به اینجا کشانده است □ آخر تو به من همه چیز داده ای ومن برای تو کاری نکرده ام. ■ خدایا نمی دانم چگونه از بندگانت عذر خواهی کنم ؟آیا آنان عذر مرا می پذیرند ؟ □ آخر آنان گمان می کردند من بنده صالح تو هستم و به همین منوال مرا شرمنده ساختند ؛ اگر حال مرا بنگرند چه می گویند؟ ■ خدایا تو که ظاهرم را نیکو ساختی خباثت باطنم را اصلاح کن . □ خدایا به بندگانت چه بگویم که هر کدامشان کتاب بزرگی هستند از اندرز ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 🔺️ کانال ما را از طریق لینک بالا دنبال و به دوستان خود معرفی کنید
🥀 سخت دلتنگ و غریبم... خمار جرعه ای "امن یجیبم" ... 🌜 خدایی بی قرارم... خدایا طاقت ماندن ندارم...😔 فراموش نڪنیم ڪہ ، از شرمندہ ایم😭 🌹
در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تاحبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنم؟ در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش. شهیدحاج حسین خرازی برای شادی روحشان صلوات❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مهدی بعد از شناسایی از منطقه برگشت. در عملیاتی که شب قبل صورت گرفت، وارد قرارگاه عراقی‌ها شد و آن فرمانده را اسیر کرد. بعد به نیروهایش گفت: فردا که هوا روشن شد، او را پیش من بیاورید. ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. عقب آیفا آن افسر عراقی نشسته بود. پیاده‌اش کردند. ترسیده بود. از ترس سرش را با دستانش می‌گرفت. آقا مهدی دست او را گرفت و رها نکرد. پنج متر آن طرف‌تر او را بُرد و گفت: برای این افسر عراقی کمپوت بیاورید. مدتی را چهارزانو روی زمین نشسته بودند و عربی صحبت می‌کردند. آن فرمانده عراقی باورش نمی‌شد که آقا مهدی، فرمانده لشکر باشد. او تا ماشین از مقر بیرون برود، یک‌سره به مهدی نگاه می‌کرد.... سردار ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌