eitaa logo
کانال شهدای مورک
91 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
194 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
🦒زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت🦒 آرزوی زرافه کوچولویک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟ اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند. زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد. صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود. آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
قصه 🌼 گرگی که نگین انگشترش گم شد 🌼 آقا گرگه از جلوی خانه خانم بزی رد می شد. چشمش به یک عالمه کفش افتاد که جلوی در خانه خانم بزی بود. آقا گرگه نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و گفت: چه خبره! حتما شنگول می خواهد عروسی کند که این قدر مهمان آمده. آقا گرگه پشت در گوش داد. صدای شادی و بزن و بکوب می آمد. آرزو کرد کاش می توانست با خوردن یکی از بزغاله ها شکمی از عزا در آورد. تصمیم گرفت صبر کند تا عروسی تمام شود وقتی همه رفتند با کلکی که در ذهنش داشت، به آرزویش برسد. مدتی دور و بر خانه بزی رفت و آمد و نشست و بلند شد، اما عروسی تمام شدنی نبود. مدتی که گذشت حوصله آقا گرگه سر رفت اما دوباره صبر کرد. دوباره رفت و برگشت. دوباره بلند شد و نشست. تا این که یک دفعه در خانه خانم بزی باز شد. مهمان ها با سر و کله گل گلی و لباس های رنگی بیرون آمدند. خانم بزی هم همراه عروس و داماد رفت. او به منگول و حبه انگور سفارش کرد توی خانه باشند و در را برای هیچ کس باز نکنند. کمی گذشت، آقا گرگه رفت و در زد. منگول گفت: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: منم خاله جان. کیفم را جا گذاشتم در را باز کن تا کیفم را بردارم. منگول گفت: ببخشید خاله جان اجازه ندارم. صبر کنید خودم آن را پیدا کنم. منگول توی خانه را گشت و گفت: خاله جان این جا نیست. حتما جای دیگری گذاشتید. آقا گرگه رفت و کمی بعد آمد و در زد. حبه انگور پرسید: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه که صدایش را نرم کرد و گفت: منم منم عمه جان باز کن ساعتم را جا گذاشتم. حبه انگور گفت: معذرت می خواهم. اجاره ندارم در را باز کنم. صبر کنید. آقا گرگه منتظر شد. کمی بعد حبه انگور گفت عمه جان خانم این جا نیست. آقا گرگه دور و بر چرخی زد و دوباره در زد. منگول گفت: کیه کیه در می زنه. آقا گرگه صدایش را نرم و نازک کرد و گفت: منم همسایه عزیزتان! نگین انگشترم توی خانه تان گم شده. منگول گفت: معذرت می خواهم همسایه جان نمی توانم. صبر کن بگردم نگین انگشترت را پیدا کنم. آقا گرگه گفت: نگین انگشترم خیلی ریز است باید خودم دنبالش بگردم. منگول در را باز نکرد. منگول خیلی گشت اما آن را پیدا نکرد. جاروبرقی را روشن کرد. تمام خانه را جارو زد. ناگهان صدای تیک تیک چیزی که از لوله جاروبرقی بالا می رفت را شنید. با خودش گفت حتما نگین انگشتر خانم همسایه است. بعد کیسه جارو برقی را که پر شده بود در آورد. کیسه را از بالای در بیرون انداخت و گفت: حتما نگین انگشتری توی این کیسه است. آقا گرگه که نتوانست بود سر منگول و حبه انگور کلاه بذارد کیسه جارو برقی را برداشت و به خانه اش رفت. فکر کرد حتما در کیسه چیز به درد بخوری پیدا خواهد کرد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🛤جاده های پیچ پیچی🛤 🚂قطاری مسافرهایش را سوار کرد و راه افتاد. 🌲توی راه می خوند: 🌲هو هو هو... چی چی 🌲هو هو هو... چی چی 🌲این جا خیلی پیچ پیچی 🌲آن جا خیلی پیچ پیچی 🚂همان طور که می خواند یک هو ایستاد و حرکت نکرد. مسافر ها پیاده شدند و دورش جمع شدند. آقای دکتری که بین مسافرها بود گفت: بروید کنار ببینیم چی شده؟ 🚂آقای دکتر دنبال قلب قطار گشت تا او را معاینه کند، اما هر چه گشت قلب قطار را پیدا نکرد. دامپزشکی که میان مسافران بود گفت: یک دامپزشک می داند قلب قطار کجاست.اما او هم هرچه گشت فلب قطار را پیدا نکرد 🚂 مکانیکی که آن جا بود گفت: فقط یک مکانیک می داند قلب قطار کجاست. 🚂همه پرسیدند: قلب قطار کجاست؟ مکانیک گفت: قطارها قلب ندارند فکر کنم موتورش خراب شده. 🚂موتور قطار را معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست فقط غش کرده. 🚂کم کم قطار به هوش آمد و گفت: وای چه قر جاده پیچ پیچی و میچ میچی بود. سرم گیج رفت. 🚂این طوری شد که مسافرها سوار قطار بعدی شدند . از جاده های پیچ پیچی و مار پیچی گذشتند و به شهرستان رسیدند. قطارر قبلی هم بازنشسته شد. رفت توی پارک کودکان ایستاد و منتظر شد بچه ها بیایند سوارش بشوند و باهاش عکس یادگاری بگیرند و بخوانند: 🌲هوهو... چی چی 🌲هو هو... چی چی 🌲این جا خیلی پیچ پیچی 🌲آن چا خیلی پیچ پیچی 🌲هو هو ... چی چی چی 🌲هو هو... چی چی 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
همسایه صدرا الله توپش را محکم به دیوار حیاط کوبید.چقدر با این توپ با بچه‌ها گل کوچیک بازی کرده بود. آهی کشید و به درخت انجیر تکیه داد. همان‌جا زیر درخت نشست. به توپش نگاه کرد و گفت:"اخه وقتی کسی نیست با من بازی کنه تو به چه دردم می‌خوری؟" صدایی شنید. صدا از حیاط خانه همسایه بود. انگار کسی آواز می‌خواند. بلند شد کنار دیوار ایستاد و گوش داد:"یک روز که پیغمبر، از گرمی تابستان..." شعر تمام شد. صدرا آرام گفت:"سلام" کسی جواب نداد. روی پنجهٔ پاهایش بلند شد و گفت:"سلام" کسی جواب نداد.. سرش را پایین انداخت. به طرف اتاق رفت. یک‌دفعه صدایی شنید:"سلام تو کی هستی؟" صدرا الله به طرف دیوار دوید و گفت:"من صدرا هستم اسم تو چیه؟" پسر جواب داد:"اسم من میلاده، ما تازه به این محل اومدیم" چشمان صدرا الله از خوشحالی برق زد و گفت:"چه خوب، میای با هم بازی کنیم؟" میلاد جواب داد:"چجوری؟ بخاطر کرونا نمی‌شه بیام پیشت" صدرا دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:"راست میگی" دستش را توی موهای سیاه فرفری‌اش فرو کرد. خواست با میلاد خداحافظی کند که چشمش به توپ افتاد. آن را برداشت. کمی عقب رفت صدا کرد:"میلاد هنوز تو حیاطی؟" میلاد بلند جواب داد:"اره" صدرا توپ را بالا انداخت و گرفت کمی دیگر عقب رفت. داد زد:"میلاد من توپم رو برای تو می‌ندازم تو هم بگیر و برای من بنداز" میلاد جواب داد:"باشه بنداز" صدرا الله بالا پرید و توپ را به حیاط خانهٔ میلاد انداخت. میلاد توپ را گرفت و برای صدرا الله پرت کرد. صدای خنده بچه‌ها توی حیاط پیچید. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🚑آمبولانسِ امید🚑 امید ماشین آمبولانسش را برداشت و گفت:«بَبو...بَبو... بیب...بیب برید کنار آمبولانسِ امید داره میاد» آن را روی زمین کشید تا کنار مادر رسید. مادر انگار بدون بالش روی زمین خوابیده بود. امید به اتاق رفت و برای مادر بالش آورد. کنار مادر نشست و گفت:«مامانی برات بالش آوردم» اما مادر جوابی نداد. امید بلندتر صدا کرد و مادر را تکان داد، اما مادر باز هم تکانی نخورد و جواب نداد. چشمان امید پر از اشک شد. به صورت مادر نگاه کرد. آرام با لب‌های لرزان گفت:«مامانی، پاشو» ماشین آمبولانسش را جلو برد و گفت:«دکتر امید اومده مامان» مادر تکان نخورد. ترسید. یک دفعه از جا پرید. گوشی همراه مادر را برداشت. شماره گرفت:«یک، یک، پنج» خیلی زود خانومی از آن طرف خط جواب داد:«سلام اورژانس، بفرمایید» امید با صدای لرزان گفت:«سلام مامانم مریض شده» خانمِ پشت خط پرسید:«یعنی چطور شده؟ می‌تونی برام بگی؟» امید اشکش را پاک کرد و گفت:«قندش افتاده هرچی صداش می‌کنم جواب نمی‌ده» خانم سعی داشت امید را آرام کند گفت:«نترس عزیزم الان ماشین آمبولانس میاد خونتون، فقط آدرستون رو بلدی به من بگی؟» امید کمی فکر کرد و جواب داد:«ما نزدیک میدون گل‌ها زندگی می‌کنیم، کوچه‌ٔ رسالت بقیه‌شو بلد نیستم» خانمِ پشت خط گفت:«نگران نباش الان آمبولانس میاد فقط وقتی رسید کوچه رسالت شما بیا جلوی در تا بهشون خونه‌تون رو نشون بدی گوشی هم دستت باشه بهت زنگ می‌زنیم» امید دست مادر را توی دستش گرفت و گفت:«چشم توروخدا زود بیاین» تماس را که قطع کرد، کنار مادر ماند. چشمش به گوشی همراه بود که زنگ خورد. سریع جواب داد، همان خانم مهربان بود. آمبولانس توی کوچه بود. امید به طرف کوچه دوید. آمبولانس سرکوچه بود. جلو دوید اقایی با دیدن امید از آمبولانس پیاده شد. امید نفس زنان گفت:«مامانم... مامانم حالش بدشده» اقای دکتر جعبه‌ای از توی ماشین برداشت و همراه امید راه افتاد. به خانه که رسیدند دکتر مادر را ویزیت کرد و برایش دارو نوشت. مادر تازه به هوش آمده بود. دکتر ماشین امید را از روی زمین برداشت و پرسید:«این آمبولانس مال شماست؟» امید لبخند زد و جواب داد:«بله من امسال می‌رم مدرسه می‌خوام خوب درس بخونم تا مثل شما دکتر بشم» دکتر دستی بر سر امید کشید و گفت:«تو یک قهرمانی، تو جون مادرت رو نجات دادی آفرین پسرم» امید به چشمان مادر نگاه کرد، از دیدن حال خوب مادر چشمانش برق زد. 🌸🍂🍃? @fdsfhjk
💜🔮بدی‌ها با کار خوب پاک می‌شود 🔮💜 محسن با عجله وارد خانه شد و با سرعت رفت در اطاق و كیفش را جوری به گوشه اطاق پرت كرد كه مثل اینكه توش مار لانه كرده. خیلی زود لباسش را درآورد و بعد از شستن دست و صورتش رفت یه گوشه نشست. مادر محسن كه رفتار پسرش برایش خیلی عجیب بود با چشمهایی متعجب و با لحنی آرام گفت: «علیك سلام.» ولی مثل اینكه محسن نشنیده باشد با صدای بلندتر دوباره گفت: «آقا محسن علیك سلام.» محسن یک دفعه به خودش آمد و گفت: «ببخشید مامان جون، سلام.» مادر یه نگاهی به محسن انداخت و با تعجبی بیشتر گفت: «چیزی شده؟» باز مثل اینكه محسن نشنیده باشه با صدایی بلندتر گفت: « آقا محسن با شما هستم، چیزی شده؟ تو مدرسه اتفاقی افتاده؟ این محسنی كه اینجا نشسته، اون محسن همیشه نیست، بگو ببینم چی شده؟» محسن یک نگاه طولانی به مادرش كرد و بعد از اینكه آب دهنش را قورت داد گفت: «مامان جون امروز یه كاری تو مدرسه كردم كه هرچی بهش فكر می كنم بیشتر پشیمون میشم و روم نمیشه كه بهت بگم.» مادرش با چشمانی مهربان به محسن نگاه كرد و گفت: «اگه میخواهی نگی نگو ولی شاید من بتونم بهت كمك كنم.» با این جمله مادر، دل محسن كمی آرام گرفت و با صدایی لرزان گفت: «امروز تو كلاس داشتیم درسهامون را می نوشتیم و وسایلم رو روی میز گذاشته بودم. جعفر هم كه كنار من میشینه، وسایلش رو روی میز گذاشته بود، یه دفعه چشم به روان نویسی كه تازه خریده بود افتاد؛ دلم خواست كه روان نویسش رو بردارم و باهاش بنویسم و رنگش رو امتحان كنم. بدون اجازه جعفر، روان نویس رو برداشتم و باهاش نوشتم، خیلی خوش رنگ بود و دلم خواست که باهاش بیشتر بنویسم؛ همین موقع زنگ مدرسه خورد و روان نویس جعفر رو با وسایلم تو كیفم گذاشتم و سریع اومدم بیرون مدرسه، ولی تو راه خونه از این كارم خیلی پشیمون شدم و الان نمیدونم چی میشه! به نظرت من باید چی كار كنم؟» مادر محسن گفت: «اولا اینكه به حرف دلت گوش كردی و دل بخواه كاری انجام دادی، كار خوبی نکردی. انسان باید اول فكر كنه و بعد كاری رو انجام بده. ثانیا جبران اشتباهت خیلی راحته و نباید نگران باشی. فردا با شجاعت روان نویس رو به جعفر برگردون و از این کارت عذرخواهی کن و برای اینکه دل جعفر رو بدست بیاری میتونی یه شاخه گل هم بهش هدیه بدی.» محسن که داشت به حرفهای مادرش فکر می کرد پرسید: « خوب آیا خدا هم کار بدم رو پاک میکنه؟» مادر محسن کمی مکث کرد و گفت:«مطمئن باش که سیاهی هر کار بدی میتونه با سفیدی کار خوب پاک بشه. این چیزیه که خدا در قرآن گفته که کارهای خوب میتونه کارهای بد رو پاک کنه. و باید به خودت و خدای مهربون قول بدی که دیگه تکرار نکنی». خداوند در سوره هود آیه 114 می فرماید: «إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئات» كارهاى پسندیده اعمال زشت را نابود مى‏كند. 👆🏻👆🏻👆🏻 🔮 💜🔮 🔮💜🔮 💜🔮💜🔮 @fdsfhjk
📖 پیشی و پاندا یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد.🤓 روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید.🐼🙉 هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند.🐰🐼 جوجه پرنده ها هم ترانه های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.🐥🐼 خانم آهو که دید خرس پاندا خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه ها بازی کن. آنها مهربانند و می خواهند دوست تو باشند.🐼 ببین میمون کوچولو و خرگوشک چقدر بامزه اند.🐒🐰 به صدای بلبل و طوطی و قناری و کبوتر گوش کن، ببین چقدر قشنگ آواز می خوانند. اما خرس پاندای کوچولو سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. چند روز گذشت و پاندا کوچولو جواب سلام بچه ها را نداد. پیشی کوچولو هر روز به پاندا سلام می کرد و می گفت: میومیو، پاندا کوچولو اخم نکن، خنده بکن، بیا با من بازی بکن. ولی پاندا ساکت و غمگین بود و به حرف های او نمی خندید.🐼🐱 یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، پیشی دنبال پاندا راه افتاد تا ببیند او کجا می رود. پاندا کوچولو رفت و رفت تا به کلبه ی قدیمی و کوچکی در وسط جنگل رسید. جلوی در کلبه یک خانم و آقای پاندا نشسته بودند. آنها هم غمگین به نظر می رسیدند. پاندا کوچولو به طرف آنها رفت و کنارشان نشست. خانم پاندا، پاندا کوچولو را نوازش کرد و گفت: پسر نازم، امروز توی مدرسه چی یاد گرفتی؟ پاندا کوچولو جواب داد: مدرسه را دوست ندارم، دلم می خواهد به جنگل خودمان برگردیم.🐼😞 پیشی کوچولو آهسته آهسته به آنها نزدیک شد و سلام کرد. خانم و آقای پاندا جواب سلامش را دادند. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: این همکلاسیمه. خانم پاندا به پیشی گفت: تو دوست پاندا کوچولوی ما هستی؟ پیشی کوچولو جواب داد: پاندا کوچولو با هیچ کس حرف نمی زند و دوست نمی شود. او همیشه اخمو و غمگین است، اما من دلم می خواهد با او دوست شوم.🐼😺 پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: ولی من دلم نمی خواهد. آقا و خانم پاندا با تعجب پرسیدند: برای چی؟ پاندا کوچولو جواب داد: من جنگل خودمان را می خواهم، دوستان خودم را می خواهم.😒🐼 آقای پاندا گفت: آن جنگل دیگر وجود ندارد. آدم ها تمام درختان را بریدند و به جایش خانه ساختند. تمام حیوانات آن جا آواره شدند. ما هم شانس آوردیم که اینجا را پیدا کردیم.🐼 پیشی کوچولو وقتی فهمید که چه بلایی به سر جنگل پانداها آمده خیلی ناراحت شد. به پاندا کوچولو گفت: غصه نخور، همه ی بچه های مدرسه دوستت دارند. فردا توی مدرسه ماجرای قطع درختان جنگل تان را تعریف کن تا بچه ها هم بدانند که چرا اینقدر غمگین و ناراحتی.🐼😸 فردای آن روز پاندا کوچولو به همه ی بچه های مدرسه سلام کرد و گفت: بچه ها، ما در یک جنگل سبز و قشنگ خانه داشتیم و زندگی می کردیم. آنجا پر از درختان بامبو بود. همه ی پانداها بامبو دوست دارند. من دوستان زیادی داشتم و با آنها به مدرسه می رفتم.🐼😌 همه ی ما شاد و سرحال بودیم تا این که یک روز آدم ها آمدند و با اره برقی به جان درخت ها افتادند و تمام درختان را بریدند و کم کم به جایشان خانه و آپارتمان و جاده ساختند و حیوانات جنگل را آواره کردند.😢 تعدادی از حیوانات هم به دست آدم ها اسیر شدند، اما من و پدر و مادرم فرار کردیم و مدت ها سرگردان بودیم تا این که به این جنگل رسیدیم و جایی برای زندگی پیدا کردیم. دل من برای دوستانم خیلی تنگ شده و از دست آدم ها خیلی عصبانی هستم.🐼😠 بچه های مدرسه از شنیدن داستان زندگی پاندا کوچولو خیلی ناراحت شدند. آنها به پاندا قول دادند که دوستان خوبی برای او باشند. گفتند که از جنگل سبز مراقبت می کنند تا انسان ها نتوانند درختان را قطع کنند و حیوانات را آواره و بی خانمان نمایند. بعد هم نشستند و نامه ای نوشتند و تمام ماجرا را در آن شرح دادند و نامه را برای من فرستادند تا داستان آن را برای بچه ها بنویسم. من هم داستان را همان طور که خواندید برایتان نوشتم تا شما هم بدانید که قطع درختان جنگل ها به دست انسان، گناهی بزرگ و اشتباهی جبران ناپذیر است. پس شما هم از درختان نگهداری کنید و هرگز شاخه های آنها را نشکنید و به آدم بزرگ ها هم سفارش کنید که بیشتر مراقب درختان باشند و به خاطر ساختمان سازی، به جنگل ها حمله نکنند و درختان را قطع نکنند. گروه سنی3تا7سال 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
کو؟؟؟ قورقوری از توی برکه بیرون پرید. کنار برکه نشست. به عکس خودش که توی آب برکه افتاده بود نگاه کرد. با خودش گفت:«به به چقدر زیبا و بزرگ شدم» یک دفعه چشمش به جای خالی دمش افتاد! با چشمان گرد گفت:«ای وای دمم، دم قشنگم کو؟» به اطراف نگاه کرد خبری از دم نبود. پرید توی برکه و همه جا را خوب نگاه کرد. اما خبری از دم نبود. کنار برکه روی تخته سنگی نشست. با خودش گفت:«قور قور دیشب کنار برکه بازی کردم شاید همین اطراف افتاده باشه» راه افتاد. کمی جلوتر بین بوته‌ها چیزی دید. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» جلو رفت دستش را دراز کرد. خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از بین بوته‌ها مارمولک بیرون خزید. به قورقوری نگاه کرد و گفت:«با دم من چیکار داری؟!» قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید» و رفت. هنوز خیلی از برکه دور نشده بود که بین صخره‌ها چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان کرد و مار بزرگی از لای صخره‌ها بیرون خزید. قورقوری تا مار را دید از جا پرید و با سرعت از آن‌جا دور شد. هنوز داشت نفس نفس می‌زد که پشت یک درخت چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» خواست دستش را دراز کند و دم را بردارد که یاد مار افتاد. ترسید کمی فکر کرد. آرام گفت:«اهای کسی اون‌جاست؟» دم تکان نخورد. این‌بار بلندتر گفت:«اهای کسی اونجاست؟» دم تکان نخورد. جلو رفت آرام دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از پشت درخت یک موش کور بیرون پرید. موش کور چشمانش را مالید و گفت:«کی به دم من دست زد؟ کی بود که نگذاشت من بخوابم؟» قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید» راه افتاد که برود. موش کور صدایش کرد:«کجا؟ دنبال چی می‌گردی؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» قورقوری برگشت. کنار موش کور نشست و گفت:«دمم دم قشنگم رو گم کردم!» موش کور با چشمان گرد پرسید:«مگه قورباغه‌ها وقتی بزرگ می‌شن بازم دم دارن؟» قورقوری با دهان باز به موش کور نگاه کرد. موش کور لبخند زد و ادامه داد:«قورباغه‌ها که بزرگ می‌شن دمشون کم کم از بین می‌ره تو چطور تا امروز متوجه نشدی دمت داره کوچیک می‌شه؟» قورقوری دستی به سرش کشید و جواب داد:«انقدر مشغول بازی بودم که اصلا نفهمیدم!» موش کور خندید:«حالا هم برو بازی کن» قورقوری سرش را بالا گرفت:«نه باید برم دنبال کار من دیگه بزرگ شدم» چشمکی به موش کور زد و به برکه برگشت. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🌿🐭دم دوز🐭🌿 یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ای زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:”ای خاتون جان دم مرا بدوز”. گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد”. موش دمش را برداشت و رفت پهلوی دولدوز، گفت: “دولدوز! دمم را بدوز”. دولوز گفت: “من نخ ندارم، برو از جولا نخ بگیربیا، تا دمت را بدوزم”. موشه پهلوی جولا گفت: “جولا نخی ده، نخی دولدوزه ده، دولدوز دمم را بدوزد”. جولا گفت: “برو از توتو، تخم بگیر بیا تا من بخورم، جان بگیرم، پنبه ببافم و نخت بدهم”. موش آمد پهلوی مرغ،‌ گفت: “توتو، تخی ده، تخی جولاده، جولانخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” مرغ گفت:”برو از علاف برای من ارزن بگیر، بیار بخورم به تخم بیایم و تخم بدهم”. موشه رفت پیش علاف، گفت: “علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” علاف گفت: “برو از کولی غربیل بگیر بیار تا بوته ی ارزن ها را که کوبیده ام سرند کنم، ارزنت بدهم.” موشه آمد پهلوی کولی گفت: “کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” کولی گفت: “باید زه بیاری، تا غربیل برات درست کم. برو پیش بزی، ازش زه بگیر تا من غربیل درست کنم، بهت بدم”. موشه آمد پهلوی بزی گفت: “بزی، روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” بزی گفت: “برو از زمین علف بگیر بیار،‌ تا من بخورم، روده ی نو بالا بیارم، زه بدهم به تو”. موشه آمد پهلوی زمین گفت: “زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” زمین گفت: “‌برو از کاریز آب بیار، به من بده تا من سرسبز بشوم، علف بدهم.” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” کاریز دلش به حال موش دم کنده سوخت، آب سرازیر کرد به زمین. زمین علف داد، علف را بزی خورد، زه داد، از زه کولی غربیل درست کرد. علاف با غربیل ارزن ها را سرند کرد. مرغ ارزن سرند کرده را خورد و تخم داد، تخم را جولا خورده و جان گرفت و نخ تابید. دولدوز هم با آن نخ دم موش را دوخت. موش خوش و خرم و خندان. پاکوب و غزلخوان رفت تو سوراخ. 🐭 🌿🐭 🐭🌿🐭 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه‌ی پاشو پاشو کوچولو شد. مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :«مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
بازی هیجان‌انگیز امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خط‌های سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچه‌ها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد می‌شود» چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی» رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونه‌ی ماست پس من می‌گم چی بازی کنیم» سعید لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو» به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره» سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟» رضا سینه‌اش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش» امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست» رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید» بچه‌ها آرام از پله‌های زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزه‌ی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچه‌ها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه می‌کردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن» امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟» به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش» رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه» به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه می‌کرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه» سعید جلو رفت. بچه‌ها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد. سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباس‌هایی» امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیه‌ی محل بوده» سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!» سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟» رضا لبخند زد و گفت:«نمی‌دونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی می‌کنم» سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم» امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته می‌خونن» سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا می‌دونی؟» امیر لباس‌های توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه می‌خونن» رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه» بچه‌ها با خوشحالی لبا‌س‌ها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند. امیر از بین دفترچه‌ها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟» امیر درحالی که از پله‌ها پایین می‌رفت جواب داد:«می‌رم لباس ابراهیم رو پیدا کنم» تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پله‌ها بلند گفت:«تعزیه‌شو قبلا دیدم خیلی قشنگه» رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو می‌خونیم» بچه‌ها لباس‌ها را پوشیدند و آماده شدند. گوشه‌ی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید. پدربزرگ رضا بود. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما» چشمان بچه‌ها از خوشحالی برق می‌زد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گل‌های دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده» مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می‌کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچه‌ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده» امیرعلی دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم‌تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها) 🌺🌺🌺🌺 @fdsfhjk