eitaa logo
یادگاری .‌.. !
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ64 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• اسرا با تردید پرسید: _خدای نکرده اتفاق بدی افتاده ؟ اسما نفسش رو آه مانند بیرون داد: _راستش از موقعی که ازدواج کردیم من باردار نمیشم! میترسم سنمون بالا بره و هیچوقت بچه نداشته باشیم. گفتم: _شما که هنوز سنی ندارین! اسما جواب داد: _میدونم ... ولی نمیتونم تحمل کنم داوود به بچه های دیگه با حسرت نگاه میکنه و لبخند میزنه! اسرا شونه‌اش رو گرفت و به گرمی نوازش کرد. _همه چی درست میشه،غصه نخور! حلقه ی اشکی که توی چشمهای اسما موج زده بود، فروکش کرد؛بعد با لبخند رو به هردومون گفت: _با اینکه خیلی سال گذشته ولی اصلا شماها تغیر نکردین...اصلا انگار نه انگاره بچه ی بزرگ دارین ! لبخندش رو با لبخند پاسخ دادیم. گفتم: _ولی تو تغیر کردی،خانم تر شدی! _جدی؟ _باور کن... اسرا با خنده گفت: _ایشون از وقتی دل به دلِ آقا داوود داده اینجوری شده،عطی یادته؟ چقدر عصبی بود...!؟ اولین بار که تو ترکیه دیدیمش انگار یکی دعواش کرده بود هرسه زدیم زیر خنده. اسرا با یادآوری گذشته،آینده ی نامعلوم اسما رو از ذهنش پر داد. با اومدن آقایون توی حیاط دیگه حرفی از گذشته نزدیم‌،محمد گفت: _چیزی شده؟ صدای خندتون تا اون سر خونه میومد. جواب دادم: _شماهم دست کمی از ما نداشتین! رسول گفت: _اصلا لازم بود ما دور هم جمع بشیم،بخدا دلم تنگ شما دوتارو کرده بود! داوود گفت: _رسول!؟ فرشید و سعید هنوز توی اداره کار میکنن یا اوناهم رفتن؟ رسول جواب داد: _اونا تا من و محمد رو پیر نکنن دست از سرمون بر نمیدارن. دوباره صدای خنده ی جمع به هوا پرتاب شد. بعد از چند دقیقه اسما و داوود بار و بندیل رفتن رو بستن‌.‌ گفتم: _آقا داوود،اسما جان .. حتما حتما بازهم بیاین! دلمون تنگ میشه اینجوری. محمد حرفم رو ادامه داد: _این دفعه که اومدین خونه ی ماهم تشریف بیارید. داوود گفت: _چشم آقا،ولی شماهم بیاین...حیف دیگه تو این شهر نیستیم که مثل قبلنا برای کار هر روز پیش هم باشیم. داوود و محمد همدیگه رو توی آغوش گرفتن و ازهم خداحافظی کردن. بقیه هم خداحافظی کردن و ماشین داوود و اسما به راه افتاد‌. رسول گفت: _ابجی تا اینجا اومدین تروخدا بیاین ناهار رو باهم باشیم. خواستم بگم نه که محمد گفت: _چون که اصرار میکنی باشه. رسول گفت: _حالا محمد جان اگه خیلی کار داری عیب نداره یه روز دیگه مراحم بشین. بدون توجه به من و اسرا با شوخی وارد خونه شدن. به اسرا نگاهی انداختم که اونم پوکر نگاهشون میکرد!. گفتم: _میبینی تروخدا؟ مردم شوهر کردن ماهم شوهر کردیم!. با سر حرفمو تایید کرد. بعد از چند دقیقه هردو زدیم زیر خنده. داخل خونه شدیم‌. بچه ها دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. رو به زینب گفتم: _زینب ، مامان چرا نیومدین تو حیاط؟ _مامان جان انقدر گرم حرف زدن از گذشته و حال و آینده بودین که ما بچه هارو محل نمیدادین! همه از حرف زینب خندشون گرفت . محمد با خنده گفت: _زبونش به مامانش رفته ها! پشت چشمی برای محمد نازک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا به اسرا کمک کنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
و اما . . اینڪ رسید عیدِ بندگے😁❤️'
بھ فداے خندیدنٺ سردار :)✋🏼
شهید جهآدِ مغنیھ . . '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله سلام روز جمعه تون بخیر در پناه آقا صاحب الزمان باشید ان شاالله ❤️
آیاتۍ از جنس ِ نور . . __ _💚'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این میکسو خیلییی دوست دارمم از خیلی وقته دارمش...هعیی
حــاج قاسممون:)
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ65 #ᴊᴇʟᴅ4 •• ارسلان•• با رفتن مامان موقعیت رو مناسب گیر آوردم و رو به آبجی گفتم: _آبجی...یه دختره هست که... آب دهنمو از ترس قورت دادم،نکنه اشتباه برداشت کنن..شاید بهتر باشه از فائزه کمک بگیرم! زینب سوالی نگاهم کرد. _خب؟ برای اینکه جمعش کنم گفتم: _با یکی از دوستام در ارتباطه...اما فقط یه هم صحبته ساده اس..بهش مستقیم نگاه نمیکنه،محرم و نامحرمی رو رعایت میکنه و مثل خواهر خودش میدونه! یه مشکلی داره...و ... فقط راجع به مشکلش حرف زده. این گناهه؟ _چی بگم؟ اگه پشتش قصد و نیتی باشه بله.. و اگه در آینده این ارتباط بقول تو خواهرانه... از رابطه ی خواهر برادرانه بگذره و به کارهای حرام کشیده بشه اشتباهه! نفسم رو آهسته بیرون دادم. دستهام از شدت استرس یخ زده بود. دستهای امیر حسین روی دستهام نشست؛به چشمهاش نگاه کردم. در گوشم گفت: _اون فرد تویی؟ امیرحسین همیشه رازدار حرفهام بوده،با اینکه برادر نداشتم حس برادرانه ای به هم داریم. پس شاید بتونم بهش اعتماد کنم‌. با سر حرفش رو تایید کردم! ادامه داد:_میشه مو به موی حرفهایی که بهت میزنه رو بهم بگی؟ براش تعریف کردم که چی گفته. گفت:_دوستت درست میگه! دوباره پرسید:_چند روزه که قرار ملاقات گذاشتین؟ _همين امروز بود. _فقط همینارو گفت؟ _آره..پیش خودم فکر کردم که ابجیم بتونه همدم خوبی براش باشه نفس سنگینی کشید و گفت: _منظورش از همدم یه چیز دیگه بوده! از حرفش ترسیدم..نکنه واقعا درست باشه و من دارم توی دام یه گناه می افتم! گفتم:_اگه واقعا احتیاج به کمک داشته باشه چی؟ _بهتره همون راه حلی که خودت گفتی رو براش پیاده کنی،خواهرتو ببری...و بهش نشون بدی همچین خانواده ای نیستین! آخه ظاهر و چشمهای رنگیت شاید قضاوت دیگه ای داشته باشه...مردم نمازتو نمیبینن...باطن رو نمیبینن...فقط ظاهرو میبینن! _یعنی میگی ظاهرم...این طور لباس پوشیدنم تاثیر داشته؟ _لباس پوشیدنت که طوریش نیست! منم همینجوری لباس میپوشم. _پس چی ؟ _منظورم این بود از اول نباید با اون دختر ملاقات میکردی! الانم که کردی عیب نداره! شمارشو نگیر...شمارتم نده! _باشه ادامه دادم:_میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ _جانم؟ _میشه..فا..ئزه..فائزه رو بجای زینب ببرم ؟ اخمی کرد، نشان از این میداد که داره به پیشنهادم فکر میکنه. _عیب نداره فقط یه شرط داره! _چی؟ _من و زینب خانم هم باهاتون بیایم...بلاخره قراره یه دختر رو از این زندگی نجات بدیم! اون همدم میخواد...چرا همه باهم همدمش نشیم! _چه بهتر..همه باهم میریم! فقط ... من از خواهرم خجالت میکشم؛میشه تو باهاش درمیون بزاری؟ نگاهش سربه‌زیر شد. گفت:_به فائزه میگم که بهش بگه! لبخند رضایتی روی لبهام نشست و ممنونی زیر لب گفتم. امیر حسین مضطرب بود؛ انگار که میخواست چیزی بگه ولی امتناع میکرد! کف دستش بشدت عرق کرده بود و دستاش رو بهم میمالید. رفتار امیر حسین از چشمم دور نموند ولی به روی خودم نیاوردم. سر غذا همگی نشسته بودیم،بعد از اینکه صحبتهامون تمام شد شروع به غذا خوردن کردیم. یکهو امیر حسین بلند شد. زندایی پرسید: _چیزی میخوای امیر؟ امیرحسین نگاه ریزی به طرف راستش انداخت،رد نگاهش رو دنبال کردم و به زینب رسیدم. گفت:_اره! تقریبا همه متوجه نگاه امیرحسین شدن. بی اختیار اخم کردم . _شاید الان وقت مناسبی نباشه...من..من دوتا درخواست دارم. یکی از عمه و آقا محمد و یکی دیگه رو از پدر و مادرم میخوام. آستینش رو کشیدم و گفتم: _به نظر منم الان وقت مناسبی نیست مامان نگاهی بهم انداخت و لب گزید. میدونستم منظورش اینه که با بزرگتر از خودت اینجوری صحبت نکن ولی اعتنایی نکردم. اولین باری بود که به حرف مادرم توی جمع گوش نمیدادم! انگار امیرحسین هم متوجه شده بود،پیرهنش رو که به خاطر من جمع شده بود درست کرد و نشست. _حق با ارسلانه . اینو بخاطر این گفت که مامان کاری بهم نداشته باشه. تا آخر غذا هیچکس هیچ حرفی نزد،همه درگیر حرف امرحسین بودن. نگاه های زیرچشمی به ارسلان و زینب کلافم کرده بود! بلاخره سفره رو جمع کردیم و دور هم نشستیم. بحث های مختلفی شد و بابا و دایی باهم حرف میزدن ولی انگار امیرحسین قصد حرف زدن نداشت. بابا گفت:_امیر جان ما منتظر شماییم ها! دوباره بلند شد و گفت: _خب..میخوام که... حرفش رو قطع کردم: _سندرومی چیزی داری؟ خب بشین حرفتو بزن چرا هی پامیشی؟ تقریبا همه خندیدن غیر از خودم و امیرحسین . زینب هم به اجبار جمع لبخند ملیحی زد ولی انگار که اونم استرس چیزی رو داره.. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در محکومیت هتک حرمت ساحت قدسی امام رئوف در فیلم ضد دینی جشنواره کن و اظهارات برخی افراد به پویش تغییر پروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدآ گفت : ٺو ریحانھ ۍ خلقت ِ منۍ 😍❤️ . . روز ِ تمامۍ ریحانه ‌هآی خدا مبارڪ‌باد 😌😃 -زینب ِ ‌حاج‌قاسم🙂🌸
. . ڪنار حضرت معصومھ چه ڪم داریم ؟ . .♥️ -براۍ اسٺوری شما 😌✋🏼'
ما سایھ نشین ِ بانوۍ قم هستیم . ♥️ . ولادٺت فرخندھ باد خواهر ِ ارباب 😍❤️ . . -براۍ استوری شما 😃💛 > . .
••زینب•• به چشمهام خیره شد،نفس هام به شماره افتاده بود. با اینکه حدسهایی زده بودم اما بشدت خجالت و استرس امونم رو بریده بود. انگار که توی یخبندان بودم، سردم شده بود! نمیتونستم نگاه ازش بردارم؛از نگاه های اطراف خیلی خجالت میکشیدم اما انگار نیرویی نگاهمو ثابت کرده بود به چشمهای امیرحسین. خواستم بلند بشم و اون صحنه رو ترک کنم بلکه حالم بهتر بشه؛قبل از اینکه بلند بشم امیرحسین جلوتر اومد و اول به من و بعدش به پدرم که کنارم نشسته بود چشم دوخت. شرم داشت،همین باعث شد که کمی سرش رو خم کنه‌. گفت:_آقا محمد،شما بهتر از هرکسی میدونی موضوع چیه... پدرم حرفش رو قطع کرد و با لبخند گفت: _من همون موقع اجازه رو دادم پسرم. ناخواسته لبخند رضایتی زدم،امیرحسین هم مثل من لبخند زد اما شادی اون بیشتر بود و استرسش کمتر شده بود! اطرافیانم مخصوصا ارسلان که با اخم به هردومون چشم دوخته بود متوجه لبخندم شدن و همین باعث شد که خودمو جمع و جور کنم‌. سکوت امیرحسین طولانی شد و همین موجب شد که سرم رو بالا بیارم...صورتش سرخ شده بود و پیشونیش عرق کرده بود. همونطور سربه زیر سرجاش نشست و به دایی رسول چیزی گفت. دایی خندید و رو به جمع گفت:_خب این طبیعیه امیرحسین برای بیان کردنش به مشکل بربخوره و خجالت بکشه،پس من مطرحش میکنم. این دفعه مخاطبش من و بابا بودیم. دایی ادامه داد: _دایی جان،با اجازه پدرت میخوایم تورو برای امیرحسین خواستگاری کنیم. اگه خودت راضی هستی الان باهم دیگه صحبت کنین اما اگه میخوای زمان بیشتری روی فکر کردن بزاری و بعدا راجع بهش حرف بزنی عیب نداره صبر میکنیم. نظرت خودت چیه دایی جان؟ اول نگاهم به سمت بابا و بعد به سمت مامان چرخید. هردوشون به من نگاه میکردن. نفس عمیقی کشیدم که بتونم کلمات رو توی ذهنم بچینم. _دایی جون من حرفی برای صحبت کردن با پسردایی ندارم...ولی‌...الان اصلا آمادگیشو ندارم...یعن..یعنی نمیدونم که... دایی بلند شد امیر حسین و زندایی هم همراهش بلند شدن. دایی با لبخند گفت: _حق داری دایی زندایی با خنده گفت: _راست میگه دیگه دخترم الان تو این موقعیت نمیدونه چی بگه ... ببخشید زندایی همش تقصیر من بود که جلوی امیرحسین نتونستم بگیرم که امروز این خواستگاری مطرح نشه اما خب چه کنم که... امیرحسین کلام زندایی رو قطع کرد،انگار اونم مثل من میدونست زندایی چی میخواد بگه. _خب با اجازتون رفع زحمت میکنیم. همگی به احترام مهمون ها بلند شدیم. اصرار ها و تعارف های مامان هیچ نفعی نداشت و خانواده ی دایی رفتن. مامان و بابا تا جلوی در حیاط برای خداحافظی رفتن ولی من و ارسلان موندیم خونه و تا جلوی همون در خداحافظی کردیم. نفس راحتی کشیدم و چادرم رو در آوردم و آویزون کردم؛چشمم به چشمای عصبانی ارسلان گره خورد. متعجب گفتم:_چته؟ چرا سگرمه هات توهمه؟ کلافه و پی در پی نفس میکشید. جلوتر اومد: _تو توی دانشگاه باهاش حرفی زدی؟ _نه! _پس چرا استرس تو از این یارو بیشتر بود انگار تو میخواستی خواستگاری کنی! از غیرتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم،دوست داشتم اذیتش کنم پس با لج درار ترین حالت ممکن گفتم: _اصلا به تو چه مربوطه؟ پسرداییمه...شایدم همسر آیندم... میخواست بیاد سمتم که جیغی کشیدم و از دستش فرار کردم. در اتاق رو بستم و به پشت در تکیه دادم. خنده هام توی نفس های پی در پی ام گم شده بود. ارسلان زیرلب غر میزد: _دختره کم مونده بود غش کنه! زیرلب برو بابایی نثارش کردم و روی تخت دراز کشیدم. تمام فکرم شده بود امیرحسین... ازدواج باهاش کار درستیه؟آخه از من کوچیکتره...اصلا ربطی به سن نداره علاقه مهمه...ولی خب من که نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه..اختلاف طبقاتی که نداریم،شغلشم درسته...درسم که میخونه...علاقه هم که...پسر بدی نیست! یعنی عالیه... سوالات متعدد توی ذهنم رو خودم جواب میدادم و روی تخت به پهلوی راست و چپ میخوابیدم. یگانه با ورودش من رو از اون همه افکار نجات داد.بغض داشت...اینو از نگاهش فهمیدم. اغوشم رو باز کردم،دوید و اومد به سمتم. _چیشده آبجی کوچیکه؟ هیچی نگفت و زد زیرگریه! _ارسلان چیزی بهت گفته؟ با سر جواب منفی داد‌. _خب چیشده بهم بگو؟ _ابجی من طاقتم نمیاد تورو نبینم. یعنی تو برای همیشه میری؟ یعنی نمیمونی ببینی سال بعد میرم کلاس اول؟ خندیدم و لپش رو کشیدم. _کی گفته این حرفا رو؟ _یکی از همکلاسی های توی پیش دبستانیم گفت که آبجیش عروسی کرده و دیگه نیومده پیششون. پیشونی یگانه رو بوسیدم و گفتم: _اولا نه به باره نه به داره شاید اصلا زن پسردایی نشدم...دوما اگرم با پسردایی ازدواج کنم من هرهفته میام پیشتون...سوما من یه آبجی بیشتر ندارم که من حتما سال بعد میام میبینم تو بزرگتر شدی و رفتی مدرسه! به جای خالی دندون شیریش اشاره کردم و با خنده گفتم: _و البته من حتما شآهد افتادن دندون های بعدیتم هستم.. خندید و خندش باعث شد خودمم بخندم. نویسنده:ارباب قلم@roomanzibaee
😌♥️ . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام فرمانده🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا