[﷽♥️]
#حـدیـث_گرافـے🌥🍒
<🎈💫>
حضرت رسول اڪرم می فرمایند:
ڪمیابترین چیز در آخرالزمان
برادرے قابل اعتماد یا درهمی حلال است!
#رفیق_مؤمن🔗💕
•
•
.
@roomanzibaee
[﷽♥️]
#شـــᏪــیدانہ🥀📿
شهادت پایان نیست؛آغاز است!
شهید آوینی🕊
•
•
.
シ︎🔗🌸@roomanzibaee
یادگاری ... !
[﷽♥️] #شـــᏪــیدانہ🥀📿 شهادت پایان نیست؛آغاز است! شهید آوینی🕊 • • . シ︎🔗🌸@roomanzibaee
#طنزجبهه
شب عمـلیات بود
حاج اسماعیل حق گو
بہ علے مسگری گفت :
ببین تیربارچے چہ ذکرے میگہ
کہ اینطور استوار
جلوے تیرو ترکش ایستاده✌️🏼
و اصلا ترسے بہ دلش راه نمیده
نزدیكِ تیربارچے شد
و دید داره با خودش زمزمہ میکنہ :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،..
(آهنگ پلنگ صورتے!)😂😐
[﷽♥️]
#ۅاݪپــیـپــࢪ🍓🌻
اینجا ایرانه و دورم از کربلا🖇♥️
•
•
.
🕊|@roomanzibaee
[﷽♥️]
#رهبـــــرآنہ 🗞🔗
ما همہعشــــاق و
او دلبــر شود💕
او تولد یافـــت تا
رهبر شود💚🍃
•
•
. @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ71
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_71
#جلد_4
••محمد••
نگاه کلی به بچه های دور و برم انداختم.
همشون سرهاشون پایین بود و حرف نمیزدن !
با فریاد گفتم:
_این چه کاری بود شماها کردین؟
از فریادم به خوشون جمع شدن. یگانه به گریه افتاد، به تبعیت از یگانه، فائزه هم اشکش دراومد.
لحنم کمی آرومتر شد. ادامه دادم:
_خب اگه من تو ماموریت نبودم و نمیدیدمتون میدونین الان چه حال و روزی داشتیم؟
میدونستین اون دختره میتونست با تفنگ بهتون شلیک کنه؟
رو به امیرحسین و زینب گفتم:
_شماها چرا کارای بچگانه انجام میدین؟
امیرحسین جلو اومد و گفت:
_محمد آقا، من معذرت میخوام...من نفهمی کردم...بخدا...بخدا من و زینب خانم واسه ی اولین بار بود این دختره رو میدیدیم،اگه چندکلام بیشتر باهاش صحبت میکردم میفهمیدم که چجور آدمیه و ...
دستمو به حالت سکوت بالا آوردم و رو به ارسلان که دستهاشو سپر صورتش کرده بود و روی مبل نشسته بود نگاه کردم. با عصبانیت سمتش رفتم و گفتم :
_توچی؟ تو چرا دوبار با کسی که نمیشناسیش قرار میزاری؟ یعنی فکر نکردی غیر از تو میتونسته با کسی دیگه ارتباط بگیره؟
ارسلان دستهاشو از روی چشمهاش برداشت. جای سیلی که بهش زده بودم هنوز روی صورتش بود. عطیه به سمتم اومد و بازومو گرفت که نتونم دوباره بهش سیلی بزنم.
ارسلان بلند شد. بازومو از توی دستهای عطیه رها کردم و توی یک قدمی پسری ایستادم که برای اولین بار به صورتش سیلی زده بودم !
در یک حرکت ناگهانی دستمو گرفت و بوسید.
با بغض گفت:
_من اشتباه کردم،تاوانش رو هرجوری باشه پس میدم .
نفس سنگینی کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم.
_نمیخواد بابا...خودم ته و توش رو درآوردم...فقط برای ضربه زدن به من به شماها نزدیک شدن.
نشستم و رو به بچه ها گفتم :
_قبلا هم بهتون گفته بودم، هم من هم رسول توی یک کاری هستیم که ممکنه هر سوءقصدی رو در نظر گرفته باشن.
عقد شما دوتاهم نزدیکه،باید مواظب رفت و آمدهای توی مراسم باشیم !
همه معذرت خواهی کردن و بلند شدن.
امیرحسین به سمتم اومد:
_آقا محمد،میشه بچه هارو ببرم بیرون یه هوایی عوض کنن بیان...آخه رنگ همشون از اون تیراندازی پریده!
_بچه ها یا زینب؟
صورتش سرخ شد ولی مصمم گفت:
_همه ی بچه ها...
_خیله خب. حاضربشین جای دوریم نرین. ممکنه باز برای تلافی و اینا...
_بله چشم.
_خیلی مراقب باش رسول.
کمی مکث کردم و جملم رو درست کردم:
_چیز...ببخشید امیرحسین.
تشکری کرد و رفت سمت اتاق بچه ها تا بهشون خبر بده.
بعد از چنددقیقه همشون حاضر و از خداخواسته جلوی در ایستاده بودن.
بعد از رفتنشون رسول داخل اومد.
_آقا محمد چیشده؟
یاد اشتباهی که کرده بودم افتادم و خندم گرفت. سلام کردم و رو بهش گفتم :
_بیا بشین اینجا
نشست رو به روی من. با خنده گفتم:
_رسول، انقدر که من رو آقا محمد صدام زدی امیرحسین رو جای تو اشتباه گرفتم...یه لحظه ناخودآگاه حس کردم پرونده تو دستمه و تو داری برای انجام کاری میری ماموریت !
هردومون زدیم زیر خنده. کمی بعد رنگ نگاه رسول تغیر کرد:
_محمد چیشده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_یه دختره که خودش رو نرگس جا زده اتفاقی به ارسلان میخوره. دختره گریه میکرده و ارسلان هم میخواد بهش کمک کنه،غافل از اینکه همه ی اینا برنامه ریزی شده بود...ارسلان باهاش حرف میزنه اونم داستان زندگی من درآوردیش رو تعریف میکنه. ارسلان دلش میسوزه، بچم میخواسته به دختره کمک کنه. بعد یه مشت بچه دورهم جمع میشن تصمیم میگیرن برن اون کافه تا یکم از درد اون دختر رو تسکین بدن بعد بیارنش پیش ما.
اون پرونده ی هفته ی پیش که خودت رفته بودی و استعلام گرفته بودیو یادته؟
_آره
_آدرس کافش کجا بود؟
_خیابان فردوسی بود
_دقیقا تو همون کافه قرار گذاشته بودن. اون پرونده مال این دختره بود...میخواسته بچه هارو گروگان بگیره تا ما اطلاعات نفتکش های دزد کشورهای استعمارگر رو بدیم تا با خیال خودشون آزادش کنن !
رسول چندلحظه سکوت کرد. میدونستم از این خبر شوک شده.
برای اینکه آرومش کنم با لبخند گفتم:
_به خیر گذشت. یادت باشه یه صدقه بدیم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
@roomanzibaee ارباب قلم-
یادگاری ... !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ71 #ᴊᴇʟᴅ4 #پارت_71 #جلد_4 ••محمد•• نگاه
نظراتتونو بگین حتما😌 @arbabghalam
شبتون بخیر😄
آیاتی از قرآن '
راز سربلندی جمهوری اسلامی در مقابل همه حوادث ایستادگی و نهراسیدن از دشمن است
-مقاممعظمرھبرۍ
#رهبرانه🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . سلیمانۍھُنا🌸
#حاج_قاسم
سلام علیکم🌸
سالگرد ازدواج مولا حضرت علی (ع) و بانو حضرت فاطمه (ص) رو به همتون تبریک عرض میکنیم😍❤️
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ72
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_72
#جلد_4
••امیرحسین••
صدای هلهله ی شادی توی فضای خونه پابرجا بود.
بلاخره بعد از سه ماه به وصال رسیدیم.
به دست گل توی دستم نگاه میکردم. با صدای فیلمبردار سریع سرم رو بالا آوردم.
_آقای داماد بفرمایید عروس خانم منتظرتون هستن.
سرم رو به در ورودی آرایشگاه چرخوندم . زینب همونطور که دامن لباس عروسش رو گرفته بود آروم به سمت ماشین اومد.
مات و مبهوت نگاهش میکردم که فائزه آروم کنار گوشم گفت:
_داداش فعلا هول نشو،دست گل رو بهش بده برین تو ماشین ... این فیلمبرداره منتظره ها !
کاری که فائزه گفته بود رو انجام دادم و داخل ماشین نشستیم.
دایی حسین نزدیک ماشین اومد:
_امیر ما تا یه جایی پشت سرتون میایم و بوق میزنیم،بعدش شما برین آتلیه ماهم میریم تالار.
_باشه .
سوئیچ رو توی ماشین چرخوندم و حرکت کردیم. چند دقیقه ی اول هیچکدوممون حرفی نزدیم و به سر و صدای بوق های اطرافمون با خوشحالی جواب میدادیم.
نیم نگاهی به زینب انداختم. شنل روی صورتش اجازه ی دیدن صورتش رو بهم نمیداد.
ماشین دایی و بقیه ی فامیل دور زدن و دیگه سروصدایی نبود.
سریع ماشین رو زدم کنار و خاموش کردم.
زینب با احتیاط شنلش رو بالا آورد تا ببینه چه اتفاقی افتاده:
_چرا نگه داشتی؟
دستمو سمت شنلش بردم؛خواستم بالا بیارمش که مانع کارم شد؛با صدای آرومی گفت:
_ما هنوز عقد نکردیم.
_ولی محرمیم
_موقته
_بلاخره که محرمیم دیگه...بزار ببینمت کنجکاو شدم
_خب تا یه ساعت دیگه تموم میشه،الان میریم آتلیه اونجا که بخوایم عکس بگیریم من رو میبینی دیگه، اینجا نمیشه نامحرم هست!
از این همه احتیاطش برای اینکه کسی نبینتش خیلی خوشم اومد. تخت گاز تا خود آتلیه رفتم
بعد از عکس گرفتن های پی در پی که آخراش خسته کننده شده بود بلاخره راهی تالار شدیم.
سالن خالی بود. مهمون ها هنوز نیومده بودن...احتمالا تا یک ساعت دیگه تالار شلوغ میشه. اقوام نزدیک در حال آماده سازی تالار بودن .
صدای اذان مغرب با اون همه سر و صدای بچه ها به گوش رسید. ماهم تازه وارد سالن شده بودیم.
عمه عطیه و مامان سریع به طرف زینب رفتن.
نگاهشون روی اجزای صورت ملیح زینب چرخید و شروع کردند به تعریف کردن.
حق به جانب گفتم:
_مثلا منم دامادما...من خوشتیپ نشدم؟
هردوشون زدن زیر خنده و شروع به تعریف کردن.
زینب با اجازه ای گفت و داخل نمازخانهی تالار شد. منم از فرصت صحبتهای زندایی و مامان استفاده کردم و پشت سر زینب وارد نماز خونه شدم و در رو بستم.
زینب شوکه از صدای در به طرفم چرخید،وقتی دید منم نفس راحتی کشید و لبخند زد. چادر نماز سفیدش روی سرش انداخت و نماز رو بست.
لبخند پهنی روی صورتم نمایان شد. دوست داشتم نگاهش کنم ولی برای اینکه ممکن بود نمازم قضا بشه جلوتر از زینب قامت بستم.
بعد از تسبیحات حضرت فاطمه سرم رو چرخوندم به طرف زینب.
از وقتی که از آرایشگاه گرفتمش توی فکر بود.
بحث رو باز کردم:
_قبول باشه . ع..عزیزم
نگاهش رو به چشمهام داد و با لبخند گفت:
_قبول حق !
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
_میگم...با اینکه آرایشت سادهست ولی زیبا شدی!
از تعریفم لبخندی زد و گفت:
_زیبایی توی سادگیه
جمله ی توی ذهنم رو مزه مزه کردم، آخر گفتم:
_چیزی شده؟ ناراحتی از اینکه قراره ...
_نه ناراحت نیستم
_آها پس پشیمون شدی!
خندید و گفت:
_نه...چرا پشیمون بشم؟
مظلوم گفتم:
_پس چیشده؟ بهم بگو
_نگرانم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_نگرانم که نتونم برات همسر خوبی باشم.
اخم نمایشی روی صورتم نشست
_معلومه که هستی.
آهی کشید و گفت:
_نه،منظورم از شرایطیه که
عمه عطیه داخل اومد:
_بچه ها زود باشین
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
Mohammad Hossein Pooyanfar - Delarame Jahan (320).mp3
10.4M
مَـں ؛ دور از ڪربلا .