eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
راز سربلندی جمهوری اسلامی در مقابل همه حوادث ایستادگی و نهراسیدن از دشمن است -مقام‌معظم‌رھبرۍ 🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌸 سالگرد ازدواج مولا حضرت علی (ع) و بانو حضرت فاطمه (ص) رو به همتون تبریک عرض میکنیم😍❤️
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ72 #ᴊᴇʟᴅ4 ••امیرحسین•• صدای هلهله ی شادی توی فضای خونه پابرجا بود. بلاخره بعد از سه ماه به وصال رسیدیم. به دست گل توی دستم نگاه میکردم. با صدای فیلمبردار سریع سرم رو بالا آوردم. _آقای داماد بفرمایید عروس خانم منتظرتون هستن. سرم رو به در ورودی آرایشگاه چرخوندم . زینب همونطور که دامن لباس عروسش رو گرفته بود آروم به سمت ماشین اومد. مات و مبهوت نگاهش میکردم که فائزه آروم کنار گوشم گفت: _داداش فعلا هول نشو،دست گل رو بهش بده برین تو ماشین ... این فیلمبرداره منتظره ها ! کاری که فائزه گفته بود رو انجام دادم و داخل ماشین نشستیم. دایی حسین نزدیک ماشین اومد: _امیر ما تا یه جایی پشت سرتون میایم و بوق میزنیم،بعدش شما برین آتلیه ماهم میریم تالار. _باشه . سوئیچ رو توی ماشین چرخوندم و حرکت کردیم. چند دقیقه ی اول هیچکدوممون حرفی نزدیم و به سر و صدای بوق های اطرافمون با خوشحالی جواب میدادیم. نیم نگاهی به زینب انداختم. شنل روی صورتش اجازه ی دیدن صورتش رو بهم نمیداد. ماشین دایی و بقیه ی فامیل دور زدن و دیگه سروصدایی نبود. سریع ماشین رو زدم کنار و خاموش کردم. زینب با احتیاط شنلش رو بالا آورد تا ببینه چه اتفاقی افتاده: _چرا نگه داشتی؟ دستمو سمت شنلش بردم؛خواستم بالا بیارمش که مانع کارم شد؛با صدای آرومی گفت: _ما هنوز عقد نکردیم. _ولی محرمیم _موقته _بلاخره که محرمیم دیگه...بزار ببینمت کنجکاو شدم _خب تا یه ساعت دیگه تموم میشه،الان میریم آتلیه اونجا که بخوایم عکس بگیریم من رو میبینی دیگه، اینجا نمیشه نامحرم هست! از این همه احتیاطش برای اینکه کسی نبینتش خیلی خوشم اومد. تخت گاز تا خود آتلیه رفتم بعد از عکس گرفتن های پی در پی که آخراش خسته کننده شده بود بلاخره راهی تالار شدیم. سالن خالی بود. مهمون ها هنوز نیومده بودن...احتمالا تا یک ساعت دیگه تالار شلوغ میشه. اقوام نزدیک در حال آماده سازی تالار بودن . صدای اذان مغرب با اون همه سر و صدای بچه ها به گوش رسید. ماهم تازه وارد سالن شده بودیم. عمه عطیه و مامان سریع به طرف زینب رفتن. نگاهشون روی اجزای صورت ملیح زینب چرخید و شروع کردند به تعریف کردن. حق به جانب گفتم: _مثلا منم دامادما...من خوشتیپ نشدم؟ هردوشون زدن زیر خنده و شروع به تعریف کردن. زینب با اجازه ای گفت و داخل نمازخانه‌ی تالار شد. منم از فرصت صحبتهای زندایی و مامان استفاده کردم و پشت سر زینب وارد نماز خونه شدم و در رو بستم. زینب شوکه از صدای در به طرفم چرخید،وقتی دید منم نفس راحتی کشید و لبخند زد. چادر نماز سفیدش روی سرش انداخت و نماز رو بست‌. لبخند پهنی روی صورتم نمایان شد. دوست داشتم نگاهش کنم ولی برای اینکه ممکن بود نمازم قضا بشه جلوتر از زینب قامت بستم. بعد از تسبیحات حضرت فاطمه سرم رو چرخوندم به طرف زینب. از وقتی که از آرایشگاه گرفتمش توی فکر بود. بحث رو باز کردم: _قبول باشه . ع..عزیزم نگاهش رو به چشمهام داد و با لبخند گفت: _قبول حق ! دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: _میگم...با اینکه آرایشت ساده‌ست ولی زیبا شدی! از تعریفم لبخندی زد و گفت: _زیبایی توی سادگیه جمله ی توی ذهنم رو مزه مزه کردم، آخر گفتم: _چیزی شده؟ ناراحتی از اینکه قراره ... _نه ناراحت نیستم _آها پس پشیمون شدی! خندید و گفت: _نه...چرا پشیمون بشم؟ مظلوم گفتم: _پس چیشده؟ بهم بگو _نگرانم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _نگرانم که نتونم برات همسر خوبی باشم. اخم نمایشی روی صورتم نشست _معلومه که هستی. آهی کشید و گفت: _نه،منظورم از شرایطیه که عمه عطیه داخل اومد: _بچه ها زود باشین ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
ح‌ـاج‌قاسـ‌م .
آیا‌تۍ از جنـ‌س نور✨🌸〇
قسمتی از وصیت‌نامه شهید ح‌ـاج قاسم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ73 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیہ•• دلم آروم و قرار نداشت. چرا انقدر یهویی؟ چرا واقعا چرا؟ کم کم گریم گرفته بود محمد حالمو که دید حرفی نزد اما نزدیکم شد و دستهامو محکم گرفت. انقدر حالم بد بود متوجه ی هیچ چیز نمیشدم. محمد دستهامو محکمتر گرفت که من رو متوجه ی خودش کنه،بهش نگاه کردم آروم گفت: _چیزی نشده که! دلم میخواست تمام حرص و عصبانیتم رو سر یه نفر خالی کنم که مظلومتر از محمد کسیم گیر نیاوردم پس از خدا خواسته با صدای کنترل شده ای فریاد زدم: _چیزی نشده محمد؟ زندگی اولین بچمون داره نابود میشه! محمد متعجب بهم خیره شده بود،ادامه دادم: _اگه امیرحسین بره اونجا زینب میشه یکی مثل من...امیرحسین میشه یکی مثل تو زینب همش باید استرس داشته باشه امیر حسینم باید دلتنگ باشه... با چیزهایی مواجه میشه که... دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و گریه کردم. محمد صبر کرد که گریه هام تموم بشه؛جلوم زانو زد و با همون تن صدای آرومش گفت: _مگه بده از این جوونا توی کشور زیاد باشه؟ _نه بد نیست اما.. _اما و اگر نداره،ندیدی چی گفتن؟ تصمیم خود زینب و امیرحسین همین بوده،تصمیمی که از موقع خواستگاری بیانش کردن...بعدشم اونها باهم هستن. زینب به عنوان یه نیروی امدادی داره همراه امیرحسین اعزام میشه یمن . نفس سنگینی کشیدم گریم قطع شده بود اما هق هقم تموم نمیشد کلافه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا یکم آب بخورم‌ اگه میدونستم روز اول زندگی مشترکشون قراره یه همچین کاری بکنن صدسال نمیزاشتم این ازدواج سر بگیره! صدای محمد رو از پشت سرم شنیدم: _الان خوبی؟ _اگه میدونستم توی مهمونی قراره چه حرفهایی بزنن خودمو میکشتم به اون مهمونی نمیرفتم. _این چه حرفیه؟ اولین مهمونی ای بود که به خونه ی مشترک دخترمون رفتیم...این حرفا چیه؟ _خودتم خوب میدونی برای چی این مهمونی رو گرفتن...بیشترش برای همین خبر اعزامشون به یمن بود تا یه مهمونی گوشی رو گرفتم و به اسرا زنگ زدم. میدونم به عنوان یه مادر الان چه حسی داره و چقدر داره غصه میخوره... بعد از چندتا بوق بلاخره برداشت. نزاشتم حرفی بزنه و خودم اول صحبت کردم: _الو اسرا بلند شو بیا اینجا بعد تماسو قطع کردم و از کنار محمد که بهم نگاه میکرد رد شدم. محمد گفت: _کار خوبی کردی بهش گفتی بیاد اینجا...حتما حالش خرابه! _و حتما الان رسول هم مثل تو بجای دلداری دادن میگه چیزی نیست بیخودی داریم شلوغش میکنیم. تو و رسول خیلی شبیه هم دیگه شدین باید ازهم جداتون کنم. محمد بلند خندید و گفت: _عطیه یادم باشه همیشه حرصتو دربیارم تا حرفهای قشنگ بزنی. _مسخره میکنی؟ _نه بابا من زنی که دوسش دارمو مسخره کنم؟دارم خصوصیات مثبتت رو میگم‌ زنگ آیفون به صدا دراومد و من که خیلی دوست داشتم از زیر کنایه های محمد دربرم به طرف آیفون رفتم و در رو باز کردم. باید یه فکری کنیم که از این تصمیم صرف نظر کنن... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
-ح‌ـاج‌قاسم‌🌸🌿 .
: )
🌿🌸 . . <<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا