☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #4
ᒍᗴᒪᗪ #1
صدای الله اکبر از گلدستههای مسجد بلند شد
هنوز حالم جا نیومده ، مامان هم هی سوال میکرد چی خوردم که حالم بد شده و منم
نمیتونستم پاسخ درستی بدهم .
به بهانه خواندن نماز که البته
برای مامان هم عجیب بود ، به سرویس
بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
هنوز چیزهایی از وضو و نماز یادمه ،
با دقت وضو گرفتم ؛ اما برخلاف
با دقت وضو گرفتنم ، نماز خواندنم
روی هوا بود .
خیلی سهوی ، نمازم رو تموم کردم .
فقط برای اینکه کمی از عذاب وجدان
نماز صبحم کم بشه .
نمازم که تموم شد توی همون حالت
نشسته بودم که نوید وارد اتاقم شد .
با عصبانیت گفتم :
_ یه وقت در نزنی .
اما نوید که توی همون حالت متعجب نگاهم میکرد لب زد :
_ ببخشید .
و بدون معطلی به سمت کشو رفت و
برگهای برداشت .
پرسیدم :
_ کجا داری میری ؟
برگشت و گفت :
_ پایگاه .
بلند شدم .
_ منم میام .
از یکی از دوستان مدرسهم ، زهرا شنیده بودم
که نزدیک خونمون پایگاهِ بسیجِ .
با اینکه عقاید زهرا خیلی با عقاید من
فرق داشت و پوشش او همواره چادر
بود ، اما باز هم دوستش داشتم .
نگاه متعجب تر نوید از چشمم دور نموند .
با این حال گفت :
_ باشه برو حاضر شو بریم .
روش مدل روسری که از زهرا ، یاد گرفته
بودم روی روسری خودم پیاده کردم و
هودی بلند تری انتخاب کردم و
شلوار گشادی که تازه مد شده بود پوشیدم .
از این تیپ ها خیلی توی اینستاگرام دیده بودم اکثرا هم بلاگر بودن ، کمی آرایش را
مهمان چهرهم کردم و عیناً خودم را شبیه
به مدل هایِ حجاب کردم .
از تیپ جدیدم خوشم میاد ...
همراه با نوید ، به پایگاه رفتیم .
جلوی در زهرا را دیدم
نوید که متوجه ی دوستم شده بود
رفت تا مارا با دنیای دخترانهمان ، تنها بگزارد .
پر انرژی گفتم :
_ سلااام ...
زهرا ، کمی دقت کرد و بعد با شگفتی گفت :
_ سلام عزیزدلم .. تو کجا اینجا کجا ؟
_ اومدم رفیقم رو ببینم ، عیبی داره ؟
خندهای سر داد و گفت :
_ چه سریع شدیم رفیق ، من در خدمتم عزیزم .
_ زهرا تو اولین کسی بودی که
توی اون مدرسه آدم حسابم کردی .
لبخندِ دلنشینی ، روی لبهاش نشست .
_ وظیفه بود عزیزدلم .
محکم بغلش کردم ، به شوخی گفت :
_ میبینم که ظاهرتم تغییر کرده که ..
گونههام سرخ شد و گفتم :
_ خب ... آره یه جورایی میخوام که ...
حرفم را قطع کردم چون نمیدانستم دقیقا
چه میخواستم !
خندهای سر داد و گفت :
_ خیلیخب ؛ فهمیدم چی میخوای بگی..
ببین ما داریم میریم شلمچه ، اتفاقا برادرت هم ثبت نام کرده . میای باهم بریم ؟
از پیشنهادش جا خوردم ، آخه نمیدونستم دقیقا چجوریِ و چه مکانی داره !
منمنکنانخواستم جوابش را بدهم که
چشمم به کسی افتاد .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم
اینم من گرفتم🥲🤌🏻
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #5
ᒍᗴᒪᗪ #1
چشمم به همون پسر بسیجی که بنر دلنوشته های حاج قاسم را وصل میکرد افتاد .
او هم از دیدن من متعجب شده بود آن هم با این تیپ.
زهرا گفت:
_ کجایی نازنین؟ به مسئولش بگم اسمت رو بنویسه؟
گنگ نگاهش کردم که گفت:
_ نگران نباش من با خانوادت صحبت میکنم تا راضی بشن.
باشه ای زیر لب گفتم.
دلم راضی هست اما یکم دلشوره دارم.
گذر زمان توی پایگاه را متوجه نشدم.
فرمانده پایگاه یک خانم میان سال مهربانی بود به نام خانم امیری .
به من گفت برای عضویت توی پایگاه باید دو قطعه عکس و یک فتوکپی شناسنامه بیارم.
با نوید به خانه برگشتیم.
موضوع راهیان نور را که با پدر و مادر درمیان گذاشتم مخالفتی نکردن چون میدونستن نوید هم هست پس نگران چیزی نبودند.
تا سفر راهیان نور خیلی زمان داشتم.
تقریبا دوماهی وقت جمع و جور کردن ذهنم را داشتم.
باید به نگاه های آشنا اما متعجب عادت کنم.
چهارشنبه سوری رسیده بود و همه مشغول ترقه بازی
من هم برای راحتی در بازی کردن با آتش حجاب را بیخیال شدم.
صدای جیغ و سوت همه بلند بود و من هم ناخواسته جیغ میکشیدم و با موسیقی که درحال پخش بود خود را همراه میکردم.
میترا بخواطر من از شهر خودشون به شهر ما سفر کرده بود تا چهارشنبه سوری را کنار هم باشیم
از تاثیر پذیری که در حضور میترا گرفته بودم حجابم را زیر پا گذاشتم.
خانواده از حضور میترا اصلا خوشحال نبودن و این را به وضوح احساس میکردم.
جیغ بلند میترا وقتی ترقه را روشن میکرد من را به خودم آورد.
_ وای نازی چه حالی میده.
لبخندی زدم و حرفش را تایید کردم.
میترا تشویقم میکرد تا به جمع دختر پسرهای توی کوچه بپیوندم.
انقدر اصرار کرد که من هم باهاشون همراه شدم.
همونطور که میپریدیم و میخندیدیم پسری که چهرش آشنا بود نزدیک ما شد.
میترا چشمکی به من زد و از من دور شد.
پسر نزدیک تر شد.
امیر بود .. این اینجا چیکار میکنه؟
دستش را دراز کرد تا به من سلام کنه.
اما من از ته مانده ی عقیده ام استفاده کردم و به او دست ندادم.
_ مشتاق دیدار نازنین خانم
چهره ام مشمئز شد که خندید و گفت:
_ جواب سلام واجبه ها...
ازش دور شدم که دستم را گرفت.
_ حداقل افتخار رقص به ما بده...
حالم بد شد و چشم هام سیاهی رفت
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #6
ᒍᗴᒪᗪ #1
چشمهام را باز کردم .
نوید هراسان به اطراف نگاه میکرد و
کمک مبخواست .
به سختی گفتم :
_ نوید ...
چشمهای قرمز رنگش را به
چشمهام داد ؛ ادامه دادم :
_ منُ ببر خونه ...
کمکم کرد تا بایستم اما عاجز تر از
هرکسی بودم که بتونم تکون بخورم .
احساس کردم بین زمین و آسمون
معلق شدم ، فهمیدم نوید با
کول کردنم کمک میکنه تا به خونه برسم .
صدای زهرا را توانستم تشخیص بدهم :
_ آقا نوید ، اون دخترِ میترا با امیر در حال فرار بودن که گرفتیمشون ..
نوید به گفتن باشهای اکتفا کرد .
صدای زهرا دوباره بلند شد :
_ حالش چطوره ؟
_ به هوش اومده
_ خداروشکر .
این دفعه ، صدای ِ کسی دیگه بلند شد :
_ نوید داداش ، کمکت کنم ؟
_ برو ماشین رو بیار
_ چشم .
از دور به چهرش ، نگاه کردم .
همان پسرِ بسیجی !
یاد حاج قاسم افتادم ...
حاج قاسم اینطوری قرار بود کمکم کنی؟
من حتما باید توی این وضع بیافتم !؟
دلم به قهر کردن از او راضی نمیشد اما
جلوی غرور خودم را نمیتوانستم بگیرم .
مثل دختری که از پدرش قهر کرده بود ..
تقصیر خودم بود اما همه را
به گردن حاجی انداختم .
اشک از چشمهام سرازیر شده بود .
چشمهام باز شده بودن و به فضای
بیمارستان نگاه میکردم .
نگاهم سمتِ سِرُمی رفت که برای
به هوش اومدنم ، زده بودند .
خانمی با روپوش سفید بالای سرم ایستاده بود ، وقتی متوجه شد که بههوش اومدم
با مهربانی لبخندی زد و گفت :
_ خوبی ؟
سرم را به نشانه ی تایید ، تکان دادم .
لبخندش عمیقتر شد و از اتاق بیرون رفت.
چنددقیقه ی بعد ، مامان و بابا وارد
اتاق شدند .
هردو کمی عصبانی ، بودند اما دلخوری و نگرانیشان در چهرههایشان بیشتر پدیدار بود.
هیچیک حرفی نمیزدن و فقط
نگاهم میکردند .
مادر درِ کمپوتی که خریده بود
باز کرد و کمکم کرد تا کمی
بخورم ، برایم خوب هم شد
چون ضعف کرده بودم .
در اتاق باز شد و نگاهم سمت در کشانده شد .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #7
ᒍᗴᒪᗪ #1
نوید ، عصبانی وارد اتاق شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه گفت :
_ توف تو روحشون ، به دختر ۱۳ ساله
هم نمیخواستن رحم ...
وقتی فهمید من بههوش هستم حرفش را قطع کرد ؛ گفتم :
_ نوید ... بگو بقیهش رو ...
با مهربانی گفت :
_ بخواب عزیزم ، به تو مربوط نبود اصلا .
_ توروخدا نوید !
متاسف سرش را تکان داد ، گفت :
_ قرار بود که گولت بزنن ، خداروشکر که به خیر گذشت .
اصراروتلاشهایم بیهوده بود برای تعریف کردن بقیه ی ماجرا .
بعد از ترخیص از بیمارستان به حالت معمولیِ خودم بر نگشتم .
افسرده شده بودم کنجِ دیوارِ اتاق کز
کرده بودم .
صدای در بلند شد ؛
_ بله ؟
_ نازنین جان مادر ...
کلافه گفتم :
_ بله مامان ؟
در اتاق را باز کرد ، وارد شد و بعد از احوالپرسی گفت :
_ عزیزم حاضر شو بریم بیرون .
خواستم مخالفت کنم که با فکری که به ذهنم خطور کرد ، مخالفتی نکردم .
مامان خوشحال از اینکه قرارِ بعد از چند روز بریم بیرون ، رفت .
دلم میخواد هرطور که شده به
هرکسی که ، به ذهنم میرسد
لج کنم . با حاجقاسم و امامحسین که
بهآنها تحصن کرده بودم .
با همان تیپِ قبلی و با آرایش غلیظتر ، حاضر شدم و بیرون رفتیم .
خیابانها پر بود از چراغ و پرچم .
متعجب از اطراف گفتم :
_ چخبره امشب ؟
نوید گفت :
_ میلاد امام زمان هست .
پس اینکه به دلم انداخته بود ،
بیایم و در جشنِخودش شرکت کنم
امام زمان بود !
بی اختیار اشکاز چشمانم جاری شد .
به طرفِ حسینیهای که جشن
عظیمی هرسال ، نیمهیشعبان داشتند
رفتیم .
نشستیم اما من از سر بدحالی نشستم.
من بی اختیار اشک میریختم .
خانمی که آنجا نشسته بود از من پرسید :
_ دختر گلم اتفاقی افتاده ؟
چون غریبه بود و شاید ، چون من را نمیشناخت دردِدلم را برایش باز کردم و اتفاقاتِ روزهای گذشتهرا برایش شرح دادم.
با نگرانی ادامه دادم :
_ فکر کنم من رو نبخشیده باشه .
خانم با مهربانی گفت :
_ عزیزم ، حتما بخشیده
_ شاید امام زمان ببخشه اما من خودم میدونم گناهکار ترینم ..
دستی به موهایِ پریشانی که روی
صورتم ریخته بودم کشید و گفت :
_ میبخشه عزیزم . خدا الرحمُالراحمینِ
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #8
ᒍᗴᒪᗪ #1
تصمیمم برای حجاب ، جدی تر شد.
رفتم به سویِ یک آشتی حسابی ..
دوباره حجاب گرفتم تا
برای مهمانی به خانهی عمورضا بریم .
بیرون از اتاق ، چشمهای متعجب
خانوادهام اطراف را پر کرده بود .
بی مقدمه گفتم :
_ از این به بعد من رو اینجوری میبینین .
مامان پورخندی زد و گفت :
_ باشه، چند روز دیگه یادت میره .
کمی بهم برخورد اما حقیقت بود !
تلخی حرف مادر من را مصمم تر کرد ،
برای نگه داشتن حجابم و اعتقادی که
تازه جوانه زده بود .
مهمانی هم همینطور بود ، پر از نگاه های متعجب اما ، بنظرم باید در جوابِ همه ی
سوال ها یک لبخند بسنده کنم .
عمو رضا رو به نوید گفت :
_ به سلامتی چندهفته ی دیگه راهیِ نوری هستین دیگه ؟
نوید تک خندهای کرد و گفت :
_ بله با اجازتون ...
نیم نگاهی به من کرد و گفت :
_ شنیدم همشیره هم میبری آره ؟
نگاهم به نگاهِ نوید که کمی تردید داشت گره خورد ، خودم پیشدستی کردم و گفتم :
_ بله عمو
عمو لبخندی زد و گفت :
_ خب پس یه هدیه دارم برات
ذوق زده گفتم :
_ وای چیِ ؟
خندهای کرد و گفت :
_ بزار برای بعد شام
وا رفته خودم را روی مبل ، ولو کردم .
مامان لبش رو گزید و من را متوجه کرد که
خودم را جمع کنم اما اصلا حوصله نداشتم .
بعد از شام عمو گفت :
_ خب حالا ، نوبتِ هدیه ی نازنین خانمِ .
مشتاق عمو را نگاه میکردم که اشاره کرد
به نزدیکش بروم .
بلند شدم و ذوق زده به کارتنی که
عمو در دست داشت نگاه میکردم .
عمو هدیه را به من داد و گفت :
_ بازش کن که یک هدیه ی دیگههم هست داخلش .
سریع بازش کردم ، با پارچه ی سیاه و
چفیهی رنگ قرمز و مشکی روبهرو شدم .
عمو گفت :
_ نازنین خانم ، یه تصمیم هایی گرفته
گفتم حالا که جوونه زده توی دلش
چجوری به این قشنگی حجاب بگیره
چادر و چفیه ی ناقابلی برایش گرفته بودم که در مقابل جمع بهش بدم .
صدای دست و سوت ، بلند شد و
بعضیخانم ها صلوات میفرستادن .
لبخندی زدم و گفتم :
_ ممنون عموجون
عمو گفت :
_ دخترم ، اینجا سرت کن خودم اولین نفری باشم که با چادر میبینمت ...
چادر را روی سرم انداختم و
به طرفِ عمو چرخیدم .
عمو ماشاءاللههی زیر لب گفت .
رفتار عمو را با رفتار مامان مقایسه کردم .
کنایهای که مادر زد و هدیه ای که عمو داد .
به طرف مامان رفتم و کنارش نشستم ، گفت :
_ ماشاءالله چقدر بهت میاد مادر .
لبخندی زدم و تشکر کردم .
مامان ادامه داد :
_ خودتُ با چادر دیدی ؟
با حرفش ایستادم و به طرف آیینه رفتم .
به صورتِ خودم نگاه کردم .
تنها چیزی که اضافیِ آرایشِکمرنگم هست
که نباید همراه چادر باشه ، وگرنه
همه چیز عالیِ . !
برای اولین بار ، خودم را با چادر میدیدم و
برایم خوشآیند بود .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
#رسم_زندگی ☁️ '
به حرفهایش گوش دهید .
خانمها بیشتر به کسی نیاز دارند که به
حرفهایشان گوش دهد ، این احساس
نیاز در آقایان کمتر پیش میآید ولی اگر
همسرتان خواست با شما حرف بزند ،
گاهی فقط گوش کنید و نظر ندهید .
فقط با جان و دل به حرفهایش گوش
دهید و این را با حالت چهرهتان نشان
دهید . چون اگر نشان ندهید ، همسرتان
فکر میکند که حواستان پیش او نیست .
-فرقینمیکند
شلمچه،حلب،موصل،قدس
ياکوچهپسکوچههایشهرمان!
بسيجیسهمشدويدن
پابهپایانقلاباست🇮🇷!'
#بسیجی💪🏻✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤😭
دلم آفتاب سوزانِ
طریق تورا می خواهد...
#اربعین
#الطریق_الی_کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برسان این اربعین این گدا را کربلا 🖤
#عزیزم_حسین
#اربعین
حقیقتش اینھ هیچکس بعد از زیارتِ امام حسین به زندگی عادی برنمیگرده ء.
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین🖐🏻💔
یادگاری ... !
_
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂
- حسین علیه السلام -
یادگاری ... !
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:🚶🏿♂ - حسین علیه السلام -
بی راه مَرو ؛
ساده ترین راه حسین است .
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #9
ᒍᗴᒪᗪ #1
وسایلم را کمکم تویِ کولهام ،
گذاشتم .
کمتر از یکروز مانده برایِ سفرِ نور .
نمیدونم چرا انقدر دو دل ماندم
بر سر کدام دو راهی مانده ام ...
کاش میشد بفهمم .
بلاخره تمام وسایلم را در
کیفم جا دادم و
به طرفِ آشپزخانه رفتم .
تمام فکر و ذهنم
به سفری بود که قرارِ برم
و تجربه ی اول سفر مجردی
و البته با یک پوشش دیگر ...
با یاد چادر جدید ، راه رفته به آشپزخانه را
برگشتم و به طرف چادرم رفتم .
چادری که عمو رضا به من هدیه داده
بود بوی عطر مشهد و گلاب میداد .
پس نیازی به اسپری و عطرهای
فیکی که رایحه ی آنها ماندگار نیست،
ندارد .
روسری ام را مدلی با طلق بستم و
چادرم را بر سرم انداختم.
دوباره به خودم در آیینه نگاه کردم
واقعا خیلی به من میآمد .
در همین افکار بودم که تلفن
زنگ خورد ، تماس را وصل کردم:
_ بله ؟
_ الو سلام ، زهرام ... خوبی نازنین ؟
خوشحال گفتم :
_ وای سلام زهرا ، مگه میشه خوب نباشم
خیلی ذوق دارم برای سفر
خندید و گفت :
_ عزیزم هستی خونه یه امانتی پیش
من داری .
سوالی گفتم :
_ چی هست ؟
_ تو بگو هستی؟
_ آره هستم
_ داداشت هست ؟
_ فعلا نیست زودتر بیا . ولی خیلی سخت میگیری ها ، هر وقت داداشم باشه
نمیای !
_ نازنین ما در این باره قبلا صحبت کردیم.
_ باشه بیا فعلا
کلافه خداحافظی کرد .
نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه
اومد ، با ذوق سمت در رفتم تا
ببینم امانتی چی بوده !
در رو برای زهرا باز کردم و
با شوق بغلش پریدم .
_ سلام
با خنده گفت :
_ سلام ، خفهم کردی ...
از بغلش جدا شدم و به
مشمایی که توی دستش بود خیره شدم.
همونطور گفتم :
_ بیا تو
_ نه مزاحم نمیشم
_ مزاحم نیستی بیا . هیچکسم نیست
نه بابام نه داداشم
ناچار داخل اومد .
وارد اتاقم شد و در رو بستم.
از داخل مشما پارچهای در آورد
و رو به رویم گرفت.
لب زد :
_ بازش کن .
_ این چیه ...؟
_ باز کن متوجه میشی
پارچه رو باز کردم و با
چفیهی قرمز مشکی ، روبهرو شدم.
با ذوق گفتم :
_ وای چقدر خوشگله ،
من که یدونه داشتم .
چشمکی زد و گفت :
_ اینم داشته باش
کیفش رو برداشت.
_ خب من دیگه برم
نوچی کردم و گفتم :
_ فکرشم نکن تا چایی نخوری نمیشه.
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #10
ᒍᗴᒪᗪ #1
_ نازی گیر نده
با لجبازی گفتم:
_ اصلا اصلا اصلا . نمیزام بری
به سمت آشپزخونه رفتم تا
لیوان چایی رو پر کنم .
نوید یا اللهی گفت و وارد شد
فکر کنم کفش های زهرا رو دیده
و فهمیده یکی اومده.
زهرا سریع از اتاق بیرون اومد و
سلام کوتاهی کرد و رو به من گفت :
_ نازنین جان عزیزم پدرم زنگم زده باید برم کاری نداری ؟
معذب بودنش رو که دیدم
اصراری برای موندنش نکردم .
_ نه عزیزم ، کاش میموندی یه چایی میخوردی.
نوید از اتاقش همراه با برگه ای بیرون اومد و خداحافظی کرد و رفت .
جلوش رفتم و گفتم :
_ بمون دیگه ، رفت . یچیزی جا گذاشته بود.
_ نه عزیزم واقعا بابام زنگ زده
کاری نداری ؟
_ هرجور راحتی ... بزار بیام منم .
_ نه نه تو برو برای سفر پسفردا اماده شو
خداحافظی کرد و رفت .
هردو تا لیوان چایی که ریخته بودم
سر کشیدم .
صدای مامان اومد :
_ نازنین خونه ای
_ آره مامان
_ برنج رو بزار روی گاز تا بیام
باشه ای گفتم و گاز را روشن کردم.
فرید یا اللهی گفت و دوباره وارد خونه شد.
گفتم :
_ عه فرید دوباره اومدی؟
سر به زیر گفت :
_ دیدم دوستت رفت گفتم بیام خونه
_ یعنی چی ؟
با کف دست به سرم زدم و گفتم :
_ تو بخواطر زهرا رفتی بیرون ؟
حرفی نزد و وارد اتاق شد .
نفس عمیقی کشیدم و غر زدم .
_ اون از زهرا که میترسه تو باشی
اینم از تو که میترسی زهرا باشه
چخبرتونه خب ... مگه میخواد
جنگ بشه که اینطوری از هم فرار میکنین.
نگاهی به گاز انداختم ،
زیر قابلمه زیر دیگی نذاشته بودم !
_ ای وای خاک به سرم
سریع در قابلمه رو باز کردم
با دیدن برنج سالم نفس راحتی کشیدم
و دوباره درش رو گذاشتم و
زیر قابلمه زیر دیگی رو گذاشتم .
فرید از اتاق بیرون اومد و با خنده گفت :
_ باز غذا رو سوزوندی
عصبی بهش خیره شدم
که گفت:
_ برا خودت میگم خب ،
دو روز دیگه میخوای بری خونه شوهر
اداش رو در آوردم که خندید ، خواست بره که گفتم :
_ فرید خان من خواهرتم ، میخوای از دست من فرار کنی ؟
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و
حرصی نگاهم کرد ، حالا نوبت من بود
که بخندم .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
سلام ان شاءالله برای سوم خرداد ۱۴۰۳ از این کانال به کانال دیگه مهاجرت میکنیم🛫 منتظر ماجراهای جالب و جذاب باشین
یادگاری ... !
سلام ان شاءالله برای سوم خرداد ۱۴۰۳ از این کانال به کانال دیگه مهاجرت میکنیم🛫 منتظر ماجراهای جالب و
بچها کانال خودمه ها😐 تبلیغ نیس
@jamnevis