eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 جواب چالش فک کنم دو روز گذشته😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 پشت صحنه😊 از آقای رهبانی و پسری که میخواد براشون آستین بالا بزنه😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇 نمیدونم برا این پیام باید 😂 رو بزارم یا 😍 رو؟ ولش کن ببینید فیلم و متوجه میشید دیگه نه😁
😍 استاد رسول و آقا محمد در یک قاب❤️
❤️ رفیقونه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 آهنگ زنگ گوشی آقا محمد رو درخواست داشتیم🙂 بفرمائید👆😁
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_65 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨محمد✨ _احتمال اینکه بعد از عمل پاهاتون از کار بی افته خیلیه! گفت احتمال...ولی عطیه رو نمیتونم با احتمالات بدبخت کنم. نمیخوام وقتی باهام ازدواج میکنه جوونیش رو صرف مراقبت از من کنه! از خیالاتم بیرون اومدم. رو به دکتر گفتم: _آقای دکتر کی عمل میشم؟ _ان شالله یکشنبه ی هفته ی آینده. یعنی دو روز دیگه! پس با این حساب فردا باید بریم نامزدیمون رو... در اتاق باز شد و عطیه عصبی داخل شد. پرستاری که حسابی از دست عطیه حرص خورده بود از پشت سرش گفت: _خانم چرا سر خود میاید تو اتاق؟ عطیه عصبانی تر از پرستار گفت: _شوهرمه خانم‌...من باید باهاش حرف بزنم. اینکه اینجوری یهو عصبی شده رو نمیدونم ولی حتما برای موضوع طلاقمون هست! آقای دکتر رو به پرستار گفت: _عیبی نداره خانم پرستار بفرمایید منم الان میام! بیمار اتاق ۲۰۹ باید به سرم وصل بشه پرستار طلبکار به عطیه نگاه کرد؛ بعد صورتش رو برگردوند و رفت. دکترهم قرص قرمزی رو به من داد و گفت: _یه ربع دیگه این قرص رو بخور! با سر تایید کردم . دکتر هم که رفت عطیه در رو بست. صندلی رو جلو کشید و روبه روی من نشست. کلافه گفتم: _ببین عطیه اگه میخوای راجع به رابطمون حرف بزنی... ادامو در آورد: _نه تو ببین محمد ! اگه میخوای بازهم پنهون کاری کنی باید بهت بگم که تا آخرش باهات هستم‌ داره درمورد چی حرف میزنه!؟ با اخم گفتم: _چی؟ تا آخر چی؟ _تا آخر عمل...ماجرا رو فهمیدم! یه درصد هم به فکر جداییمون نشدم. پس لجبازی نکن که از یه روش دیگه استفاده میکنم. _عطیه میفهمی چیمیگی؟ من بعد از عمل پاهام از کار می افتن! _نه نه نه دکتر خودشم گفت احتمالش زیاده...نگفت صد در صدِ نفسم رو عمیق کشیدم توی ریه هام. کلافه گفتم: _کی بهت گفت؟ _من که گفتم آخر درمیارم چیشده! _از کی شنیدی؟ _محمد چرا به همه گفتی من به عطیه گفتم؟ بقیه فکر میکنن من خبر داشتم و اصلا نگران و ناراحت نیستم. آدرس روهم از اسرا گرفتم کار سختی نبود‌. خدایا خودت بهم صبر بده! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامه ریزی کن تلاش کن قطعا موفق میشی :) صبحتون بخیر 🥺🌸
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_66 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜رسول💜 دستهامو روی سرم گذاشتم رو به اسرا گفتم: _یعنی بهش نگفته بود؟ _والا اونجور که عطیه آدرس خواست به نظر من آقا محمد بهش نگفته! از جا بلند شدم. _بلند شو بریم بیمارستان که غوغایی به پاست! جلوم ایستاد. _نه اتفاقا بزار تنها باشن! _اگه آقا محمد از تومور نجات پیدا کنه از دست عطیه جون سالمی به در نمیبره ! کتم رو مرتب کردم و از کنارش رد شدم. زودتر از من دوید و در رو بست. با تعجب گفتم: _چرا در رو قفل میکنی؟ _نه انگاری منم باید از روش عطی استفاده کنم. حق به جانب گفتم: _مگه بلدی؟ _بله آموزش دیدم. کلافه نشستم. روی صندلی رو به روم نشست و به آرومی گفت: _ببین رسول به نظرم آقا محمد کار اشتباهی کرد به عطیه نگفت...اونا دیگه قرارِ به زودی عروسی کنن! پس زن و شوهر به حساب میان! زن و شوهر هم در هر شرایطی باید پشت هم باشن الان اگه عطیه نمیفهمید موضوع چیه هم راجع به محمد یه فکر دیگه ای میکرد هم محمد رو از دست میداد! سکوت من براش غیرقابل باور بود ! من فقط به حرفهاش گوش میدادم... با اینکه از سکوتم متعجب شده بود ولی ادامه داد: _بزار این دوتا همدیگه رو اصلا بکشن ولی باید با هر شرایطی دوتایی کنار بیان. وقتی جوابی ازمن دریافت نکرد گفت: _متوجه شدی یا بازم بگم؟ _آ....نه نه کاملا شیرفهم شدم. با سر تایید کرد و گفت: _خب حالا بریم به کارهامون برسیم. باشه ای گفتم و بلند شدم. _راستی رسول به طرفش برگشتم. _بله؟ _عطیه پیام داده حال آقا محمد خوبه! یکشنبه ی هفته ی آینده عمل میشه به سمت اسرا رفتم. _بهش بگو دکتر چی گفته؟ _از اینکه عمل بشه و بعدش فلج میشه یا نه چیزی نگفته فقط گفته حالشون خوبه! خیلی نگران محمد بودم. نتونستم صبر کنم و خودم به عطیه زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت سر و صدای همیشگی بیمارستان توی گوشم پیچید بعدشم صدای عطیه اومد. _الو جانم رسول؟ _سلام حال آقا محمد چطوره؟ _خوبه خوبه...حالا بیام اداره میگم چیشده الان نمیتونم خوب صحبت کنم. از صداش معلوم بود فعلا گریه نکرده! فقط داره تمام تلاشش رو میکنه تا کنار محمد باشه! _باشه فقط خودتم خوبی؟ اگه کاری چیزی داشتی بگو تا بیام _نه همه چیز ردیفه بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. اسرا هم انگار منتظر بود تا حال عطیه و محمد رو بدونه گفت: _چیشد؟ حالشون خوبه؟ سرم رو به پایین تکون دادم. خیال اسراهم راحت شد...نفسش رو عمیق بیرون داد. _خداروشکر... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_67 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨عطیه✨ فقط چندساعت تا عمل محمد مونده...! حالم بشدت دگرگون بود ولی پیش محمد به اینطرف و اونطرف نمیرفتم. رسول از توی اتاق محمد اومد بیرون. رو به من گفت: _برو کارت داره! این پا اون پا کردم. رسول که حالم رو دید با تشر گفت: _چرا منتظری؟ برو تو دیگه ! منتظر جوابم نشد و از در کنار رفت. در رو باز کردم. نباید با نگرانی وارد بشم پس به زور لبخندی زدم و داخل شدم. انگار خودشم میخواست بهم روحیه بده پس لبخندی روی لبهاش نشوند. روی صندلی رو به روش نشستم. بی مقدمه شروع کرد: _میخواستم یه چیزی بهت بگم فقط خوب گوش بده گریه هم نکن بغضی ته گلوم به وجود اومد. اما سعی کردم قورتش بدم. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: _اگه یه وقت اتفاقی برام افتاد... چونم لرزید..بغض توی گلوم بیشتر شد. اما با صدایی که سعی داشتم نلرزه حرفش رو قطع کردم. _هیچ اتفاقی نمی افته خب؟ با وجود بغضم سعی کردم لبخند بزنم. صدام بشدت میلرزید اما لبخندم به لب ادامه دادم: _من کنارت هستم! الانم فقط میخوای یه عمل بکنی... خود دکتر هم گفت خداروشکر درحال رشد نبوده! فقط... _فقط احتمال اینکه فلج بشم خیلیه! همون رو میگم اگه فلج بشم من اصلا ناراحت نمیشم که از من جدا بشی _من ازت جدا نمیشم محمد من دوست دارم باتو زندگی کنم میفهمی؟ این جمله ی آخرم رو انقدر با درد گفتم دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه! از روی صندلی بلند شدم. لحظه ی آخر نگاهی به چهره ی پر از دردش انداختم. صدای زنگ گوشیم باعث شد زودتر از اتاق بیرون برم. نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم سارا بود! تماس رو وصل کردم: _الو سارا؟ صدای لرزونش توی گوشم پیچید‌: _الو سلام عطیه...من الان بین الحرمینم گوشیم رو به طرف حرم هرچی دلت میخوا بگو وقتی گوشی رو به سمت حرم گرفت واقعا همه چیزهایی که توی دلم بود یادم رفت. به سختی روی صندلی نشستم. با صدای لرزون لب زدم: _خودت میدونی چی میخوام! نگفته میدونی..ولی بازم میگم خودت کمکمون کن! میدونم این یه آزمایشه...کمک کن سربلند از این آزمایش بیرون بیایم. تا چند ساعت دیگه عمل میشه! شفاعتش رو از تو میخوام...! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_68 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌱سارا🌱 بعد از خداحافظی با عطیه گوشی رو قطع کردم ! میخواستم به سمت حرم برم؛یهو یادم افتاد پاکتی که سعید بهم داده رو باز نکردم زیپ کیفم رو باز کردم و دنبال پاکت گشتم. پاکت رو باز کردم. نوشته هاش رو اول برای خودم خوندم. چشمهام رو که از اثر گریه تار میدید مالیدم ! دوباره نوشته هاش رو خوندم اما اینبار بلند خوندم: _السلام علیک یا اباعبدلله خودت میدونی تو دلم چه خبره! ولی این نامه رو یه نفر داره برات میخونه که دلم پیشش گیره! آب دهنم رو به زور قورت دادم. با زبون خشک دوباره ادامه دادم به خوندن: _یه کاری کن بتونم بهش بگم. حالا سارا خانم اینجارو توی دلت بخون... کاری که توی نامه گفته بود رو انجام دادم. توی دلم خوندم: _با من ازدواج میکنی؟ چندبار این جمله رو خوندم که اشتباه نکرده باشم. نه واقعا انگار از من خواستگاری شده! نمیدونستم بخندم یا گریه کنم... توی بین الحرمین ازمن خواستگاری شد! ادامه ی نامه اینجوری نوشته بود: _لطفا نرو ! نَرَم؟ میدونست میخوام برم؟! همینجور که به سمت حرم میرفتم نامه اش رو میخوندم. نمیدونم چندبار خوندم ! ولی انقدری خوندم که برسم به حرم. نامه که تموم میشد دوباره از اول میخوندم. به خودم که اومدم دیدم رسیدم به حرم امام حسین(ع) خب حالا نوبت خودمه... انقدر شلوغ بود دستم به ضریح نرسید! ولی ارزش دیدن ضریح هم برام خیلی ارزشمند بود! بعد از زیارت همونجا نشستم. چشمهام از اشک سیر نمیشد. از طرفی هم حرفهای توی نامه ی سعید لبخند روی لبهام مینشوند. رو به ضریح گفتم: _نمیدونم چی بگم! ولی خب پسر خوبیه...! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🙂 لطفا وقت دنیا رو نگیرید😂
🙂 خدایی دنیای ما قشنگ تر از دنیای همه است😜
😁 تصویر سمت راست = وقتی تو خونه ای و میری کانال مدرسه رو چک میکنی و میبینی امتحانات حضوریه😭 تصویر سمت چپ = وقتی میری مدرسه و میبینی هیچ کدوم از سوالات رو بلد نیستی😖😩😫 (م.ج : تازه اصل فاجعه اونجاس که نمراتت رو میبینی😱) راستی شوخی بودا وگرنه من که میدونم همتون ۲۰ هستید😍❤️ (علکی😜🤪)😂
😁 ما گر ز سر بریده میترسیدیم ... :)😂
😂 این چرا انقد منه آخهههههههههه🤣😆
😅 مودش= ☹️ (😂)
😂 حق میگه خداییش😄