eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄 کیا بلدن؟😂 یه چالش زبان فرانسه در آخر فعالیتم میزارم😍😅
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_73 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💕رسول💕 دست به تفنگ برد که مردی مانع از شلیکش شد. چهره ی اون مرد رو نمیتونستم ببینم! _بیهوشش کن. با پوزخند رو به هردوشون گفتم: _شماهم که فقط بلدین بیهوش کنین! _دلت میخواد شکنجه بشی؟ قبل از اینکه جوابشو بدم با چیزی به قسمت بالای گیجگاهیم زد تا بیهوش بشم. اما بیهوش نشدم...فقط یکم سرم درد گرفت. فرصت خوبی برای گرفتن اطلاعات ازشون بود! پس همونجوری خودم رو به ببهوشی زدم. _چرا جواب ب جوابش میکنی؟ میدونی رسول از اون آدماست که کم نمیاه...تازه این یه روش اطلاعات گیری بود! _من اعصاب ندارم! اینم که اصلا نمیگه محمد کجاست، دوسالم اینجا نگهش داریم و شکنجه اش بدیم مطمئن باش نمیگه فقط برای تله اینجاست رحمان ! تله برای محمد. تله؟ پس یجوری من رو گرفتن که توی دید دوربینها باشه تا محمد و بقیه بفهمن من رو گروگان گرفتن ! _کلافم نکن! ماهان یعنی ما چندماهه داریم اینا رو تعقیب میکنیم هنوز که هنوزِ نمیدونیم اینها کجا زندگی میکنن! کجا بستری میشن...کجا کار میکنن!؟ فقط تعقیبشون میکنیم بعدشم گم میشن! _اینهارو دست کم نگیر...اینا یجوری از کوچه پس کوچه های مختلف میرن که من فکر میکنم کل شهر رو میشناسن _حالا وقت این حرفها نیست! یکیشون به من نزدیک شد و گفت: _با این پسره چیکار کنیم؟ این که نمیگه...یعنی همیجوری صبر کنیم بلکه محمد بیاد؟ اصلا مگه آقای واهبی نگفت که اینا یه جور اکیپی میان دستگیر میکنن...؟ _ما باید اکیپی بگیریمشون...حتی اگه شده بکشیم ولی محمد رو بگیریم. پس از آدم های واهبی هستن! خدایا این پرونده کی قرار بسته بشه؟ _فعلا برو چند تا از اون وسایل شنکجه رو بیار شاید ترسید یکم اطلاعات داد! صدای پای کسی که دور میشد رو میشنیدم. خداوندا با کیا شدیم هشتاد میلیون؟ □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_74 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🧡داوود🧡 بعد از اتمام جلسه با آقای عبدی کار رو شروع کردیم. با اینکه تا خود صبح فقط داشتیم دوربین هارو چک میکردیم ولی ارزششو داشت. مثل رسول بلند داد زدم: _ایول! همین ایولم باعث شد دل خیلیا خون بشه...! تازه فهمیده بودم چیکار کردم،با شرمندگی گفتم: _دوربینها رو پیدا کردم ! همه به مانیتور بالا نگاه کردن. سعید اومد جلو نزدیک من: _رسول اینجا چیکار میکرده؟ مگه از راه بیمارستان تا خونه ی خودشون از خیابان فرعی نیست؟ اسرا با غم گفت: _میخواسته بره بخواطر سلامتی که آقا محمد بدست آورده بود شیرینی بگیره...قبلش به من زنگ زد؛ولی نگفت کدوم شیرینی فروشی میره! فیلم ضبط شده ی دوربین هارو نگاه کردیم. رسول بعد از اینکه با شیرینی از شیرینی فروشی اومد بیرون، یه نفر آشکار دنبالش کرد. سعید گفت: _رسول انقد شوق داشته که اصلا متوجه نشده یکی دنبالشه! با آرنج به پهلوی سعید زدم و با چشم و ابرو به اسرا و عطیه که با بغض به صفحه خیره شده بودن اشاره کردم. آروم گفتم: _نمی بینی حالشونو؟ یکم مراعات کن. شرمنده به من نگاه کرد. _ببخشید اصلا حواسم نبود. به صفحه ی مانیتور خیره شدم. چون رسول از کوچه پس کوچه ها میرفت خیابان ها خلوت بودن. مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پارچه خفتش کرد! _داوود روی چهرش زوم کن.. روی چهره اش زوم کردم اما فایده نداشت! چهرشو پوشانده بود. _نه فایده نداره. دنبالش کن ببین کجا میره! به گفته ی سعید با دوربین ها دنبال ماشین کردم. با تعجب گفتم: _این داره از شهر خارج میشه! همه ی نگاه ها ترسیده و نگران شد. _نکنه بلایی سرش آورده باشن... با حرص گفتم: _سعیددد چشمهاشو با درد بست: _آخ ببخشید... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻 @roomanzibaee