eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 طرفداران دهقان😁 ولی خدایی عروسکیش قشنگ هس ولی شبیه خود آقای دهقان نیس😅 اصلا چشاش و آبی کرد و صورتشو گرد😜😄 😌
و یه خواهش دارم لطفا کپی نکنید من راضیم اما شاید خود بازیگرا راضی نباشن که به یه همچین شکل فجیعی مورد خنده قرار بگیرن😂 همه ی درخواستی هام ساخت خودمه و غیر از سه ویدئوی بالا بقیه کپی حلال😌❤️
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_77 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣رسول❣ با صدای گلوله چشمهام رو باز کردم، تنها چیزی که دیدم محمد جلوی عطیه ایستاده و اسرا هم اونطرف تر روی زمین افتاده بود! عطیه با جیغ محمد رو کنار زد و به سمت اسرا رفت! توجهی به دستهای بسته و بدن کوفته ام نکردم و به سرعت به سمت اسرا رفتم. محمد بی سیم رو از عطیه گرفت و گفت: _یه آمبولانس بفرستین اینجا احساس کردم سرم گیج میره! نمیتونستم حتی بشینم! به دیوار کنارم تکیه دادم. زنی که به اسرا شلیک کرده بود هم بیهوش روی زمین بود... نمیدونم چقدر تا رسیدن آمبولانس طول کشید،تمام اون زمان فقط با شک به صحنه نگاه میکردم و به صدای گریه و رفت و آمد های محمد با بچه های تیم رو میشنیدم. اسرا رو روی برانکاد خوابوندن و به بسمت بیرون بردن! جای گلوله روی پهلوش خودنمایی میکرد و هر ثانیه خون اش رو از دست میداد! محمد و داوود به سمتم اومدن،محمد کنارم روی زانو هاش نشست: _حالش خوب میشه سکوتم رو که دیدن داوود کمی تکونم داد: _رسول...صدامونو میشنوی؟ نمیتونستم صحبت کنم! سعی میکردم لبهام رو از هم باز کنم اما نمیتونستم! محمد و داوود زیر بازوم رو گرفتن و با خودشون به سمت ماشین بردن! وقتی دیدم داریم به سمت اداره میریم با بغضی که سعی بر پنهان کردنش داشتم گفتم: _بریم بیمارستان...! محمد بغض و التماسم رو که دید رو به داوود گفت: _دور بزن بریم بیمارستان. توی راه نمیتونستم کاری کنم! هنوز توی شک صحنه بودم...! هنوز باورم نمیشد اونی که تیر خورده بود اسرا بود! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
امنیت این کشور فروشی نیست....!:)))♥️
-!
یادگاری .‌.. !
-!
جهاد از خود گذشتگی راز بزرگ پیروزی در همه میدان هاست :)🌱
:))))😎✌️🏻
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_78 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨داوود✨ _اول که به عطیه نشونه گرفت...محمد رفت جلوی عطیه! با ناراحتی به چشمهای اسما نگاه کردم که بغض کرده بود،بعد دوباره ادامه دادم: _اسرا...اسرا بازهم باهاش درگیر شد اما این دفعه با شلیک! هم اسرا هم اونی که میخواست به عطیه شلیک کنه به هم تیر اندازی کردن! با صدای گرفته ای گفت: _الان اسرا کجاست؟ _بردنش بیمارستان! _آقا رسول چی؟ بایاد آوری رسول دلم لرزید! _اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزنم! با آقا محمد بودن... باصدای هیاهوی سایت حرفهامون نصفه موند. با کنجکاوی گفتم: _چخبر شده؟ هردو به سمت جمعیت رفتیم. چندتا از خانم های سایت دور عطیه جمع شده بودن! _حالش بد شده! _زنگ بزنین اورژانس... با این حرفها دل همه شور افتاده بود! به اسما نگاه گذرایی کردم: _اینجوری نمیشه باید عطیه رو برد پیش اسرا...عطیه تا نفهمه حال اسرا خوبه یا نه همینجوری حالش بد هست! با سر تایید کرد و دست به کار شد. با یکی از همکارهای خانم دست عطیه رو گرفته بودن و بسمت ماشین می آوردن! تخته گاز تا بیمارستان رفتم. بعد از کلی سوال که اسرا رو کدوم بخش بردن فهمیدیم رفته اتاق عمل! اضطراب و نگرانی توی چهره ی هردوشون موج میزد..‌. رو به پرستار کردم و گفتم: _ببخشید خانم پرستار،یعنی الان عمل میشه؟ _وضعیتشون بشدت وخیمه هرچه زودتر باید عمل بشه... _الان اتاق عمل کجاست؟ _همین راهرو رو برید تا آخر اتاق عمل اونجاست. هرسه به سمت اتاق عمل رفتیم. پشت در اتاق هم محمد بود هم رسول! محمد با خستگی گفت: _شما چرا اومدین؟ به عطیه که رنگش پریده بود اشاره کردم. _طاقت نیاورد. محمد طوری که انگار قانع شده صورتش رو به طرف رسول برگردوند. _از اونموقع تا الان هیچ حرفی نزده! هنوز تو شوکه _محمد این اسمش شوک نیست! حالش از نظر روحی خیلی بده! همین رو که گفتم نگاهی از سر ترس به رسول انداخت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏 خدایی قبول دارین شارلوت (نقشش و شخصیتش در سریال) واقعا هم شبیه روباهه😂😒