فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😁
رسول و بچه های سایبری😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😏
خدایی قبول دارین شارلوت (نقشش و شخصیتش در سریال) واقعا هم شبیه روباهه😂😒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
جا داره بگم واوووووو اومایگاد😌🤤
یادگاری ... !
:))))♥️🌱
ما گر ز سر بریده میترسیدیم😌
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم.....!♥️🌱
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_79
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_79
#جلد_3
🖤✨محمد✨🖤
بعد از اینکه حرفهای داوود تمام شد به طرف رسول رفتم. دستش رو گرفتم و به سمت حیاط بردم!
اصلا صحبت نمیکرد...حتی نگفت چرا میبرمش!
_رسول خودتو بریز بیرون.
جوری که انگار متوجه ی حرفهام نشده کنجکاو نگاهم کرد...
توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_غم هاتو توی خودت نریز!
با بغض گفت:
_محمد من خیلی خسته ام میرم داخل یکم بشینم!
سرشونه هاش رو گرفتم:
_رسول...فرار نکن!
دیگه نتونست طاقت بیاره و توی بغلم افتاد!
آروم به پشتش میزدم.
با اینکه تحمل گریه هاشو ندارم اما نمیتونم ببینم داره شکنجه ی روحی میشه!
بعد از چند دقیقه داوود از پشت رسول اشاره کرد تا بیام !
رسول رو از بغلم بیرون کشیدم و رو بهش گفتم:
_نگران نباش! الان عمل میشه، زخمشم عمیق نیست! حالا برو یه دستی به سر و صورتت بزن بعد بیا پیش من
اشکهاشو پاک کرد و گفت:
_بله چشم آقا
الان موقع این نیست که محبت زیرپوستی انجام بدم!
_اینجا اداره نیست که من رو آقا صدا میکنیا
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_بله اقا...امم..محمد
به شونه اش زدم و با لبخند بدرقش کردم.
همینکه رفت به سمت داوود رفتم.
_چیه داوود؟
_آقا محمد، اسرا تا چند دقیقه ی دیگه عمل میشه!
_خیله خب باشه...الان میایم.
منتظر رسول شدم تا برگرده.
وقتی برگشت باهم داخل بیمارستان شدیم.
لحظات اضطراب و استرس اتاق عمل رو تک به تک حس میکردیم.
دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون عطیه با شتاب به سمتش رفت:
_حالش چطوره آقای دکتر؟
_زخمش زیاد عمیق نبود ولی جای بدی خورده بود! خوشبختانه الان عمل موفق آمیز بوده...حالا شاید اثرات بعد از عمل یکم سخت باشه...الان هم بیهوشه تا ۵ ساعت دیگه به هوش میاد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_80
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_80
#جلد_3
#پارت_آخر💔
💞سعید💞
چند روز بعد:
_داوود...ولم کنا حوصله ندارم.
_بخدا راست میگم الان توی خیابونه میخواد وقتی اسرا از بیمارستان میاد ببینتش و بره!
امکان نداره! این که هنوز جواب من رو نداده...مگه نامه رو نخونده؟
_الان کجاست؟
_گفتم که توی همون خیابون شرقیه منتظر اسراست.
لباسم رو پوشیدم و رفتم جایی که سارا ایستاده بود!
انگار داشت قدم میزد! کنارش ایستادم و سلام کردم.
متوجه ی حضور من که شد با دستپاچگی سلام کرد،منم دست کمی از این دستپاچگی نداشتم ولی خب زیاد نشون نمیدادم.
_آقا سعید کاری داشتید؟
اول کمی سکوت کردم تا بفهمم اصلا چرا میخوام باهاش حرف بزنم!؟
_میخواستم بگم که...
دستهام رو مشت کردم تا از لرزشش گرفته بشه.
_جواب من چیشد؟
انتظار نداشت که اینجوری بگم اما خودش رو به اون راه زد و گفت:
_کدوم جواب؟
همون موقع آقا محمد و رسول و خانم ها رسیدن.
سارا فکر میکرد دیگه به صحبتهام ادامه نمیدم اما رو بهش گفتم:
_جواب خواستگاری؟
همگی مات و مبهوت بودن!
رسول که دست اسرا رو گرفته بود تا پیاده بشه رو به من گفت:
_علیک سلام!
سلامی رو به جمع دادم که جوابش رو هم گرفتم.
عطیه رو به سارا گفت:
_خیره ان شاءالله؟
سارا که نمیدونست تو اون لحظه چی باید بگه به سکوت رضایت داد.
دوباره رو به سارا گفتم:
_فکر کنم یادتون رفته؟ من ازتون خواستگاری کردم! حالا جواب میخوام یا آره یا نه
رسول و محمد که تا اونموقع فعلا عقب نشینی کرده بودن جلو اومدن. رسول گفت:
_آقا سعید حالا چه عجله ایه صبر کن باهم بریم!
محمد در ادامه گفت:
_آره راست میگه...آخه تو خیابونم خواستگاری میکنن؟
اسرا با خنده گفت:
_دله دیگه چیکارش میشه کرد...آقا سعید یکم بیشتر عجله داره !
همگی خندیدن؛من و سارا به لبخندی اکتفا کردیم و چیزی نگفتیم.
عطیه تیر نهایی رو به سارا زد:
_بگیم مبارکه؟
لبخند رضایت که بر روی لبهای سارا نشست رسول مثل همیشه کل های صداداری کشید که باعث شد فضای جمع عوض بشه.
اسرا گفت:
_نه دیگه نشد...عروس باید بله رو بگه!
سارا که دید حالا حالاها گیرِ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
_بله...
و بازهم صدای کل های صدادار رسول...!😂😍
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
May 11