eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
:))))♥️🌱
یادگاری .‌.. !
:))))♥️🌱
ما گر ز سر بریده میترسیدیم😌 در محفل عاشقان نمیرقصیدیم.....!♥️🌱
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_79 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🖤✨محمد✨🖤 بعد از اینکه حرفهای داوود تمام شد به طرف رسول رفتم. دستش رو گرفتم و به سمت حیاط بردم! اصلا صحبت نمیکرد...حتی نگفت چرا میبرمش! _رسول خودتو بریز بیرون. جوری که انگار متوجه ی حرفهام نشده کنجکاو نگاهم کرد... توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _غم هاتو توی خودت نریز! با بغض گفت: _محمد من خیلی خسته ام میرم داخل یکم بشینم! سرشونه هاش رو گرفتم: _رسول...فرار نکن! دیگه نتونست طاقت بیاره و توی بغلم افتاد! آروم به پشتش میزدم. با اینکه تحمل گریه هاشو ندارم اما نمیتونم ببینم داره شکنجه ی روحی میشه! بعد از چند دقیقه داوود از پشت رسول اشاره کرد تا بیام ! رسول رو از بغلم بیرون کشیدم و رو بهش گفتم: _نگران نباش! الان عمل میشه، زخمشم عمیق نیست! حالا برو یه دستی به سر و صورتت بزن بعد بیا پیش من اشکهاشو پاک کرد و گفت: _بله چشم آقا الان موقع این نیست که محبت زیرپوستی انجام بدم! _اینجا اداره نیست که من رو آقا صدا میکنیا لبخند کمرنگی زد و گفت: _بله اقا...امم..محمد به شونه اش زدم و با لبخند بدرقش کردم. همینکه رفت به سمت داوود رفتم. _چیه داوود؟ _آقا محمد، اسرا تا چند دقیقه ی دیگه عمل میشه! _خیله خب باشه...الان میایم. منتظر رسول شدم تا برگرده. وقتی برگشت باهم داخل بیمارستان شدیم. لحظات اضطراب و استرس اتاق عمل رو تک به تک حس میکردیم. دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون عطیه با شتاب به سمتش رفت: _حالش چطوره آقای دکتر؟ _زخمش زیاد عمیق نبود ولی جای بدی خورده بود! خوشبختانه الان عمل موفق آمیز بوده...حالا شاید اثرات بعد از عمل یکم سخت باشه...الان هم بیهوشه تا ۵ ساعت دیگه به هوش میاد □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_80 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💔 💞سعید💞 چند روز بعد: _داوود...ولم کنا حوصله ندارم. _بخدا راست میگم الان توی خیابونه میخواد وقتی اسرا از بیمارستان میاد ببینتش و بره! امکان نداره! این که هنوز جواب من رو نداده...مگه نامه رو نخونده؟ _الان کجاست؟ _گفتم که توی همون خیابون شرقیه منتظر اسراست. لباسم رو پوشیدم و رفتم جایی که سارا ایستاده بود! انگار داشت قدم میزد! کنارش ایستادم و سلام کردم. متوجه ی حضور من که شد با دستپاچگی سلام کرد،منم دست کمی از این دستپاچگی نداشتم ولی خب زیاد نشون نمیدادم. _آقا سعید کاری داشتید؟ اول کمی سکوت کردم تا بفهمم اصلا چرا میخوام باهاش حرف بزنم!؟ _میخواستم بگم که... دستهام رو مشت کردم تا از لرزشش گرفته بشه. _جواب من چیشد؟ انتظار نداشت که اینجوری بگم اما خودش رو به اون راه زد و گفت: _کدوم جواب؟ همون موقع آقا محمد و رسول و خانم ها رسیدن. سارا فکر میکرد دیگه به صحبتهام ادامه نمیدم اما رو بهش گفتم: _جواب خواستگاری؟ همگی مات و مبهوت بودن! رسول که دست اسرا رو گرفته بود تا پیاده بشه رو به من گفت: _علیک سلام! سلامی رو به جمع دادم که جوابش رو هم گرفتم. عطیه رو به سارا گفت: _خیره ان شاءالله؟ سارا که نمیدونست تو اون لحظه چی باید بگه به سکوت رضایت داد. دوباره رو به سارا گفتم: _فکر کنم یادتون رفته؟ من ازتون خواستگاری کردم! حالا جواب میخوام یا آره یا نه رسول و محمد که تا اونموقع فعلا عقب نشینی کرده بودن جلو اومدن. رسول گفت: _آقا سعید حالا چه عجله ایه صبر کن باهم بریم! محمد در ادامه گفت: _آره راست میگه...آخه تو خیابونم خواستگاری میکنن؟ اسرا با خنده گفت: _دله دیگه چیکارش میشه کرد...آقا سعید یکم بیشتر عجله داره ! همگی خندیدن؛من و سارا به لبخندی اکتفا کردیم و چیزی نگفتیم. عطیه تیر نهایی رو به سارا زد: _بگیم مبارکه؟ لبخند رضایت که بر روی لبهای سارا نشست رسول مثل همیشه کل های صداداری کشید که باعث شد فضای جمع عوض بشه. اسرا گفت: _نه دیگه نشد...عروس باید بله رو بگه! سارا که دید حالا حالاها گیرِ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _بله... و بازهم صدای کل های صدادار رسول...!😂😍 □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
😎✌️
😎✌️🏻چه کوهایی نذاشتن رو سر این خونه خاکستر بباره....((((:♥️
😌✌️🏻
گممون نکنید💜
😎✌️🏻🖤
یادگاری .‌.. !
😎✌️🏻🖤
مازنده‌بھ‌آنیم‌کہ‌آرام‌نگیریم🖤🖇
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ1 #ᴊᴇʟᴅ4 •• فرشید•• _ای بابا مادر من چرا گریه میکنی؟ یه ماموریته دیگه ! _من اصلا برای ماموریت تو گریه نمیکنم،همینجوری دلم گرفته احتمالا باز برای اون دلش گرفته... با ناراحتی کنارش نشستم. _مامان،بگو برای... _آره آره برای همونه! من از دار دنیا فقط یه پسر دارم. اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد: _فرشید،پسرم! نزار داغت مثل خواهرت به دلم بمونه! نفسم رو سنگین بیرون دادم از جا بلند شدم و بطرف در رفتم. برای آخرین لحظه سرم رو به طرفش چرخوندم. _کاری نداری؟ با نگاهش بدرقم کرد. در و بستم و بسمت ماشین رفتم. خواستم در ماشین رو باز کنم که پشیمون شدم! الان تو این وضعیت رانندگی نکنم بهتره. در خونه رو باز کردم و به مردی برخورد کردم. مرد میانسالی بود با قد بلند. _سلام ! شما صاحب این خونه هستید؟ دست از آنالیز کردنش برداشتم و به چشمهاش خیره شدم. _سلام بله! کاغذی از جیب کتش در آورد و رو به من گرفت. به کاغذ نگاهی انداختم. _من پلیس هستم! اومدم که... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ☆نویسنده: ارباب قلم☆ @roomanzibaee
یادگاری .‌.. !
تا پای جـان دلداده فرمانِ مولاییم ♥️☝🏼