🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ2
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_2
#جلد_4
••فرشید••
_من پلیس هستم! اومدم که یه خبری رو بهتون بدم...این عکس خواهر شما نیست؟
خواهرم!؟
به عکس نگاهی انداختم...خودش بود!
_بله عکس کودکی خواهرمه!
عکس دیگه ای رو نشونم داد.
_ایشون رو چی میشناسید؟
کمی دقت کردم،نمیشناختمش!
_نخیر نمیشناسم.
_ایشون ادعا میکنه که خواهرتونو دزدیده بودن! الانم خودشو به ما معرفی کرده و...
میون حرفش پریدم:
_خواهرم؟ کجاست؟ الان کجاست؟
_نگران نباشید پیش ماست. فقط بنظرتون اینجا جای مناسبی برای حرف زدنه؟
انقدر درگیر حرفهاش شده بودم که یادم رفت بهش بگم بیاد داخل!
ازش معذرت خواهی کردم و همراهیش کردم.
_مادر و پدرتون در قید حیات هستن؟
_پدرم خیر،فوت شده!
_میشه این جریان رو به مادرتون هم درمیون بزاریم؟
نگاهی به ساعتم انداختم...وقت رسیدن به اداره رو دارم ولی باید با ماشین برم!
_اگه میشه یه وقت دیگه! الان من باید برم.
_مشکلی نیست. آدرس اداره پلیس رو بهتون میدم تا به اونجا مراجعه کنید.
آدرس رو که یادداشت کردم سریع ماشین رو روشن کردم و به طرف اداره رفتم.
بعد از ترافیک بشدت عظیم بلاخره به اداره رسیدم.
_سلام آقا صبحتون بخیر !.
_سلام آقا فرشید ظهر شماهم بخیر. ان شاءالله که حالتون خوبه! نگاه به ساعتت کردی آقا فرشید؟
_ببخشید آقا امروز همه چیز برعکس شد! ترافیکم که ماشاءالله بزنم به تخته قشنگ یه ساعتی جلوی پاهام سنگ انداخت!
_عیبی نداره بیا بریم بالا جلسه داریم.
_جلسه؟ چه جلسه ای؟
_با اجازت قراره یه پرونده ی جدید رو پیش ببریم.
_عجب! در رابطه با کدوم کیس هست آقا؟
_بیا بریم حالا متوجه میشی
به اتاق آقای عبدی رفتیم.
مثل همیشه با بسم الله شروع کردیم.
آقای عبدی با صدای رسا رو به همه گفت:
_خب همونطور که محمد براتون توضیح داده یه کیس جدید پیدا کردیم و یه پرونده ی جدید!
موضوع پرونده شاید یکم مبهم باشه ولی مثل پارسال که پرونده ی واهبی رو بستیم ان شاءالله این هم به خیر و خوشی میبندیم.
حالا شاید براتون سوال باشه چرا پرونده ی واهبی رو براتون مثال زدم.
این پرونده هم مانند همون پرونده اس اما با وجود بعضی تفاوت ها!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡ ♡♡♡♡♡♡♡♡
~نویسنده:ارباب قلم~ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ3
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_3
#جلد_4
•• محمد••
از آقای عبدی اجازه گرفتم تا من ادامه بدم.
_همونطور که آقای عبدی گفتن این پرونده مثل پرونده ی سال گذشته هست که خداروشکر تونستیم با وجود کلی دردسر ها ببندیمش!
حالا یه پرونده ی جدید داریم.
الان نزدیک به دو هفته هست که روی کیس منصوری سواریم،با چک کردن اکانت اینستاگرام و ایمیل هاش فهمیدیم توی فضای مجازی از طریق چند تا خانم به ظاهر مذهبی کاربران اینستاگرام رو مجذوب خودش کرده!
داوود گفت:
_آقا چرا به پلیس فتا نمیسپارید؟
_سوال خوبیه. پرونده ی این آقا به حدی جلو رفته که بشدت امنیتی شده!
صفحه ی مانیتور رو روشن کردم.
_خب حالا به این صفحه یه نگاهی بندازید.
به عکس منصوری اشاره کردم و ادامه دادم !
_ارشیا منصوری متولد ۱۳۷۹ تقریبا یه دهه هشتادیه که بطور عجیبی توی صفحه ی مجازیش (اینستاگرام) فعالیت های به ظاهر مذهبی میکنه...البته خودش اداره نمیکنه از طریق دوتا خواهر به نامهای عسل عسگری و شقایق عسگری فعالیت میکنن.
رسول گفت:
_البته این صفحه به نام خود منصوریه به همین خاطر به فعالیت هاشون شک کردیم و ایمیل هایی که از طرف عسل و منصوری رد و بدل شده بود رو چک کردیم که به پیام های خیلی عجیبی برخورد کردیم...
آقای عبدی ادامه داد:
_و همینطور فعالیت های غیرمجازی هم یکمی مارو شک برانگیز کرده که با کمک شماها ان شاءالله میفهمیم قضیه ی این آقا و اون دوتا خانم چی هست!
فرشید رو به من گفت:
_آقا محمد یعنی ما هم باید توی مجازی رو داشته باشیم هم...
وسط حرفش پریدم:
_فرشید جان ببخشید وسط صحبتت این نکته رو یادم رفت بگم که فرشید یه اشاره ی ریزی بهش کرد.
خیر ما قطعا کارهای دستگیری این جوان رو انجام میدیم ببینم نفر دومی هم وجود داره یا نه
بچه های سایبری هم از طریق فضای مجازی روشون سوارن از جمله آقا رسول!.
رسول متعجب نگاهی به من انداخت:
_اما آقا با من هماهنگ نکرده بودید
_خب الان میگم،آقا رسول هم از طریق فضای مجازی و اینستاگرام روشون سواره
با حالت پوکری نگاهم کرد و تشکر کرد.
رو به بقیه گفتم:
_سوالی دارید بفرمایید!
وقتی دیدم کسی سوالی نداره با اجازه ی آقا عبدی ختم جلسه رو اعلام کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
《نویسنده:ارباب قلم》@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جوئل🖇♥️
به وقت دلتنگی گاندو😣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مجدد😂
خدایی دلم نیومد نزارم🤓
#جوئل👆🍉
خدافظ مجدد🍫
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ4
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_4
#جلد_4
•• عطیه••
خونه رو قشنگ تمیز کردم...از بس اضطراب دارم نمیدونم باید چیکار کنم!
برگه رو گذاشتم لای کتابی که هرشب محمد میخونه،با اینکه یکم به رفتارام شک کرده ولی فعلا جای امید داره!
صدای زنگ که بلند شد زود به طرف در رفتم.
در رو باز کردم و رو به محمد با لبخند گفتم:
_سلام محمدجان خسته نباشی!
نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم بخواطر همین یکم تعجب کرده بود...اما به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد.
_امروز اداره چه خبر بود؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
_سلامتی
_غیر از سلامتی!؟
خندید و گفت:
_سلامتی و یه پرونده ی جدید!
_ای بابا عدل همین امروز که من نیومدم پرونده ی جدید!؟
_شانسته دیگه،حالا عیب نداره خودم برات توضیح میدم.
_بله فرمانده،حالا بلند شو بیا شام حاضره
_بله قربان!
از لحنی که استفاده کرده بود خندم گرفت.
بعد از شام طبق معمول محمد به اتاق رفت!
تا موقعی که محمد لای کتابشو باز کنه به این طرف و اونطرف قدم میزدم...!
محمد در اتاق رو باز کرد و با دیدن من با تعجب گفت:
_چیزی شده؟
_نه نه چیزی نیست.
_نمیخوابی؟
یه مکثی کرد و ادامه داد:
_ امروزم گفتی بیحالی و سرما خوردی نیومدی اداره...ولی من حس میکنم یه چیز دیگه ای داره اذیتت میکنه!
_نه بابا هیچی نیست!
امیدش از اینکه نمیتونه از زیر زبونم بکشه که چیشده رو، از دست داد و با کلافگی گفت:
_خب پس من رفتم بخوابم. شب بخیر
جوابشو دادم و به داخل اتاق رفت.
یعنی کتابشو ندیده؟ چرا! این که هر شب کتابشو میخوند!
ناخواسته صدام رو بلند کردم:
_اه اینم از شانس منه!
محمد در اتاق رو باز کرد،هیچی نگفت ولی از نگاهش فهمیدم یه چیزی میخواد بگه.
_ببخشید بیدارت کردم؟
_نه میخواستم کتاب بخونم که صداتو شنیدم.
_اممم داشتم...داشتم به پرونده فکر میکردم،از شانس بد من امروز که نیومدم اداره یه پرونده ی جدید رو کردین،باز تو باید زحمت بکشی برام توضیحش بدی!
_نه عیب نداره،بخواطر اونه که عصبانی هستی؟
_نه حالا،ولش کن برو کتابتو بخون...بازم ببخشید شب بخیر!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
[نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ5
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_5
#جلد_4
•• محمد••
متعجب از رفتارهای عطیه به اتاق برگشتم.
کتاب رو باز و شروع به مطالعه کردم!
نگاهم به برگه ی لای کتاب جلب شد.
برگه رو باز کردم...برگه ی آزمایش بود،آزمایش...
با برگه ی آزمایش به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
به عطیه که همونطور مضطرب قدم میزد نگاه کردم.
متوجه ی حضور من شد،به برگه ی توی دستم نگاه کرد.
لبخندی زد و به زمین خیره شد.
هیچ حرف بینمون رد و بدل نشد و فقط خندیدیم...
_مبارکه بابا محمد!
_از شماهم مبارکه مامان عطیه!
صبح با صدای عطیه بلند شدم.
_محمد،محمد بلند شو اداره دیرت نشه!
بلند شدم و چشمهام رو مالیدم.
_صبح شده؟
_تازه اذان رو گفتن،بلند شو نمازتو بخون بعد بیا صبحانه بخوریم بریم اداره.
با اخم گفتم:
_فکرشم نکن،تو اینجا پیش عزیز میمونی .
با قیافه ی گرفته ای گفت:
_آخه میتونم بیاما...
با چشم غره ای که بهش رفتم دیگه حرفی نزد و بلند شد.
_حداقل زودتر آماده شو صبحانه رو باهم بخوریم.
با لبخند گفتم:
_چشم.
بعد از نماز زود حاضر شدم.
رو به روی عطیه نشستم و با ذوق گفتم:
_به به مامان عطیه چه کرده!
لبخندی زد و با ذوق و شوق شروع به خوردن کردیم.
رو به عطیه گفتم:
_عسل هم بخور برات خوبه.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو از کجا میدونی؟
_نمیدونم. ولی خب بخور انرژی بگیری!
تک خنده ای کرد و گفت:
_چشم بابا محمد.
_وای عطیه چجوری به رسول بگم؟
_نه به کسی نگیا.
_چرا؟
_بزار حالا تازه دیروز جواب آزمایش اومده...حالا عجله ای نداریم.
ولی من که نمیتونم این ذوق و شوق رو پنهان کنم اما برای دلخوشیش یه باشه ای گفتم تا حرص نخوره برای بچه بده!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
این محمد از کجا میدونه چی برای بچه خوبه چی بده؟😂✨
~نویسنده:ارباب قلم~
@roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ6
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_6
#جلد_4
••داوود••
_خب اسما خانم بفرمایید رسیدیم.
_دستت درد نکنه داوود! الان میری اداره دیگه؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_آره دیگه باید برم اداره.
_خیله خب پس مراقب خودت باش! زیاد تند هم نرو
_چشم...کاری نداری؟
_نه خداحافظ!
براش دست تکون دادم و خداحافظی کردم. صبر کردم تا وارد دانشگاه بشه!
بعد که وارد شد راه افتادم به طرف اداره!
یه ربع بعد به اداره رسیدم.
رو به جمع سلام کردم و به سمت رسول رفتم.
_سلام آقا رسول!
رو بهم چرخید و لبخند زد:
_سلام داوود! کجا بودی باز تاخیر داشتی؟
_اینا رو بیخیال آقا محمد هست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آها پس پیش نامزدت بودی! میگم تو که همش پیش اونی زودتر عروسی کنین انقد آتیش عشقت تنده...
عصبانی گفتم:
_رسول!
صدای خنده داری کرد و گفت:
_خیله خب بابا جوش نزن،آقا محمد بالاست.
غرغر کنان به سمت بالا رفتم:
_اه،خودش عروسی کرده انگار خیلی با تجربه هست...
_آقا داوود غر نزن برا خودت بده،جوش میزنی!
و بعد با صدای بلند خندید.
اداشو در اوردم بلکه یکم از حرصم خالی بشه!
جلوی در اتاق آقا محمد رسیدم.
به در تقه ای وارد کردم و با صدای بفرمایید آقا محمد داخل شدم.
_سلام آقا ببخشید دیر کردم...
_سلام. بلاخره اومدی! عیبی نداره! برو پایین به کارت برس.
این رفتار از آقا محمد بعیده! حداقل یکم اخم میکرد تا دفعه ی بعد کمتر تاخیر داشته باشم!
_الو..داوود کجایی؟ برو دیگه چرا وایستادی؟
به خودم اومدم و چهرم رو طبیعی جلوه دادم:
_چشم آقا.
سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت رسول راه افتادم.
نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم:
_رسول!
_جانم؟
_آقا محمد چیزیش شده؟
به سمتم برگشت:
_چطور؟
_امروز یکم خوشحال به نظر میاد!
_نمیدونم! دقت نکردم.
بیخیال شدم و گفتم:
_رسول این آی دی که قرار بود برام بفرستی رو فرستادی؟ چیشد؟
_نه پیداش نکردم...به علی سایبری سپردم بفرسته!
چون فعلا تو پیج این پسره ام!
_منصوری رو میگی؟
_آره...بیا این کلیپو نگاه کن! این دوتا خواهر تو پیج منصوری استوری گذاشتن!
کلیپ رو پخش کرد:
_بی احترامی کردی به چادر حضرت مادرمون! انگار چادر حضرت مادشون رو گرفتم و دو دستمالی رقصیدم!
_این چه حرفیه میزنه؟
رسول به طرفم برگشت و گفت:
_ترویج در دین آقا داوود! ترویج در دین...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
{نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee
یادگاری ... !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 #پارت_6 #جلد_4 ••داوود•• _خب ا
یه توضیح خیلی خیلی کوچولو🤏🙂
منم مثل شما توی فضای مجازی هستم و کلی کلیپ چه خوب چه بد رو میبینم!
اما...یسریاشون که راه و روششون تخریبه...! بلاخره باید یجوری بقیه رو آگاه کرد با این کارایی که میکنن
این تیکه کاملا واقعیه و برگرفته از صحبتهای همینایی هست که دارن دین مارو تخریب میکنن!
(حالا من دارم تغیراتی میدم و براشون پرونده سازی میکنم)
پس شاید برای بعضیا مبهم باشه! ولی عیب نداره توی پارتهای آینده متوجه میشه❤️
#یاحق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب اینم اون تیکه ای که گفتم...
به نظرم شماهم پخش کنید!؛)
دو دل بودم بزارم یا نزارم😅ولی خب هرچی شد شد...