🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭5
#پارت_5
از زبان آقا محمد...
عطیه خانم رو به خونه رسوندم و به مامان سفارش کردم که مواظبش باشه.
_الو رسول..بله حالشون خوبه...نه بردمش خونه خودمون مادر خونه هستن...این چه حرفیه رسول جان..نه قربانت خداحافظ
کارا رو تو اداره انجام دادم و آماده شدم برم خونه... همین که اومدم از در بیرون سعید جلومو گرفت.
_آقا اطلاعات کسایی که به خونه رسول تیراندازی کردنو در آوردیم فهمیدیم برای کی کار میکنه...
_آفرین سعید همه ی اطلاعات رو شب برام بفرست.
_چشم آقا
زنگ خونه رو زدم چند دیقه بعد مامان برداشت.
_بله؟
به سرم زد یکم اذیتش کنم😈😅.
صدامو کلفت تر کردم...
_مآمور امنیتی لطفا در رو باز کنید!
_یا حسین چه اتفاقی برای محمدم افتاده؟!!
_لطفن تشریف بیارید جلوی در...
چند دیقه بعد در باز شد و مادر با حالت نگران اومد بیرون...تا منو دید با دمپایی افتاد بجونم😂
_حالا منو میترسونی آقا محمد؟ وایستا نشونت بدم...
با حالت دو رفتم خونه همین که وارد شدم عطیه رو دیدم که چادرش رو انداخته بود روی سرش بیاد بیرون
_ آقا محمد شمایین؟مادرتون گفتن که مامور اومده!!
به حالت شرمنده ای وایستادم،که فکر کنم فهمید داستان از چه قراره...
همون موقع مامان اومد تو ... با چشم و ابرو به عطیه اشاره کردم که فهمید دیگه چیزی نگه..
_خب اهه غذا اماده اس مادر...عطیه جان شما تا بری من و آقا محمد تشریف میاریم...
همین که عطیه رفت با انگشت برام شاخ و شونه کشید که دارم برات😂
منم فقط خنده ی ریزی کردمو رفتم بطرف غذااا
بعد از شام سعید اطلاعات رو برام فرستاد.
درست همونی که حدس زده بودم...خودشه
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
آره بخندین...☺️😂 روزایی که گریتون بگیره ام میرسه😊
@roomanzibaee
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝5
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_5
#جلد_2
زیر لب زمزمه کردم:
_اسرا یعنی خدا نکشتت بیچاره داداشم گیر همچین دختری افتاده.
_چیزی گفتین عطیه خانم؟
_نه چیزی نگفتم.
_اگه خیلی پاتون درد میکنه میخواید واقعا کمکتون کنم؟!
_نه اقا محمد پاهام درد نمیکنم میتونم بیام ولی نمیدونم چجوری با این کفشها بیام... آخه پاشنه این یکی شکسته!
_میخواید با تاکسی بریم!؟
مخالفت نکردم و همونجا نشستم تا محمد بره تاکسی بگیره.
بعد از چند دقیقه یک ماشین ایستاد و محمد به من اشاره کرد تا بیام.
منم با احتیاط قدم برداشتم تا مبادا دوباره بخورم زمین. محمد در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین.
راننده تاکسی یه پسر مو بور و چشم رنگی بود..
همینکه چشمش به من افتاد رو به محمد گفت:
_کاش خواهرتونو می آوردین جلو مینشست اخه اون پشت یکم سرده!(جاان؟😐)
محمد با تعجب و عصبانیتی که تو چهرش موج میزد گفت:
_خواهرم نیست همسرم هست!
راننده پوزخندی زد و گفت:
_ای بابا حیف شد
_چی حیف شد؟
خشمی که محمد توی صداش داشت منو ترسوند که نکنه یه بلایی سر مردی بیاره.
_آقا همینجا نگه دار پیاده میشیم.
راننده تاکسی نگه نداشت و به راهش ادامه داد.
_مگه نشنیدی خانم چی گفت نگه دار.
ترسش از محمد بیشتر شد و زودی ماشینو نگه داشت.
من سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو.
چند دقیقه صبر کردم ولی محمد نیومد دوباره سمت ماشین رفتم که با دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم.
جیغی کشیدم و به سمت محمد رفتم.
_محمد...محمد ترو خدا..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
بلاخره شمررر شدمم بل بلل😈😂
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨
@roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_5
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_5
#جلد_3
❣اسرا❣
داوود و عطیه و محمد هرکدوم به یه کاری مشغول بودن ! من و رسول مجبور شدیم دوتایی به بازجویی سیما گوش کنیم و اطلاعات جمع آوری کنیم.
آقای شهیدی مثل همیشه دوربین رو روشن کرد و شروع به بازجویی کرد.
_ما میدونیم که این یه تله اس پدرتون به همه چیز اعتراف کرد.
سیما پوزخندی زد و گفت:
_من با این چیزا مُقر نمیام اقای بازجو...حتی اگه من اعتراف کنم پدرم به هیچی اعتراف نمیکنه!
_شما مطمئنی؟
_صد البته!
آقای شهیدی صدایی رو پخش کرد که میگفت:
_ما یه باندیم
باند مافیا
اما هدفمون جنگ ظاهری با ایران نیست!
هدفمون جنگ ایران با خودشه!
درسته...! ما به این وطن خدمت کردیم
در پیش همکارای مافیا هم میگفتیم بازهم هدفمون تغیر نکرده و همونه
اما از خودمون که پنهان نبود!
ما میخواستیم ایران رو تخریب کنیم...
سیما که تا الان فقط گوش میداد دستهاشو روی گوشهاش قرار داد و جیغ زد:
_خفه شو....خفه شو مردتیکه...ببند اون دهنتو
رسول نگاهشو به من داد و گفت:
_اوه اوه اوضاع بد شد.
بعد با بیسیم به بچه ها خبر داد تا برن اتاق بازجویی!
نگاهمو به مانیتور دادم سیما هنوز داد میزد.
_لعنتی...ببند اون دهنتو...چرا حرف مفت میزنی مردتیکه...کثافت کاریایی که تو کردی جبران پذیر نیست...به روح مامان قسم اگه سرتو بالای دار نبینم اروم نمیشم!
این چرا اینجوری با پدرش حرف میزنه!
با فریاد گفت:
_منو ببرید پیش اون میخوام یه تف کنم به صورتش بعد هرکاری که دوست دارین با من بکنین.
مامورا رسیدن و سیما رو از داخل اتاق بازجویی به بیرون بردن.
_رسول؟
_جانم!؟
_دارن کجا میبرنش؟
_میبرنش پیش دکتر...فضای داخل اتاق بازجویی بهش نساخته حتما!
بعد طوری که انگار چیزی یادش اومده باشه موبایلش رو برداشت و به کسی زنگ زد.
_الو سعید؟....کجایین؟....خب باشه حواستون بیشتر به داوود باشه منم دارم میام اونجا
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد.
_رسول!
_بله؟
_مراقب خودت باش...!
با لبخندی جوابمو داد و رفت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ5
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_5
#جلد_4
•• محمد••
متعجب از رفتارهای عطیه به اتاق برگشتم.
کتاب رو باز و شروع به مطالعه کردم!
نگاهم به برگه ی لای کتاب جلب شد.
برگه رو باز کردم...برگه ی آزمایش بود،آزمایش...
با برگه ی آزمایش به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
به عطیه که همونطور مضطرب قدم میزد نگاه کردم.
متوجه ی حضور من شد،به برگه ی توی دستم نگاه کرد.
لبخندی زد و به زمین خیره شد.
هیچ حرف بینمون رد و بدل نشد و فقط خندیدیم...
_مبارکه بابا محمد!
_از شماهم مبارکه مامان عطیه!
صبح با صدای عطیه بلند شدم.
_محمد،محمد بلند شو اداره دیرت نشه!
بلند شدم و چشمهام رو مالیدم.
_صبح شده؟
_تازه اذان رو گفتن،بلند شو نمازتو بخون بعد بیا صبحانه بخوریم بریم اداره.
با اخم گفتم:
_فکرشم نکن،تو اینجا پیش عزیز میمونی .
با قیافه ی گرفته ای گفت:
_آخه میتونم بیاما...
با چشم غره ای که بهش رفتم دیگه حرفی نزد و بلند شد.
_حداقل زودتر آماده شو صبحانه رو باهم بخوریم.
با لبخند گفتم:
_چشم.
بعد از نماز زود حاضر شدم.
رو به روی عطیه نشستم و با ذوق گفتم:
_به به مامان عطیه چه کرده!
لبخندی زد و با ذوق و شوق شروع به خوردن کردیم.
رو به عطیه گفتم:
_عسل هم بخور برات خوبه.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو از کجا میدونی؟
_نمیدونم. ولی خب بخور انرژی بگیری!
تک خنده ای کرد و گفت:
_چشم بابا محمد.
_وای عطیه چجوری به رسول بگم؟
_نه به کسی نگیا.
_چرا؟
_بزار حالا تازه دیروز جواب آزمایش اومده...حالا عجله ای نداریم.
ولی من که نمیتونم این ذوق و شوق رو پنهان کنم اما برای دلخوشیش یه باشه ای گفتم تا حرص نخوره برای بچه بده!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
این محمد از کجا میدونه چی برای بچه خوبه چی بده؟😂✨
~نویسنده:ارباب قلم~
@roomanzibaee