eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭6 از زبان استاد رسول...✨: _به به سلام آقا محمد... تا اسمشو شنیدم ضربان قلبم تند تند زد... منوچهر،منوچهر،منوچهر اسمش تو سرم اکو میشد. اقا محمد نگران اسممو چند بار صدا زد. _بله آقا شنیدم، من عطیه رو به شما سپردم خودتون مواظبش باشید...به مادر و پدرم هم خبر دادم که فعلا مشهد باشن...ممنون اقا جبران میکنم خداحافظ... تا گوشی رو قطع کردم یاد خاطراتمون با منوچهر افتادم؛انقد درگیر بودم که یادم رفت ساعت 8 قرار دارم... زود آماده شدم و رفتم سمت ماشینی که برام فرستاده بودن از این لحظه به بعد مآموریتم شروع میشه. دوربین و ضبط صوت رو برداشتم و به سعید وصل شدم تا صدا و تصویرمو داشته باشن. _سعید صدا و تصویر رو دارین؟ _آره رسول...به امید پیروزی،یاعلی! نفسی عمیق کشیدم و با بسم الله سوار ماشین شدم. .................................................................. بنظرتون منوچهر کیه که رسول انقد بهم ریخت؟!🤔🦋 『زیبایی از دست رفته』 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝6 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد یقه ی راننده رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود... با صدای من به سمتم برگشت که پسره هولش داد و فرار کرد. میخواست دنبالش بره که کتش رو گرفتم _ولش کن نگاهی به دستم انداخت و نفس سنگینی کشید _بیا بریم الان دیر میشه ها! با سرش تایید کرد و راه افتادیم. با اینکه پاهام درد میکرد ولی تحمل کردم و همراهش قدم برداشتم. _عطیه خانم یه لحظه اینجا بشینید تا من بیام. کاری که گفت رو کردم و نشستم؛بعد از چند دقیقه محمد با یه پلاستیک اومد _این کفش هارو پاتون کنید اگه اندازه نبود میرم عوض میکنم. خوشحال پلاستیک رو از دستش گرفتم و کفشهای دردسر ساز رو از پاهام در آوردم. _انداره اس؟ _اره اندازه هست دست شما درد نکنه! _از اول باید همینکارو میکردم... _آقا محمد یه چیزی بگم؟ من تاحالا انقدر عصباتی ندیده بودمتون. لبخندی زد و سرشو پایین انداخت: _از این به بعدم نمیبینی انگار نه انگار چند دقیقه پیش با راننده درگیر شده بود... نمیدونم چه حسی بود که به سراغم اومد ولی همش لبخند میزدم چون محمد روی من غیرتی شده بود... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه و باز استرس شروع شد. محمد رفت تا جواب آزمایش رو بگیره. منم اونجا منتظر موندم تا بیاد... بعد از چند دقیقه بلاخره اومد _خب چیشد؟ _چی چیشد؟ _جواب آزمایش دیگه؟ _اها اون...خب منتظر نگاهش کردم که لبخند زد و گفت: _من از جیب خودم شیرینی نمیدما باید رسول بگیره!😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_6 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜رسول💜 توی راه بودم که تلفنم زنگ خورد. _الو؟ _الو رسول _بله آقا؟ _همونطور که حدس زدیم برای داوود تله گذاشتن انگار کسایی اونجا هستن که داوود رو... _بله اقا متوجه شدم تلفن رو قطع کردم و تا آخر گاز دادم. بعد از چند دقیقه به محلی که سیما آدرس داده بود رسیدم. ماشین داوود بود اما خود داوود نبود! سعید و دیدم که با بچه ها توی ماشین بودن. رفتم جلو. _سلام کی رفته تو؟ چقد اون توئه؟ _سلام یه ۵ دیقه ای میشه رسیدیم تو چجوری خودتو با این سرعت رسوندی؟ _با بچه ها برید داخل همونطور که فکر میکردیم این یه تله اس. _یا حسین رو به بچه ها علامت داد که برن داخل. تفنگمو در آوردم و منم همراهشون به داخل برج رفتم. به ظاهر یه برجی بود که دارن تازه میسازن اما داخلش اصلا اینطوری نبود. داخل که شدیم بچه ها رو به اینطرف و اونطرف تقسیم کردیم. داشتم دنبال داوود میگشتم که یه صدایی توجهم رو جلب کرد. رو به سعید گفتم: _سعید برو ببین این صدا از کجاست...! _باشه. بعد از اینکه سعید رفت،داوود رو کنار یه ستون دیوار دیدم. سریع نزدیکش شدم. _داوود..! _هیس سکوت کردم که به کنار اون ستون اشاره کرد. چند تا مامور اونجا بودن. _احمد صدامو داری؟ _بله _فوری بیا موقعیت 5 چند تا عقاب اینجان بعد از چند دقیقه مامور هارو بیهوش کردن و من و داوود تونستیم از برج بیرون بریم. بیرون که رفتیم پلیس رسیده بود. _چرا پلیس خبر کردین؟ _بخواطر کله شقی تو آقا داوود. یکی از مامورای پلیس با بلندگو گفت: _این منطقه در محاصره ست تسلیم بشید. داوود به پیشونیش زد و گفت: _اوه اوه رسول؛ سعید... چشمهامو بستم و دستامو روی سرم گذاشتم. _وای وای چرا یادم رفت سعید اونجاست. بعد به پلیس گفتم: _اقا میتونید زودتر دست به کار بشید؟ _خیر هنوز مهلتشون تموم نشده! _آخه یکی از مامورای ما اونجان اگه بلایی سرش بیاد... لطفا یکاری کنید. _بزارید ببینم جناب سروان چیمیگه! به طرف ماشین رفت و با جناب سروان صحبت کرد. بعد از اینکه تموم شد رو به ما گفت: _بله فقط خودتونم باید باشید! با سر تایید کردم و همراه بچه ها داخل برج شدیم از اونجایی که من و سعید ازهم جدا شدیم شروع کردم به گشتن سعید! _رسول، رسول من اینجام. رو به سعید برگشتم! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _خب اسما خانم بفرمایید رسیدیم. _دستت درد نکنه داوود! الان میری اداره دیگه؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _آره دیگه باید برم اداره. _خیله خب پس مراقب خودت باش! زیاد تند هم نرو _چشم...کاری نداری؟ _نه خداحافظ! براش دست تکون دادم و خداحافظی کردم. صبر کردم تا وارد دانشگاه بشه! بعد که وارد شد راه افتادم به طرف اداره! یه ربع بعد به اداره رسیدم. رو به جمع سلام کردم و به سمت رسول رفتم. _سلام آقا رسول! رو بهم چرخید و لبخند زد: _سلام داوود! کجا بودی باز تاخیر داشتی؟ _اینا رو بیخیال آقا محمد هست؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _آها پس پیش نامزدت بودی! میگم تو که همش پیش اونی زودتر عروسی کنین انقد آتیش عشقت تنده... عصبانی گفتم: _رسول! صدای خنده داری کرد و گفت: _خیله خب بابا جوش نزن،آقا محمد بالاست. غرغر کنان به سمت بالا رفتم: _اه،خودش عروسی کرده انگار خیلی با تجربه هست... _آقا داوود غر نزن برا خودت بده،جوش میزنی! و بعد با صدای بلند خندید. اداشو در اوردم بلکه یکم از حرصم خالی بشه! جلوی در اتاق آقا محمد رسیدم. به در تقه ای وارد کردم و با صدای بفرمایید آقا محمد داخل شدم. _سلام آقا ببخشید دیر کردم... _سلام. بلاخره اومدی! عیبی نداره! برو پایین به کارت برس. این رفتار از آقا محمد بعیده! حداقل یکم اخم میکرد تا دفعه ی بعد کمتر تاخیر داشته باشم! _الو..داوود کجایی؟ برو دیگه چرا وایستادی؟ به خودم اومدم و چهرم رو طبیعی جلوه دادم: _چشم آقا. سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت رسول راه افتادم. نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم: _رسول! _جانم؟ _آقا محمد چیزیش شده؟ به سمتم برگشت: _چطور؟ _امروز یکم خوشحال به نظر میاد! _نمیدونم! دقت نکردم. بیخیال شدم و گفتم: _رسول این آی دی که قرار بود برام بفرستی رو فرستادی؟ چیشد؟ _نه پیداش نکردم...به علی سایبری سپردم بفرسته! چون فعلا تو پیج این پسره ام! _منصوری رو میگی؟ _آره...بیا این کلیپو نگاه کن! این دوتا خواهر تو پیج منصوری استوری گذاشتن! کلیپ رو پخش کرد: _بی احترامی کردی به چادر حضرت مادرمون! انگار چادر حضرت مادشون رو گرفتم و دو دستمالی رقصیدم! _این چه حرفیه میزنه؟ رسول به طرفم برگشت و گفت: _ترویج در دین آقا داوود! ترویج در دین... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ {نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee