eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _خب اسما خانم بفرمایید رسیدیم. _دستت درد نکنه داوود! الان میری اداره دیگه؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _آره دیگه باید برم اداره. _خیله خب پس مراقب خودت باش! زیاد تند هم نرو _چشم...کاری نداری؟ _نه خداحافظ! براش دست تکون دادم و خداحافظی کردم. صبر کردم تا وارد دانشگاه بشه! بعد که وارد شد راه افتادم به طرف اداره! یه ربع بعد به اداره رسیدم. رو به جمع سلام کردم و به سمت رسول رفتم. _سلام آقا رسول! رو بهم چرخید و لبخند زد: _سلام داوود! کجا بودی باز تاخیر داشتی؟ _اینا رو بیخیال آقا محمد هست؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _آها پس پیش نامزدت بودی! میگم تو که همش پیش اونی زودتر عروسی کنین انقد آتیش عشقت تنده... عصبانی گفتم: _رسول! صدای خنده داری کرد و گفت: _خیله خب بابا جوش نزن،آقا محمد بالاست. غرغر کنان به سمت بالا رفتم: _اه،خودش عروسی کرده انگار خیلی با تجربه هست... _آقا داوود غر نزن برا خودت بده،جوش میزنی! و بعد با صدای بلند خندید. اداشو در اوردم بلکه یکم از حرصم خالی بشه! جلوی در اتاق آقا محمد رسیدم. به در تقه ای وارد کردم و با صدای بفرمایید آقا محمد داخل شدم. _سلام آقا ببخشید دیر کردم... _سلام. بلاخره اومدی! عیبی نداره! برو پایین به کارت برس. این رفتار از آقا محمد بعیده! حداقل یکم اخم میکرد تا دفعه ی بعد کمتر تاخیر داشته باشم! _الو..داوود کجایی؟ برو دیگه چرا وایستادی؟ به خودم اومدم و چهرم رو طبیعی جلوه دادم: _چشم آقا. سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت رسول راه افتادم. نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم: _رسول! _جانم؟ _آقا محمد چیزیش شده؟ به سمتم برگشت: _چطور؟ _امروز یکم خوشحال به نظر میاد! _نمیدونم! دقت نکردم. بیخیال شدم و گفتم: _رسول این آی دی که قرار بود برام بفرستی رو فرستادی؟ چیشد؟ _نه پیداش نکردم...به علی سایبری سپردم بفرسته! چون فعلا تو پیج این پسره ام! _منصوری رو میگی؟ _آره...بیا این کلیپو نگاه کن! این دوتا خواهر تو پیج منصوری استوری گذاشتن! کلیپ رو پخش کرد: _بی احترامی کردی به چادر حضرت مادرمون! انگار چادر حضرت مادشون رو گرفتم و دو دستمالی رقصیدم! _این چه حرفیه میزنه؟ رسول به طرفم برگشت و گفت: _ترویج در دین آقا داوود! ترویج در دین... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ {نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee
یادگاری .‌.. !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 #پارت_6 #جلد_4 ••داوود•• _خب ا
یه توضیح خیلی خیلی کوچولو🤏🙂 منم مثل شما توی فضای مجازی هستم و کلی کلیپ چه خوب چه بد رو میبینم! اما...یسریاشون که راه و روششون تخریبه...! بلاخره باید یجوری بقیه رو آگاه کرد با این کارایی که میکنن این تیکه کاملا واقعیه و برگرفته از صحبتهای همینایی هست که دارن دین مارو تخریب میکنن! (حالا من دارم تغیراتی میدم و براشون پرونده سازی میکنم) پس شاید برای بعضیا مبهم باشه! ولی عیب نداره توی پارتهای آینده متوجه میشه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب اینم اون تیکه ای که گفتم... به نظرم شماهم پخش کنید!؛) دو دل بودم بزارم یا نزارم😅ولی خب هرچی شد شد...
😌✌️🏻:)))
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ7 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _آقا محمد اینارو استعلام گرف... محمد با لبخند نگاهم میکرد. _اممم آقا...چیزی شده؟ به خودش اومد و رنگ نگاهشو جدی کرد،اما نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه: _خب داشتی میگفتی رسول؟ _آقا کاری که میخواستین رو انجام دادم. شما فقط یه نگاه به این گزارش بندازین. برگه ی توی دستم رو ازم گرفت و با دقت خوند. بعد سرش رو بالا آورد و گفت: _عالیه... دوباره لبخندش رو آشکار کرد! انگار داوود راست می‌گفتا امروز آقا محمد یه چیزیش شده! _چیشده رسول تو فکری؟ _ام...هیچی آقا...با اجازتون من برم. _نه واستا ! بیا بشین اینجا کارت دارم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرف بزنه. _رسول...بعضی وقتا فکر میکنم اگه یه نفر شبیه تو بشه چی میشه! از حرفش چیزی نفهمیدم: _آقا منظورتونو نمیفهمم!؟ خندید و گفت: _مخصوصا اگه اون یه نفر بچه ی من باشه! از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. با خنده گفت: _رسوول،کجاایی؟ فهمیدی چی گفتم؟ _آق..آقا واقعا؟ واقعنی؟ _بله بله واقعنی! تعجبم تبدیل به خنده شد! از جا بلند شدم‌و به بغل آقا محمد رفتم. _آقا مبارکه! _مبارک شماهم باشه! داری دایی میشیا...دایی رسول. باشوق خندیدم و گفتم: _خدایاشکرت. تازه داشتیم گرم میگرفتیم که داوود و سعید وارد شدن. با دیدن وضعیت ما با کمال تعجب وارد اتاق شدن. من و محمد سعی کردیم لبخندمونو پنهان کنیم اما تلاش بی فایده بود. داوود با حالتی گفت: _چیزی شده؟ آقا محمد سعی کرد حالت جدی قبلیشو بگیره و باهمون حالت گفت: _چیزی نشده! شما کاری داشتین؟ _بله آقا یه لحظه میاید پایین؟ خبر مهمیه همگی به سمت پایین رفتیم تا ببینیم چیشده. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ °نویسنده:ارباب قلم° @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ8 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• مامان دل تو دلش نیست بچه ای که ۲۰ ساله گمش کرده رو ببینه ! اگه منم بودم دل تو دلم نبود،هرچند که الانم دل تو دلم نیست...خواهری که ۲۰ ساله ندیدمش رو ببینم! ولی یه حس منفی توی وجودم بود!... بلاخره مامور پلیس اومد و رو به ما گفت: _بفرمایید داخل! هردو بلند شدیم و رفتیم داخل. دختر جوانی به سمت ما اومد‌! مادر دیگه طاقت نیاورد و با گریه به بغلش رفت: _مهشید،مادر...کجا بودی؟ مهشید... با اینکه من ۵ سالم بود که مهشید گم شد اما هیچکدوم از رفتارهاش شبیه مهشید نبود! البته شایدم بخواطر اینه که چندساله یه جای دیگه زندگی کرده و از ما دور بوده! بعد از نیم ساعت بلاخره مادر و مهشید ازهم جدا شدن! به سمت مهشید رفتم و بهش سلام کردم...یه بغضی توی گلوم بود ولی شاید به خواطر غرورمه که جلوی اون گریه نمیکنم... مامور پلیس جلو اومد و گفت: _شما باید آزمایش هم بدید تا ببینید جوابش مثبته یا نه..! چون یه خانواده ی دیگه هم هستن که ادعا کردن بچه مال اوناست! مادر با ناراحتی رو به افسر گفت: _پسرم الان نمیشه مهشید رو با خودمون ببریم خونه؟ _هرجور که خودشون صلاح میدونن...چون اینجا نمیتونن باشن! مادر به من نگاهی انداخت تا ببینه نظر من چیه! آروم بهش گفتم: _من مشکلی ندارم،امشبم که نمیام خونه...فردا صبح میریم آزمایش میدیم. خوشحال به سمت مهشید برگشت تا ببینه نظر خودش چیه: _من مشکلی ندارم. مادر با خوشحالی لبخند زد و دست مهشید رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم. اگه این دختر مال ما نباشه...مادر باز ناامید میشه! الان خیلی با مهشید گرم گرفته...انگار دخترش کنارش نشسته و باهاش صحبت میکنه. مادر رو به مهشید گفت: _دخترم،این مدت کجا بودی؟ اصلا اونی که دزدیده بودت کجا زندانیت کرده بود؟ مهشید خندید و گفت: _مادرجون زندانیم نکرده بودن... بعد با بغض ادامه داد: _من باهاشون زندگی کردم اونم بیست سال! طبیعیه که فکر میکردم از خانوادم هستن...بعد فقط با یه حرفشون فهمیدم من عضو این خانواده نبودم...دوسال کار هرشبم شده بود گریه که چرا من؟ چرا من باید از خانواده ی اصلیم دور بی افتم...؟ تا اینکه نقشه کشیدم! نقشه ی فرار...اما اونا فهمیدن،بعد بهم گفتن که خیلی دوستم دارن و بخواطر اینکه عذاب نکشن میرن خودشونو معرفی میکنن و منو از اون خونه ای که دوسال نفسم حبس شده بود میارن بیرون... دوست نداشتم اشک توی چشمهای مامانم جاری بشه. پس رو به مهشیدگفتم: _مهشید خانم،اونا هم مهشید صدات میزدن؟ _من نمیدونم از چندسالگی از شما دور افتادم ولی اسمم رو عوض کردن،اونا رها صدام میکنن. بعد با لبخند گفت: _ولی شما همون مهشید صدام کنید... اگه این دختره برای ما نباشه چی؟! مادر خیلی بهش وابسته شده!! خودمم احساس میکنم مهشید خیلی به مادر وابسته شده! خدایا خودت کمکمون کن! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ |نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee
پست اشکان دلاوری •|☝🏼