🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭8
#پارت_8
از زبان عطیه خانم:
بلاخره بعد از یه هفته داداش رسول رسید.
با اینکه اذیتم میکنه نمیتونم دوری داداش رو تحمل کنم...
_خب عطیه خانم،این مدتی که من نبودم ازدواج که نکردی🤨😂
نمیدونم چرا ذهنم سمت محمد رفت...
_نه داداش،شما باید سوغانی دبه ترشی میاوردی منو مینداختی توش😂
محمد:
_ رسول یه لحظه تشریف میاری؟
_بله آقا
_یه خبر دارم اول مشتلق بده😌😁
داداش یه شکلات از جیبش در اورد.
_بفرما اینم مشتلق😂
اقا محمد یه کاغذ رو نشون رسول داد و گفت:
_حکم بازداشت منوچهر رو گرفتیم!
_وایییییی آقاااا ایوللللل😂🖐...چیزه ینی نه...عالیههههه😃✊ حالا کی میریم؟؟
_همین فردا،اماده ی دردسر هستی دیگه؟!
اسم دردسرو که شنیدم دلم ریخت!
آقا محمد متوجه نگرانیم شد و گفت:
_البته دردسر نیستااا همه کارای آسونو به رسول دادم😒😂
_عه آقا😐
_عه نداره،اینارو کپی بگیر برام بفرس.
_چشم آقا.
وقتی محمد رفت رسول گفت:
_با اینکه عصبانیه،اذیتم میکنه،خشنه...
_چیز دیگه ای نبود به ما بچسبونی😐💔
_ع آقا شما نرفتین(😭)
_گوشیمو جا گذاشتم🙂😐تو به حرفت ادامه بده☺️
_اقا ادامشو که نگفتم...میخواستم بگم با همه ی اینا خیلی دوسش دارم😌❤️
من فقط نگا میکردمو میخندیدم😂
فکر نمیکردم انقد با هم تو سرکارم راحت باشن!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت برده باشین🙂🦋
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝8
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_8
#جلد_2
محمد:💕✍🏻
قرار شد پسفردا یه سیغه ی محرمیت بین من و عطیه خوانده بشه تا ما نامزد به حساب بیایم!
بعد از خداحافظی کردن از همشون رفتم خانه.
انقدر امروز خسته شده بودم از شدت خستگی زود خوابم برد.
_محمد مادر بلند شو!
یکی از چشم هامو باز کردم و رو به مادر گفتم:
_سلام صبح بخیر ساعت چنده عزیز؟
_ساعت 8
از رخت خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
_عزیز چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟
_بیدار شدی نمازتو خواندی بعد انقد خسته بودی رفتی خوابیدی!
لبخندی زد و ادامه داد:
_بلاخره داری دوماد میشی باید این بی خوابی هارو هم بکشی!
لبخند زدم و بلند شدم به طرف حیاط رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد از خداحافظی با عزیز سوار ماشین شدم و به طرف اداره حرکت کردم.
وارد اداره که شدم داوود جلومو گرفت.
_سلام آقا محمد.
_سلاام ، آقا داوود چطوری؟
_خوبم آقا...یه چیزی قرار شده پس فردا آقای عبدی مارو به یک ماموریت بفرسته!
_ماموریت؟ چه ماموریتی؟
_آقای عبدی کامل واستون توضیح میدن.
با سر حرف داوود رو تایید کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
در زدم که با بفرمایید آقای عبدی وارد شدم.
_سلام آقا.
_سلام محمد یک راست میرم سر اصل مطلب که وقت نداریم، احتمالا از داوود شنیدی که میخوایم شمارو بفرستیم ماموریت؟!
_بله آقا شنیدم.
_محمد قرار شده با یکی از خانم های مجرد توی همینجا یک ازدواج صوری بکنی و داوود به عنوان برادر خودت و شما و اون خانم به ماموریت برید.
تا این حرف رو شنیدم رنگم پرید و اولین کسی که توی ذهنم اومد عطیه بود.
_آقا من یکیو سراغ دارم که قابل اعتماده!
_کی؟
_خواهر رسول! عطیه...
_انتخاب خوبیه من خودم بهش اعتماد دارم.
_آقا یه چیز بگم؟ من و عطیه باهم نامزد هستیم و قرار شده پس فردا فقط یه سیقه ی محرمیت برامون بخونن من خودم عطیه رو در جریان میزارم.
اخم های آقای عبدی باز شد و لبخند زد و گفت:
_چرا زودتر نگفتی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_آقا وقت نشد بگم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎نویسنده:ارباب قلم...@roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_8
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_8
#جلد_3
🍀عطیه🍀
محمد با خستگی وارد خونه شد.
_سلام
_سلام خسته نباشی
_سلامت باشی ، عزیز نیست؟
_نه من اومدم نبود حتما رفته خرید.
کتش رو در آورد و آویزون کرد.
بلند شدم و براش چایی آوردم!
_به به چایی تازه دمه دیگه؟
_آره از اون موقع منتظر بودم تو بیای
_دست شما درد نکنه.
نگاهی به چهره ی خستش انداختم.
_من رفتم اتفاقی افتاد؟
نگاهشو درمونده به من داد و ماجرای داوود و اسما رو تعریف کرد.
_خب آقا سعید الان حالش چطوره؟
_خوبه خداروشکر پاهاش نشکسته.
چایی رو که خورد با لبخندی گفت:
_خب عطیه خانم
_بله؟
_کی بریم سر خونه زندگیمون؟
_والا ما هروقت میایم خونه اثری از شما نمی بینم وگرنه که این سوالو از خودتون داشتما
_من شرمنده ام،حالا بگو با بزرگترا هماهنگ میکنیم.
_واقعا راست میگی؟
_شما از من دروغ شنیدی؟
_نه آخه سرت شلوغه خب...
_برای شما وقت گذاشتن واجبه!
بعد از گفتن این حرف صدای زنگ گوشیش بلند شد.
_الو؟....خب....باشه الان خودمو میرسونم.
گوشی رو که قطع کرد رو بهش گفتم:
_که برای من وقت گذاشتن واجبه!؟
_ببخشید واقعا حیاتیه
از جا بلند شد و همونطور که لباسهاشو میپوشید گفت:
_عزیز که اومد بهش بگو من اومدم خونه نگران نشه!
_عزیز به رفتارای شما عادت داره آقا محمد.
با لبخندی به لب از خونه بیرون رفت و از من خداحافظی کرد و رفت.
هربار که از این در میره بیرون براش یه آیه الکرسی میفرستم تا هم دل من آروم بشه هم خودش در امان باشه...
_خدایا خودشو به خودت میسپارم.
همون موقع عزیز اومد و با دست پر در رو باز کرد.
_سلام عزیز
بلند شدم و به کمکش رفتم.
_سلام دخترم...
وسیله هارو از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم.
_دستت درد نکنه...محمد هنوز نیومده؟
_چرا اومد ولی باز بهش زنگ زدن رفت.
اهی کشید و با لبخند به من نگاه کرد.
_ان شالله هرچی زودتر برید سر خونه زندگیتون
با اینکه میدونستم از دست کارای محمد یکم خسته شده اما خودمو نباختم و با لبخند و هیجان گفتم:
_اتفاقا میخوایم به زودی یه مهمونی بگیریم بزرگترا رو دعوت کنیم برای همین موضوع!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ8
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_8
#جلد_4
••فرشید••
مامان دل تو دلش نیست بچه ای که ۲۰ ساله گمش کرده رو ببینه ! اگه منم بودم دل تو دلم نبود،هرچند که الانم دل تو دلم نیست...خواهری که ۲۰ ساله ندیدمش رو ببینم! ولی یه حس منفی توی وجودم بود!...
بلاخره مامور پلیس اومد و رو به ما گفت:
_بفرمایید داخل!
هردو بلند شدیم و رفتیم داخل.
دختر جوانی به سمت ما اومد!
مادر دیگه طاقت نیاورد و با گریه به بغلش رفت:
_مهشید،مادر...کجا بودی؟ مهشید...
با اینکه من ۵ سالم بود که مهشید گم شد اما هیچکدوم از رفتارهاش شبیه مهشید نبود!
البته شایدم بخواطر اینه که چندساله یه جای دیگه زندگی کرده و از ما دور بوده!
بعد از نیم ساعت بلاخره مادر و مهشید ازهم جدا شدن!
به سمت مهشید رفتم و بهش سلام کردم...یه بغضی توی گلوم بود ولی شاید به خواطر غرورمه که جلوی اون گریه نمیکنم...
مامور پلیس جلو اومد و گفت:
_شما باید آزمایش هم بدید تا ببینید جوابش مثبته یا نه..! چون یه خانواده ی دیگه هم هستن که ادعا کردن بچه مال اوناست!
مادر با ناراحتی رو به افسر گفت:
_پسرم الان نمیشه مهشید رو با خودمون ببریم خونه؟
_هرجور که خودشون صلاح میدونن...چون اینجا نمیتونن باشن!
مادر به من نگاهی انداخت تا ببینه نظر من چیه!
آروم بهش گفتم:
_من مشکلی ندارم،امشبم که نمیام خونه...فردا صبح میریم آزمایش میدیم.
خوشحال به سمت مهشید برگشت تا ببینه نظر خودش چیه:
_من مشکلی ندارم.
مادر با خوشحالی لبخند زد و دست مهشید رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم.
اگه این دختر مال ما نباشه...مادر باز ناامید میشه!
الان خیلی با مهشید گرم گرفته...انگار دخترش کنارش نشسته و باهاش صحبت میکنه.
مادر رو به مهشید گفت:
_دخترم،این مدت کجا بودی؟ اصلا اونی که دزدیده بودت کجا زندانیت کرده بود؟
مهشید خندید و گفت:
_مادرجون زندانیم نکرده بودن...
بعد با بغض ادامه داد:
_من باهاشون زندگی کردم اونم بیست سال! طبیعیه که فکر میکردم از خانوادم هستن...بعد فقط با یه حرفشون فهمیدم من عضو این خانواده نبودم...دوسال کار هرشبم شده بود گریه که چرا من؟ چرا من باید از خانواده ی اصلیم دور بی افتم...؟ تا اینکه نقشه کشیدم! نقشه ی فرار...اما اونا فهمیدن،بعد بهم گفتن که خیلی دوستم دارن و بخواطر اینکه عذاب نکشن میرن خودشونو معرفی میکنن و منو از اون خونه ای که دوسال نفسم حبس شده بود میارن بیرون...
دوست نداشتم اشک توی چشمهای مامانم جاری بشه. پس رو به مهشیدگفتم:
_مهشید خانم،اونا هم مهشید صدات میزدن؟
_من نمیدونم از چندسالگی از شما دور افتادم ولی اسمم رو عوض کردن،اونا رها صدام میکنن.
بعد با لبخند گفت:
_ولی شما همون مهشید صدام کنید...
اگه این دختره برای ما نباشه چی؟!
مادر خیلی بهش وابسته شده!! خودمم احساس میکنم مهشید خیلی به مادر وابسته شده!
خدایا خودت کمکمون کن!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
|نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee