eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭7 از زبان آقا محمد: تلفنو قطع کردم. _مطمئنم وقتی اسم منوچهر رو شنید حالش بد شد! _منوچهر کیه آقا محمد؟ سرمو برگردوندم،عطیه بود. _ببخشید اتفاقی صداتونو شنیدم فهمیدم دارین با داداش رسول صحبت میکنین. _خب راستش منوچهر یکی از همکارای ما بود و دوست صمیمی رسول،منوچهر یه روز به طور ناگهانی استعفا داد و دیگه ازش خبری نشد؛بعد از چند مدت فهمیدیم جاسوس آمریکایی ها بوده... خداروشکر که چیز زیادی دستش ندادیم. _یعنی منوچهر بود که به سمت خونه ی ما تیراندازی کرده بود؟! _بله؛البته خودش توی ایران نیست،چند نفرو فرستاده که اینکارو کنن _چرا دستگیرش نمیکنید؟! خنده ی بلندی کردمو گفتم: _شما فکر میکنید دستگیر کردنش آسونه؟ زنگ گوشیم به صدا در اومد. عطیه متوجه شد و در حالی که داشت میرفت گفت: _با اجازه _الو سعید...چی؟؟...آفرین به رسول...خیله خب خداروشکر که گیرش انداخت...باشه سعید من بلیط ها رو براش جور میکنم،خدانگهدار .................................................................. خب دیگه هیچ کپشنی ندارم برای این رمان🙁 فقط امیدوارم لذت برده باشین☺️🦋 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝7 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🍀 بعد از رفتن عطیه و محمد اسرا رفت تا ظرف های ناهار رو بشوره. دیگه خسته شده بودم از اینکه محرمیم ولی در واقع نامحرمیم( بله آقا رسول شما درست میگین😐) طاقت نیاوردم و رفتم تو آشپزخانه...هدفون گذاشته بود و داشت ظرف ها رو همزمان میشست احساس کردم بهترین موقع هست که مرز های بینمون شکسته بشه. نفس عمیق کشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم(😁) اسرا جیغی کشید و با همون دستکش های کفی اش زد تو گوشم(بیچاره رسول😂) چند دقیقه ای به سکوت گذشت بلاخره اسرا سکوت بینمونو شکست و گفت: _وای رسول ترسیدم اصلا یه لحظه یادم رفت شوهر دارم(😂🤣) دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگيريم و هردو زدیم زیر خنده! _رسول بلند شو بیا صورتت کفی شده کاری که گفت و کردم...شیر آب رو باز کرد و قسمتی که کفی شده بود رو با دستای نرمش شست. _اسرا من‌... گوشیم زنگ خورد و نتونستم ادامه بدم. _الو!؟ _الو سلام رسول خوبی؟ _سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟ چیشد جواب آزمایش رو گرفتین؟ _بله گرفتیم! _خب نتیجه؟ _والا نتیجه این شد که شما باید بری شیرینی بگیری!😂 با خوشحالی به اسرا نگاه کردم و گفتم: _به به پس داماد شدین رفت دیگه؟ رنگ نگاه اسرا هم شاد شد و به سمت گوشی رفت تا به عطیه زنگ بزنه. صحبتم رو با آقا محمد که تموم کردم به سمت اسرا رفتم. _وای عطی نمیدونی چقد خوشحال شدم. نگاهش که به من افتاد نگاهش رو شیطون کرد و به عطیه گفت: _فقط عطی جون مواظب باش این آقایون کلا آدمو سوپرایز میکنن مثلا همین امروز خان داداش خودت اگه بهت بگم چیکار کرد باور نمیکنی... گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم در گوشم تا خودم با عطیه صحبت کنم. نگاه تیزی به اسرا انداختم.. _الو سلام آبجی خوبی؟ _الو رسول سلام داشتم با اسرا صحبت میکردم چیشد؟ _هیچی گوشی از دستش افتاد فقط عطیه قبل از شب خونه باشینا خندید و گفت: _الان داریم میایم سمت خونه نگران نباش 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم😁✍🏻✨ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_7 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💗سعید💗 _رسول، رسول من اینجام. رسول سمتم برگشت . _سعید...! _بیا این دختره رو ببر من نمیتونم بیام پاهام پیچ خورده. رو به یکی از خانم های پلیس گفت: _خانم شما این خانم رو از اینجا ببر بیرون. اونهم همینکارو کرد. بعد از رفتن اون دوتا رسول کمکم کرد تا بلند بشم. پاهام بشدت درد میکرد بخواطر همین هم یکی دوباری افتادم. _سعید جان من تحمل کن الان تموم میشه رسیدیم. صدای شلیک و تیر اندازی خبر از یه خطری میداد _اینا کی هستن دیگه! _فقط سعید دعا کن دستم به داوود برسه _با اون چیکار داری...سیما میخواست یه بلایی سر داوود یا یکی از این اعضا بیاره که خوشبختانه موفقم نشد! حالا هم که اینارو پیدا کردیم نشون از این میده که هنوز هم همدستای این گروه مافیا وجود دارن. _اون که صد در صد مطمئنم هنوزم وجود دارن...داوود یکم بی عقله اصلا من موندم کی به این میخواد زن بده با این بچه بازیاش. _حالا که آقای عبدی میخواد بهش زن بده اسما هم راضیه... _اوفف سعید. بعد از کلی کلنجار رفتن با رسول سوار ماشین شدیم و منتظر اتمام عملیات موندیم. داوود هم به جمعمون پیوست. رسول تا چشمش به داوود افتاد از روی صندلی جستی زد تا به داوود برسه. اما داوود چابک تر از رسول بود زود خودش پشت من پنهان کرد. _داوود بیا بیرون کاریت ندارم. _عه خب ببخشید دیگه بد کاری کردم جای اینارو لو دادم. _میگم بیا بیرون با من بحث نکن! رو به رسول گفتم: _رسول ولش کن الان موقعیت مناسبی نیست آبرومون میره! رسول به دور و برش نگاهی انداخت و آروم سرجاش نشست. داوود تا دید وضعیت آروم شده از پناهگاهش اومد بیرون. _راستی سعید... _بله؟ _قضیه ی اون دختره چی بود؟ _دیدم دست و پاهاشو بستن،انگار گروگان گرفته بودنش،منم رفتم بازش کردم اما تو راه یکی از این مامورا با تفنگ زد روی پاهام...خداروشکر یکی از پلیسها رسیدن و کار به جاهای باریک نکشید. _الان اون دختره کجاست؟ داوود گفت: _اونو بردن تو ماشین پلیس نگاهی خطرناک به داوود انداخت که باعث شد داوود دیگه هیچ حرفی نزنه. بعد از چند دقیقه انگار عملیات دستگیریشون تموم شده بود ماهم راه افتادیم به سمت اداره. به اداره که رسیدیم همه با داوود دعوا داشتن. از جمله رسول و محمد که دست به یکی کرده بودن تا حساب داوود رو برسن. منم که اونجا انگار چغندر بودم هیچکس به من اهمیت نمیداد. _آقاا پای من پیچ خورده ها یکی بیاد به داد من برسه. رسول و محمد که انگار تازه یادشون اومد چه بلایی سرم اومده بود به سمت من اومدن. داوود هم از خدا خواسته از دست اون دوتا فرار کرد. _کی همچین کاری کرده؟ _آقا تو همون برجه این طوری شده. _سریع ببرینش از پاهاش عکس بگیرن! رسول حرف آقا محمد رو با سر تایید کرد و رو به من گفت: _بدو بریم که کلی کار داریم آقا سعید □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ7 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _آقا محمد اینارو استعلام گرف... محمد با لبخند نگاهم میکرد. _اممم آقا...چیزی شده؟ به خودش اومد و رنگ نگاهشو جدی کرد،اما نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه: _خب داشتی میگفتی رسول؟ _آقا کاری که میخواستین رو انجام دادم. شما فقط یه نگاه به این گزارش بندازین. برگه ی توی دستم رو ازم گرفت و با دقت خوند. بعد سرش رو بالا آورد و گفت: _عالیه... دوباره لبخندش رو آشکار کرد! انگار داوود راست می‌گفتا امروز آقا محمد یه چیزیش شده! _چیشده رسول تو فکری؟ _ام...هیچی آقا...با اجازتون من برم. _نه واستا ! بیا بشین اینجا کارت دارم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرف بزنه. _رسول...بعضی وقتا فکر میکنم اگه یه نفر شبیه تو بشه چی میشه! از حرفش چیزی نفهمیدم: _آقا منظورتونو نمیفهمم!؟ خندید و گفت: _مخصوصا اگه اون یه نفر بچه ی من باشه! از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. با خنده گفت: _رسوول،کجاایی؟ فهمیدی چی گفتم؟ _آق..آقا واقعا؟ واقعنی؟ _بله بله واقعنی! تعجبم تبدیل به خنده شد! از جا بلند شدم‌و به بغل آقا محمد رفتم. _آقا مبارکه! _مبارک شماهم باشه! داری دایی میشیا...دایی رسول. باشوق خندیدم و گفتم: _خدایاشکرت. تازه داشتیم گرم میگرفتیم که داوود و سعید وارد شدن. با دیدن وضعیت ما با کمال تعجب وارد اتاق شدن. من و محمد سعی کردیم لبخندمونو پنهان کنیم اما تلاش بی فایده بود. داوود با حالتی گفت: _چیزی شده؟ آقا محمد سعی کرد حالت جدی قبلیشو بگیره و باهمون حالت گفت: _چیزی نشده! شما کاری داشتین؟ _بله آقا یه لحظه میاید پایین؟ خبر مهمیه همگی به سمت پایین رفتیم تا ببینیم چیشده. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ °نویسنده:ارباب قلم° @roomanzibaee