eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
😌✌️🏻:)))
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ7 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _آقا محمد اینارو استعلام گرف... محمد با لبخند نگاهم میکرد. _اممم آقا...چیزی شده؟ به خودش اومد و رنگ نگاهشو جدی کرد،اما نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه: _خب داشتی میگفتی رسول؟ _آقا کاری که میخواستین رو انجام دادم. شما فقط یه نگاه به این گزارش بندازین. برگه ی توی دستم رو ازم گرفت و با دقت خوند. بعد سرش رو بالا آورد و گفت: _عالیه... دوباره لبخندش رو آشکار کرد! انگار داوود راست می‌گفتا امروز آقا محمد یه چیزیش شده! _چیشده رسول تو فکری؟ _ام...هیچی آقا...با اجازتون من برم. _نه واستا ! بیا بشین اینجا کارت دارم. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرف بزنه. _رسول...بعضی وقتا فکر میکنم اگه یه نفر شبیه تو بشه چی میشه! از حرفش چیزی نفهمیدم: _آقا منظورتونو نمیفهمم!؟ خندید و گفت: _مخصوصا اگه اون یه نفر بچه ی من باشه! از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. با خنده گفت: _رسوول،کجاایی؟ فهمیدی چی گفتم؟ _آق..آقا واقعا؟ واقعنی؟ _بله بله واقعنی! تعجبم تبدیل به خنده شد! از جا بلند شدم‌و به بغل آقا محمد رفتم. _آقا مبارکه! _مبارک شماهم باشه! داری دایی میشیا...دایی رسول. باشوق خندیدم و گفتم: _خدایاشکرت. تازه داشتیم گرم میگرفتیم که داوود و سعید وارد شدن. با دیدن وضعیت ما با کمال تعجب وارد اتاق شدن. من و محمد سعی کردیم لبخندمونو پنهان کنیم اما تلاش بی فایده بود. داوود با حالتی گفت: _چیزی شده؟ آقا محمد سعی کرد حالت جدی قبلیشو بگیره و باهمون حالت گفت: _چیزی نشده! شما کاری داشتین؟ _بله آقا یه لحظه میاید پایین؟ خبر مهمیه همگی به سمت پایین رفتیم تا ببینیم چیشده. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ °نویسنده:ارباب قلم° @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ8 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• مامان دل تو دلش نیست بچه ای که ۲۰ ساله گمش کرده رو ببینه ! اگه منم بودم دل تو دلم نبود،هرچند که الانم دل تو دلم نیست...خواهری که ۲۰ ساله ندیدمش رو ببینم! ولی یه حس منفی توی وجودم بود!... بلاخره مامور پلیس اومد و رو به ما گفت: _بفرمایید داخل! هردو بلند شدیم و رفتیم داخل. دختر جوانی به سمت ما اومد‌! مادر دیگه طاقت نیاورد و با گریه به بغلش رفت: _مهشید،مادر...کجا بودی؟ مهشید... با اینکه من ۵ سالم بود که مهشید گم شد اما هیچکدوم از رفتارهاش شبیه مهشید نبود! البته شایدم بخواطر اینه که چندساله یه جای دیگه زندگی کرده و از ما دور بوده! بعد از نیم ساعت بلاخره مادر و مهشید ازهم جدا شدن! به سمت مهشید رفتم و بهش سلام کردم...یه بغضی توی گلوم بود ولی شاید به خواطر غرورمه که جلوی اون گریه نمیکنم... مامور پلیس جلو اومد و گفت: _شما باید آزمایش هم بدید تا ببینید جوابش مثبته یا نه..! چون یه خانواده ی دیگه هم هستن که ادعا کردن بچه مال اوناست! مادر با ناراحتی رو به افسر گفت: _پسرم الان نمیشه مهشید رو با خودمون ببریم خونه؟ _هرجور که خودشون صلاح میدونن...چون اینجا نمیتونن باشن! مادر به من نگاهی انداخت تا ببینه نظر من چیه! آروم بهش گفتم: _من مشکلی ندارم،امشبم که نمیام خونه...فردا صبح میریم آزمایش میدیم. خوشحال به سمت مهشید برگشت تا ببینه نظر خودش چیه: _من مشکلی ندارم. مادر با خوشحالی لبخند زد و دست مهشید رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم. اگه این دختر مال ما نباشه...مادر باز ناامید میشه! الان خیلی با مهشید گرم گرفته...انگار دخترش کنارش نشسته و باهاش صحبت میکنه. مادر رو به مهشید گفت: _دخترم،این مدت کجا بودی؟ اصلا اونی که دزدیده بودت کجا زندانیت کرده بود؟ مهشید خندید و گفت: _مادرجون زندانیم نکرده بودن... بعد با بغض ادامه داد: _من باهاشون زندگی کردم اونم بیست سال! طبیعیه که فکر میکردم از خانوادم هستن...بعد فقط با یه حرفشون فهمیدم من عضو این خانواده نبودم...دوسال کار هرشبم شده بود گریه که چرا من؟ چرا من باید از خانواده ی اصلیم دور بی افتم...؟ تا اینکه نقشه کشیدم! نقشه ی فرار...اما اونا فهمیدن،بعد بهم گفتن که خیلی دوستم دارن و بخواطر اینکه عذاب نکشن میرن خودشونو معرفی میکنن و منو از اون خونه ای که دوسال نفسم حبس شده بود میارن بیرون... دوست نداشتم اشک توی چشمهای مامانم جاری بشه. پس رو به مهشیدگفتم: _مهشید خانم،اونا هم مهشید صدات میزدن؟ _من نمیدونم از چندسالگی از شما دور افتادم ولی اسمم رو عوض کردن،اونا رها صدام میکنن. بعد با لبخند گفت: _ولی شما همون مهشید صدام کنید... اگه این دختره برای ما نباشه چی؟! مادر خیلی بهش وابسته شده!! خودمم احساس میکنم مهشید خیلی به مادر وابسته شده! خدایا خودت کمکمون کن! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ |نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee
پست اشکان دلاوری •|☝🏼
۸روز دیگر میشود ۲سال😭♥️ که پر کشیدی🕊