eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ بسم الله الرحمن الرحیم 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭1 باصدای در به خودم اومدم! _بیا تو _آبجی حاضری؟ _بتوچه که حاضرم یا نه. مطمئنم از این حرفی که زدم ناراحت نمیشه چون به زخم زبونای من عادت کرده. من نمیدونم چرا بعد از این همه آزار و اذیت بازم با خوشرویی باهام برخورد میکنه. شال مشکیمو رو سرم انداختم و رفتم پایین. _باشه مامان چند بار میگی مواظبشم! خدافظ .................................................................. کاش میشد به عقب برگشت.☘👌✨ 『زیبایی از دست رفته!』 https://eitaa.com/roomanzibaee نویسند: ارباب قلم!✍🏻💓
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝1 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 بعد از مراسم خواستگاری نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. باید زودتر بخوابم تا فردا برای آزمایش خون بیدار بشم... با صدای اذان صبح بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. اسرا داشت وضو میگرفت رو به من گفت: _به به سلام عروس خانم!! _اسرا هنوز نه به باره نه به داره؛اصلا ببین قسمت هم میشیم. دستانش را با حوله خشک کرد و گفت: _اگه دو نفر همدیگر رو خیلی دوست داشته باشن به هم میرسن. _کی کیو دوست داره؟ صدای رسول باعث شد هردو به سمتش برگردیم. به اسرا نگاه کردم که لبخند شیطونی روی لبهاش بود...با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم و برگشتم سمت رسول و با لبخند گفتم: _تو و اسرا !! _من و اسرا چیی؟ _داشت میگفت ما همدیگه رو دوست داشتیم به هم رسیدیم. اسرا خنده ی صداداری کرد و گفت: _اره رسول داشتم خودمون رو واسش مثال میزدم که دلش آروم بشه اخه خیلی نگران نتیجه ی آزمایشه! متعجب سمتش برگشتم که چشمکی بهم تحویل داد. از روی عصبانیت و حرص از اسرا مجبور شدم زود از پیش رسول برم تا هیچی بهم نگفته! نماز صبحمو خوندم و اماده ی رفتن شدم. چقدر سخته ناشتا باشی... اسرا به سمت اتاق اومد منم رومو اونطرف کردم که انگار باهاش قهرم. ری اکشن منو که دید از پشت بغلم کرد و گفت: _عطی جونم قهری؟ خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم. _بله خیلیم قهرم! _عه واسه چی عطی؟ _اولا عطی نه و عطیه خوبه منم بهت بگم جعبه ی اسرار؟(😂) دوما کرم داری همش جلوی رسول از محمد حرف میزنی؟ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره پارت جدید از جلد دوم😌 تم بنفش و صورتیم خیلی خوشگلهههه خوشمان امد😁😂 خلاصه امیدوارم خوشتون اومده باشه! نویسنده: ارباب قلم💕✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_1 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌸اسماء🌸 _اسرا بهش بگو هنوز کلاسش تموم نشده ساعت ۳ میرسه خونه نیاد دنبالم. _یعنی دروغ بگم؟ _دروغ نیست من تا ساعت ۳ تو کلاسم. _خیله خب باشه فقط تا کی میخوای از دست داوود فرار کنی من نمیدونم. _یادت نره بهش بگیا! خداحافظ. _خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به سمت کلاس رفتم. توی کلاس اصلا حواسم به درس نبود! _خانم باشما هستم؟! سریع از جا بلند شدم. _بله استاد؟ _کلاس تمام شده نمیخواید تشریف ببرید؟ _ببخشید استاد حواسم نبود. وسایلم رو از روی میز جمع کردم و به سمت درب خروجی کلاس رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ۳ و نیم بود یعنی بیشتر از اون چیزی که به اسرا گفتم. حتما الان پدر نگرانم شده! با استرسی که توی وجودم بود گام های بلند و سریع برداشتم و از دانشگاه بیرون اومدم. _اسما خانم!؟ به طرف صدا برگشتم. _سلام آقا داوود شما اینجا جیکار میکنید؟ _سلام خسته نباشید. اسرا خانم گفتند که ساعت ۳ کلاسهاتون تمام میشه منم گفتم بیام دنبالتون! رو به ماشین کرد و گفت: _بفرمایید سوار بشید تا بریم خونه پدرتون نگرانه! _پدرم؟ _بله همون شب من جریان رو با پدرتون در میون گذاشتم! ایشون هم اجازه داد در ماشین رو برام باز کرد _بفرمایید. سوار شدم و راه افتادیم. تا وسط راه در سکوت بودیم! _خب آقا داوود این روند تا کی ادامه داره؟ _کدوم روند؟ _همین که من و شما باهم در رفت و آمد باشیم. خندید و گفت: _آها...خب گفتم دیگه تا زمانی که شما از من شناخت کافی پیدا کنید. _بعد از اینکه شناخت کافی پیدا کردم چی؟ _بعدش دوباره میام خواستگاری و اونموقع هست که باید جوابتونو به من بگید بعد از اینکه حرفش تمام شد رسیدیم خونه! از ماشین پیاده شدم. رو به داوود گفتم: _دستتون درد نکنه! با لبخند جوابم رو داد و سوار ماشین شد. بوقی زد و راه افتاد. نفس راحتی کشیدم انگار تپش قلبم زیاد شده بود. دست هام یخ کرده بودن کلید رو از داخل کیفم در آوردم و در رو باز کردم. صدای تیک تاک ساعت و ساکت بودن خونه نشون از این میداد که مثل دوسال قبل باید تا شب تنها باشم! خاطرات دوسال قبل لبخند به لبهام آورد‌. توی ترکیه احساس خفگی میکردم و با این احساس دوسال سرو کله زدم. کیفم رو از روی دوشم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. همینکه لباس هام رو در آوردم گوشیم زنگ خورد. تماس رو وصل کردم. _الو؟ _الو سلام دخترم خوبی؟ _ممنونم شما خوبید؟ خسته نباشید _سلامت باشی...رسیدی؟ _بله رسیدم _باباجان لباسهاتو در نیار آقا داوود داره میاد دنبالت بیارت اداره! با استرس از جا بلند شدم. _چرا؟ _به کمک تو احتیاج داریم! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده: ارباب قلم😁✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ1 #ᴊᴇʟᴅ4 •• فرشید•• _ای بابا مادر من چرا گریه میکنی؟ یه ماموریته دیگه ! _من اصلا برای ماموریت تو گریه نمیکنم،همینجوری دلم گرفته احتمالا باز برای اون دلش گرفته... با ناراحتی کنارش نشستم. _مامان،بگو برای... _آره آره برای همونه! من از دار دنیا فقط یه پسر دارم. اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد: _فرشید،پسرم! نزار داغت مثل خواهرت به دلم بمونه! نفسم رو سنگین بیرون دادم از جا بلند شدم و بطرف در رفتم. برای آخرین لحظه سرم رو به طرفش چرخوندم. _کاری نداری؟ با نگاهش بدرقم کرد. در و بستم و بسمت ماشین رفتم. خواستم در ماشین رو باز کنم که پشیمون شدم! الان تو این وضعیت رانندگی نکنم بهتره. در خونه رو باز کردم و به مردی برخورد کردم. مرد میانسالی بود با قد بلند. _سلام ! شما صاحب این خونه هستید؟ دست از آنالیز کردنش برداشتم و به چشمهاش خیره شدم. _سلام بله! کاغذی از جیب کتش در آورد و رو به من گرفت. به کاغذ نگاهی انداختم. _من پلیس هستم! اومدم که... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ☆نویسنده: ارباب قلم☆ @roomanzibaee