🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
بسم الله الرحمن الرحیم
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭1
#پارت_1
باصدای در به خودم اومدم!
_بیا تو
_آبجی حاضری؟
_بتوچه که حاضرم یا نه.
مطمئنم از این حرفی که زدم ناراحت نمیشه چون به زخم زبونای من عادت کرده.
من نمیدونم چرا بعد از این همه آزار و اذیت
بازم با خوشرویی باهام برخورد میکنه.
شال مشکیمو رو سرم انداختم و رفتم پایین.
_باشه مامان چند بار میگی مواظبشم!
خدافظ
..................................................................
کاش میشد به عقب برگشت.☘👌✨
『زیبایی از دست رفته!』
https://eitaa.com/roomanzibaee
نویسند: ارباب قلم!✍🏻💓
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝1
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_1
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
بعد از مراسم خواستگاری نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. باید زودتر بخوابم تا فردا برای آزمایش خون بیدار بشم...
با صدای اذان صبح بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. اسرا داشت وضو میگرفت رو به من گفت:
_به به سلام عروس خانم!!
_اسرا هنوز نه به باره نه به داره؛اصلا ببین قسمت هم میشیم.
دستانش را با حوله خشک کرد و گفت:
_اگه دو نفر همدیگر رو خیلی دوست داشته باشن به هم میرسن.
_کی کیو دوست داره؟
صدای رسول باعث شد هردو به سمتش برگردیم.
به اسرا نگاه کردم که لبخند شیطونی روی لبهاش بود...با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم و برگشتم سمت رسول و با لبخند گفتم:
_تو و اسرا !!
_من و اسرا چیی؟
_داشت میگفت ما همدیگه رو دوست داشتیم به هم رسیدیم.
اسرا خنده ی صداداری کرد و گفت:
_اره رسول داشتم خودمون رو واسش مثال میزدم که دلش آروم بشه اخه خیلی نگران نتیجه ی آزمایشه!
متعجب سمتش برگشتم که چشمکی بهم تحویل داد.
از روی عصبانیت و حرص از اسرا مجبور شدم زود از پیش رسول برم تا هیچی بهم نگفته!
نماز صبحمو خوندم و اماده ی رفتن شدم.
چقدر سخته ناشتا باشی...
اسرا به سمت اتاق اومد منم رومو اونطرف کردم که انگار باهاش قهرم.
ری اکشن منو که دید از پشت بغلم کرد و گفت:
_عطی جونم قهری؟
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم.
_بله خیلیم قهرم!
_عه واسه چی عطی؟
_اولا عطی نه و عطیه خوبه منم بهت بگم جعبه ی اسرار؟(😂) دوما کرم داری همش جلوی رسول از محمد حرف میزنی؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
بلاخره پارت جدید از جلد دوم😌
تم بنفش و صورتیم خیلی خوشگلهههه خوشمان امد😁😂
خلاصه امیدوارم خوشتون اومده باشه!
نویسنده: ارباب قلم💕✨✍🏻
@roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_1
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_1
#جلد_3
🌸اسماء🌸
_اسرا بهش بگو هنوز کلاسش تموم نشده ساعت ۳ میرسه خونه نیاد دنبالم.
_یعنی دروغ بگم؟
_دروغ نیست من تا ساعت ۳ تو کلاسم.
_خیله خب باشه فقط تا کی میخوای از دست داوود فرار کنی من نمیدونم.
_یادت نره بهش بگیا! خداحافظ.
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و به سمت کلاس رفتم.
توی کلاس اصلا حواسم به درس نبود!
_خانم باشما هستم؟!
سریع از جا بلند شدم.
_بله استاد؟
_کلاس تمام شده نمیخواید تشریف ببرید؟
_ببخشید استاد حواسم نبود.
وسایلم رو از روی میز جمع کردم و به سمت درب خروجی کلاس رفتم.
نگاهی به ساعتم انداختم.
ساعت ۳ و نیم بود یعنی بیشتر از اون چیزی که به اسرا گفتم.
حتما الان پدر نگرانم شده!
با استرسی که توی وجودم بود گام های بلند و سریع برداشتم و از دانشگاه بیرون اومدم.
_اسما خانم!؟
به طرف صدا برگشتم.
_سلام آقا داوود شما اینجا جیکار میکنید؟
_سلام خسته نباشید. اسرا خانم گفتند که ساعت ۳ کلاسهاتون تمام میشه منم گفتم بیام دنبالتون!
رو به ماشین کرد و گفت:
_بفرمایید سوار بشید تا بریم خونه پدرتون نگرانه!
_پدرم؟
_بله همون شب من جریان رو با پدرتون در میون گذاشتم! ایشون هم اجازه داد
در ماشین رو برام باز کرد
_بفرمایید.
سوار شدم و راه افتادیم.
تا وسط راه در سکوت بودیم!
_خب آقا داوود این روند تا کی ادامه داره؟
_کدوم روند؟
_همین که من و شما باهم در رفت و آمد باشیم.
خندید و گفت:
_آها...خب گفتم دیگه تا زمانی که شما از من شناخت کافی پیدا کنید.
_بعد از اینکه شناخت کافی پیدا کردم چی؟
_بعدش دوباره میام خواستگاری و اونموقع هست که باید جوابتونو به من بگید
بعد از اینکه حرفش تمام شد رسیدیم خونه!
از ماشین پیاده شدم.
رو به داوود گفتم:
_دستتون درد نکنه!
با لبخند جوابم رو داد و سوار ماشین شد.
بوقی زد و راه افتاد.
نفس راحتی کشیدم
انگار تپش قلبم زیاد شده بود.
دست هام یخ کرده بودن
کلید رو از داخل کیفم در آوردم و در رو باز کردم.
صدای تیک تاک ساعت و ساکت بودن خونه نشون از این میداد که مثل دوسال قبل باید تا شب تنها باشم!
خاطرات دوسال قبل لبخند به لبهام آورد.
توی ترکیه احساس خفگی میکردم و با این احساس دوسال سرو کله زدم.
کیفم رو از روی دوشم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.
همینکه لباس هام رو در آوردم گوشیم زنگ خورد.
تماس رو وصل کردم.
_الو؟
_الو سلام دخترم خوبی؟
_ممنونم شما خوبید؟ خسته نباشید
_سلامت باشی...رسیدی؟
_بله رسیدم
_باباجان لباسهاتو در نیار آقا داوود داره میاد دنبالت بیارت اداره!
با استرس از جا بلند شدم.
_چرا؟
_به کمک تو احتیاج داریم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده: ارباب قلم😁✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ1
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_1
#جلد_4
•• فرشید••
_ای بابا مادر من چرا گریه میکنی؟ یه ماموریته دیگه !
_من اصلا برای ماموریت تو گریه نمیکنم،همینجوری دلم گرفته
احتمالا باز برای اون دلش گرفته...
با ناراحتی کنارش نشستم.
_مامان،بگو برای...
_آره آره برای همونه! من از دار دنیا فقط یه پسر دارم.
اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد:
_فرشید،پسرم! نزار داغت مثل خواهرت به دلم بمونه!
نفسم رو سنگین بیرون دادم از جا بلند شدم و بطرف در رفتم.
برای آخرین لحظه سرم رو به طرفش چرخوندم.
_کاری نداری؟
با نگاهش بدرقم کرد.
در و بستم و بسمت ماشین رفتم.
خواستم در ماشین رو باز کنم که پشیمون شدم!
الان تو این وضعیت رانندگی نکنم بهتره.
در خونه رو باز کردم و به مردی برخورد کردم.
مرد میانسالی بود با قد بلند.
_سلام ! شما صاحب این خونه هستید؟
دست از آنالیز کردنش برداشتم و به چشمهاش خیره شدم.
_سلام بله!
کاغذی از جیب کتش در آورد و رو به من گرفت.
به کاغذ نگاهی انداختم.
_من پلیس هستم! اومدم که...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆نویسنده: ارباب قلم☆ @roomanzibaee