🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ20
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_20
#جلد_4
••سعید••
_نه آقا محمد این چه حرفیه...من از صحبتهای گرم شما که هیچوقت ناراحت نمیشم!
_ب..لاخر سعی..د جا..ن ا..گه کمک خوا..ستی روی من حس..اب کن
لبخند ملیحی زدم تا مرهمی بشه برای دل شکسته شدش!
بعد با غمگینی ادامه دادم:
_نمیدونم شاید باید فراموشش کنم!
_سعی..د دا..ری خو..دت رو می...بازی..ها
_آقا اصلا بیخیال الان چه وقت این حرفا بود ! اصلا رسول کجاست؟ خانمش که دم در بود خودش نیست!!!
_خانمش؟ اس..را خان..م؟
_آره! چرا مگه چیشده؟
به فکر فرو رفت و جوابمو نداد.
رسول با ضربه ای وارد اتاق شد:
_سلاااام بر همگی...آقا سعید بلند شو برو که داری وقت هممونو با این شکست عشقیات میگیری! نوبت منه شیفت وایستم!
پوکر فیس نگاهم رو نسارش کردم...
_چه عجب اومدی،مشتاق دیدار!
_بلند شو ببینم...
ناچار بلند شدم:
_آقا محمد من بازم میام باشه؟ یه چند ساعت این رسولو تحمل کنید...
آقا محمد با خنده از من خداحافظی کرد.
از رسول هم خداحافظی کردم که آستینمو گرفت و آروم گفت:
_برو اداره کمک داوود،یه خبرایی شده...
بعد با چشم و ابرو به اقا محمد اشاره کرد. با سر تایید کردم.
بعد با سرعت به طرف اداره راه افتادم.
به اداره که رسیدم اولین نفری که دیدم داوود بود:
_داوود چیشده؟
_علیک سلام.
_سلام...چیشده؟ رسول چی میگفت؟
_بیا بریم بهت میگم.
دنبالش راه افتادم. نگاهی به من کرد و گفت:
_این خانم ما یه چیزی کشف کرده.
_میشه بگی چه خبره؟
داوود شروع کرد به توضیح دادن:
_اونی که به محمد زده رو پیداش کردیم.
_چی؟
_آره پیداش کردیم...البته اسما پیداش کرد،از طریق دوربینایی که طرف خونه ی رسول هست !
_کی هست؟
_فعلا که به یه خانم بالای ۵۰ سال رسیدیم اسمشم فتانه عسگریه
_ببینم نسبتی با شقایق و عسل عسگری که نداره...؟
_روی همین داریم کار میکنیم...آخه فامیلشم اونجوری نیست ک بگیم تک باشه!
_از دست من کاری بر میاد؟
_آره یه ماموریت!
_ماموریت؟
فیلم مداربسته رو پخش کرد و گفت:
_ببین وقتی رد ماشین رو زدیم فتانه جاهای زیادی دور دور میزنه ولی آخرش به اینجا میرسه!
_یه آپارتمان؟یعنی محل زندگیشون اونجاست؟
_نمیدونم...شایدم یه پوشش برای کارهاشون!
_و ماموریت منم اینه که برم داخل اون آپارتمان آره؟
_دقیقا
_خیله خب...فقط یه نفرم بفرستین بامن بیاد
_فرشید رو میفرستم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
《نویسنده:ارباب قلم》 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ21
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_21
#جلد_4
••فرشید••
با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،چشمهامو نیمه باز به صفحه ی گوشی دوختم. داوود بود! سریع جواب دادم:
_جانم داوود؟
_سلام فرشید...ببخشید الان بیدارت کردم.
_نه اتفاقا الان باید برم آزمایش خون،جانم بگو؟
_آزمایش خون؟ خبریه؟
_نه بابا باز تو شروع کردی؟
_خیله خب چرا جوش میاری!
_کارتو بگو داوود...
_فکر کنم باید به عروس خانم بگی منتظر بمونه بری ماموریت بعد که اومدی بری!
_ماموریت چی؟
_بیا اداره بهت میگم.
نفس عمیقی کشیدم:
_باشه نیم ساعت دیگه اونجام.
از داوود خداحافظی کردم و از رخت خواب بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق اومدم بیرون،مهشید حاضر شده بود و برای من و مامان صبحانه حاضر میکرد.
جلو اومدم و سلام کردم:
_سلام صبح بخیر.
جوابمو داد و به سفره اشاره کرد:
_به مادر بگید بیاید صبحانه بخورین!
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم. خیلی استرس داره...دستاش میلرزید!
مادر رو صدا کردم برای صبحانه.
رو به مهشید گفتم:
_راستی امروز هم نمیشه بریم آزمایشگاه!
هردو متعجب به سمتم برگشتن. مادر پرسید:
_چرا پسرم؟ مگه قرار نبود...
_آره مامان جان قرار بود...ولی خب یه کاری برام پیش اومده باید برم اداره!
مهشید پرسید:
_آقا فرشید،مگه کار شما چیه که هروقت گفتن باید برین اونجا؟
لبخندی زدم و گفتم:
_حالا شما فکر کن به یه افرادی کمک میکنیم.
با شگفتی گفت:
_یعنی سازمان خیریه دارین؟
من و مادر خندیدیم و اون با تعجب بهمون نگاه کرد،دوباره جواب دادم:
_نه سازمان خیریه نیست! اما توی اون کار کلی خیر هست!
_من که گیج شدم!
مادر با خنده گفت:
_بعدا بهت توضیح میدم دخترم. تو فعلا صبحانتو بخور الان ک لازم نیست ناشتا باشی!
بعد از خوردن صبحانه با هردو خداحافظی کردم و به سمت اداره راه افتادم.
یادم باشه قبل از ماموریت یه سری هم به آقا محمد بزنم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
♡نویسنده:ارباب قلم♡ @roomanzibaee