🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭15
#پارت_15
از زبان آقا محمد:"
الان 2 ساعته رسول بیهوشه.عجب بی شرفیه این منوچهر که از پشت خنجر میزنه
داوود از کنار تخت رسول بلند شد و گفت:
_جالبیش اینجاست منوچهر از پشت خنجر نزد از جلو خنجر زد
_داوود؟
_بله اقا
_تو حرف دل منو شنیدی؟
_نمیدونم آقا..ولی اینو میدونم دل به دل راه داره
اینو که گفت دکتر اومد تو اتاق..
_آقای دکتر کی به هوش میاد؟
_نیم ساعت دیگه به هوش میاد
_حالا جواب عطیه رو چی بدم؟اون الان فکر میکنه ما تو راهیم.
همینو ک گفتم گوشی رسول زنگ خورد.
_حلال زاده ام هست.
_آقا میخواین من جواب بدم؟
_نه نمیخواد نیم ساعت دیگه رسول بیدار میشه بهش میگم زنگش بزنه،داوود تو برو وسایل رو اماده کن به امید خدا تا نیم ساعت دیگه راه می افتیم...
_بله آقا
_نمازاتونم به جا بیارید...😅 تو راه احتمالا نتونیم بایستیم
_چشم آقا
نیم ساعت بعد:
رسول چشماشو باز کرد...
_رسول جان خوبی؟دردی نداری؟
_نه آقا خوبم
با درد بلند شد،رفتم سمتش و دست رو گرفتم و بردمش سمت ویلچر.
_آقا خوبم میتونم خودم راه بیام
_ لحبازی نکن سوار شو
رفتیم توی اتاق تا اماده ی رفتن بشیم.
_راستی رسول یه زنگ به خواهرت بزن.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت کافی رو برده باشید🙃❤️
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝15
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_15
#جلد_2
داوود:✨✍🏻
_آقا این عکس دختر آقای عبدی هست. اینو باید همراه خودمون داشته باشیم.
رسول عکس رو گرفت و رو به من گفت:
_داوود واسه ی پاسپورت و ویزا کاری کردی؟
_اره ولی باید واسه ی عکس پاسپورت و ویزا خانم هارو ببریم.
_باشه الان بریم چون دیگه فردا باید بار ببندیم واسه سفر!
همگی رفتیم تو ماشین نشستیم تا بریم برای ویزا و پاسپورت عکس بگیریم.
عطیه رو به من گفت:
_راستی عکس دختر آقای عبدی رو دیدین؟
_آره به آقا رسول دادم.
اسرا تند سرش رو به من برگردوند:
_رسول؟
_آره مگه چیشده؟
خودشو جمع کرد و با خونسردی گفت:
_هیچی! رسول عکسو بهمون نشون بده ببینم چه شکلیه؟!
رسول عکس رو به اسرا داد...
اسرا گفت:
_آها بعد اسمش چیه؟
_نمیدونم، داوود راستی اسمش چیه؟
_فکر کنم دِلِسا،سنشم تقریبا همسن منه! یه سال کوچیکتر.
رسول زد پشت کله ام و گفت:
_ببین یه سال از تو کوچیکتره چند ساله داره رو این مافیا کار میکنه بعد دخترم هست.
منم کار خودشو تکرار کردم و گفتم:
_هه ببین کی داره به کی میگه از من یه سال کوچیکتره ولی از تو که سه سال کوچیکتره.
اسرا هم در ادامه گفت:
_بعدشم ما دخترا رو اینجوری نبینین ما پاش برسه از شما آقایونم بهتر کار میکنیم.
عطیه در جوابش گفت:
_اگه یه حرف راست گفته باشی تو زندگیت همینه.
آقا محمد ماشین رو خاموش کرد و رو به خانم ها گفت:
_رسیدیم پیاده بشین بریم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_15
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_15
#جلد_3
🌸محمد🌸
از بچه های سایت خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
_خب عطیه خانم
_بله
_چخبر خوبی؟
خندید و گفت:
_میگذره،آره تو خوبی؟
_بله منم خوبم...چرا میخندی؟
_خیلی جالبه که یه زوج شب تا صبح کنار هم باشن و از حال همدیگه خبر نداشته باشن!
_آره خب ماجرای زوج امنیتی همینه دیگه...
بعد رو بهش ادامه دادم:
_فرداشب من شیفتم و ظهر کاری ندارم
بهتره خانواده هارو دور هم جمع کنیم برای مراسم عروسی ناهار دعوت کنیم چطوره؟
_محمد شوخی میکنی دیگه؟
_من در این مورد اصلا با کسی شوخی ندارم
_فردا ظهر کار داریم تو سایت
_داوود هست دیگه
_بیچاره آقا داوود تمام اون کارهارو انداختی گردنش
_همه ی کارها به دوش داوود نیست
کنجکاو نگاهم کرد
_داوود و اسما خانم یکم باید باهم تنهاهم باشن دیگه نه؟
وقتی موضوع رو متوجه شد لبخندی زد و گفت:
_بله حق باشماست
وقتی رسیدیم عطیه از ماشین پیاده شد و کلید رو توی در انداخت.
_شب بخیر
سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
_شب توام بخیر خوب بخواب فردا کلی کار داریم
مثل همیشه با صدای اذان صبح بلند شدم و نمازم رو خوندم.
امروز باید زودتر برم اداره و کارهارو انجام بدم تا ظهر بتونم ناهار باشم.
یکم سخته اما می ارزه
کنار سجاده ی عزیز نشستم و صبر کردم تا ذکرش تموم بشه
_بگو عزیزم
_سلام عزیز صبح بخیر
_سلام پسرم صبح توام بخیر
_عزیز من الان میرم اداره
_الان؟
_آره امروز ظهر عطیه و خانوادشو دعوت کن اینجا ناهار
_چرا؟
_برای قصیه ی عروسی دیگه
_خب چرا تو الان بری
_تا تمام کارهارو انجام بدم ظهر پیشتون باشم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_باشه مادر برو به سلامت
چادرش رو بوسیدم و بلند شدم.
_خداحافظ عزیز
_خدا پشت و پناهت
وقتی دعای یک مادر...دعای یک پدر پشتت باشه
همیشه موفقی
در رو باز کردم و با بسم الله از خونه بیرون رفتم
هوای پاک اول صبح رو عمیق نفس کشیدم و سوار ماشین شدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ15
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_15
#جلد_4
••سعید••
_آقا سعی..د چه...خبر؟
_عه آقا بیدار شدین؟
_نه فع..لا..خوا..بم.
با حرفش خندیدم،انقدر که باورم نمیشد بخواطر یه حرف آقا محمد اینجوری بخندم.
بعد از اینکه خنده هام تموم شد آقا محمد دوباره گفت:
_آقا..سعید..جوا..ب منو.. ندا..دی!
_جواب چی آقا؟
_چه..خب..ر از..زندگی؟ از.. سارا خانم
_فعلا که هیچ خبر !
سوالی نگاهم کرد:
_مگه...نرفت..ی خواستگ..اری؟
با اتفاقات تلخی که برای من و سارا افتاده بود بغض توی گلوم نشست:
_نه،هنوز موقعیتش پیش نیومده که برم!
آقا محمد که بغض من رو دید گفت:
_با..شه سعید! اص..رار نمی..کنم..و..لی..بغ..ض..نکن...رس..ول..میتونم..تحمل..کنم...تو..رو.. نه.
و بعد سکوت بینمون حکم فرما شد.
_نمیخوام کامتون تلخ بشه...شما به اندازه ی کافی براتون مشکل به وجود اومده...!
_مش..کل شما..مشک..ل منم هس..ت! اگه بتو..نم کمکی بهت...بکنم در..یغ نمی..کنم..بگو.
نفس سنگینم رو پر بغض بیرون دادم:
_راستش بعد از ماجرای خواستگاری من تو خیابون...
به اون خواستگاری که میگفتم لبخند عمیقی روی صورتم نشست!
آقا محمد متوجه ی لبخندم شد و گفت:
_خب...؟
خودمو جمع و جور کردم و دوباره ادامه دادم:
_داشتم میگفتم...بعد از اون ماجرا سارا خانم مجبور شد برای شروع زندگی تو ایران بره ترکیه...تمام زندگیش اونجا بود!
وقتی میره اونجا خبری ازش نداشتم...خیلی وقت بود با این بیخبری دست و پنجه نرم میکردم! آخه قبل از رفتن خودش به من گفت که فقط برای جمع کردن وسایلش میره اونجا...۵ ماه ازش خبری نداشتم! بچه ها هم که از من میپرسیدن و ماجرا رو به سارا ربط میدادن از زیرش در میرفتم...یا اینکه بحث رو میکشوندم یه سمت دیگه!
به آقا محمد که با دقت به حرفهام گوش میکرد نگاه کردم؛دوباره ادامه دادم:
_۵ ماه دنبال یه نشونی...ولی هیچی به هیچی!
_چرا...از خود..م کمک نگر...فتی؟
_میخواستم همین کار رو کنم که یه پیام از طرف خودش اومد...
گفت دیگه دنبالش نَرَم! گفت دیگه فکرشو از سرم بیرون کنم چون نشدنیه!
_تو..فکر نمیک..ردی چ..را ..با..ید..این پیا..مو بعد از... چند ماه بهت ...بده؟
_منظورتون چیه آقا؟
_شاید..خودش...نبوده..یک..ی..رو..واس..طه..کرده.
_نه آقا خودش بوده! ادامه ی پیامشم این بود که یا داییش میره ایتالیا...خود سارا برام ویدئو گرفته بود! خودش بود!
_بعد..ش چیش..د؟
_گفت به داییش گفته که میخواد با من ازدواج کنه...شرایط شغلیمو نگفته ولی با اینحال داییش تاکید داره که من رو از نزدیک ببینه و بفهمه کارم چیه!
_کار...سوری برا..ی خود..ت دست و پا می..کردی؟
_آقا...شما که نمیدونید ! اینکارا رو کردم...داییش فهمید،واقعا نمیدونم چیکار کنم!
بهم گفت که یا یه شغل درست حسابی پیدا میکنی یا که فکر سارا رو...
نگاهی به اقا محمد انداختم...دیگه بسه! واقعا چرا من مراعات حالشو نکردم؟
از جا بلند شدم:
_ببخشید آقا محمد! اصلا انگار دوست داشتم با یکی حرف بزنم! منم که کلا مراعات حال شمارو نمیکنم...بازم معذرت میخوام.
خداحافظی کردم و منتظر جوابی از سوی محمد نشدم.
••عطیه••
_رسول...داداشی بزار برم تو دیگه...بخدا مثل اونموقع ۱۰ دقیقه ای بیرونما!
_عطیه جان الان سعید داخله دیگه چه نیازی هست بری داخل...
همینکه این حرف رو زد آقاسعید از داخل اتاق اومد بیرون،با لبخند گفتم :
_بفرما اینم آقا سعید!
رسول به دنبال سعید راه افتاد:
_سعید واستا کجا؟
_رسول کار دارم باید برم...
وقتی دور میشدن صدای حرفهاشون هم دورتر و دورتر میشد...
الان بهترین موقعیته برم داخل!
از دکتر اجازه ی ورود گرفتم و لباسهارو پوشیدم و به داخل اتاق رفتم.
محمد گفت:
_سعی..د ببی..ن..گو..ش..کن..چی..میگم.
هنوز فک میکرد...سعید داخله..
_سلام
_عه..عطیه..تویی!
_خودمم!
_شر..مند..ه..ندی..دم..کی..رفت..بیرون.
وارد اتاق شدم و در رو بستم.
_بلاخره بازم اومدم آقای بابا فرمانده..
با حرفم خندید ! منم همینو میخوام...لبخندشو حتی اگه خیلی کوچیکه باشه.
_خ..وبی..
_وقتی خندت رو میبینم حالم خوبه..
بازم خندید...
_ع..ط..یه
_جاانم..
_برام..یکم.. قرآن...میخونی...
_چرا که نه...
قرآن کوچیکی همیشه همراه من بود...در اوردم..یه صفحرو آوردم و شروع به خواندن کردم...تمام که شد...دیدم آروم خوبیده..یه لبخند کمرنگی هم رو لبشه..
قرآن رو گذاشتم کنار میز..آروم از جام بلند شدم رفتم سمت در دوباره نگاش کردم...نمیدونم خودش وضعیتش رو تحمل میکنه یا نه...اینجا بمونه..یا اینکه بیاد خونه...فکری تو یه سرم میچرخید...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
{نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee