eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭23 اسراء:✍🏻💜 _تا اتش نشانی بیاد خیلی دیر میشه خدای نکرده یه اتفاقی براشون می افته _میگی چیکار کنیم آقا رسول؟باید منتظر بمونیم _من خودم میرم میارمشون بیرون اگه... عطیه وسط حرفش پرید: _رسول خیلی خطرناکه ممکنه تورو هم گاز بگيره تروخدا صبر کن آتش‌نشانی بیاد اما رسول فقط به همه دلگرمی داد و بایه نگران نباشید رفت سمت در. منم رفتم سمت در و بهش گفتم: _آقا رسول مواظب خودتون باشید! برگشت سمتم و چشماشو بازو بسته کرد که یعنی نگران نباش. هیچکس طاقت نمی اورد پس همگی رفتیم توی کوچه؛تقریبا همه ی همسایه ها جمع شده بودن تنها کاری که از دستمون برمی اومد این بود که به دخترهمسایه رو که خیلی گریه میکرد دلداری بدیم. ۵ دقیقه ی بعد اتش نشانی و اورژانس هم رسیدن بعد از یک ربع آقا رسول و اتش نشانا همراه همسایه هایی که اون تو گیر افتاده بودن اومدن بیرون. رو به عطیه و مادر رسول که حواسشون نبود کردم و گفتم: _خداروشکر هیچکس هیچیش نشده،آقا رسول و همسایه ها اومدن بیرون. عطیه همین که چشمش به برادرش افتاد سریع از جاش بلند شدو رفت سمت برادرش. _خداروشکر همه چی به خير و خوشی گذشت،عطیه مادر یه صدقه بنداز حتما. همگی برگشتیم خونه.ساعت تازه ۹ شده بود،پدر اصرار کرد که خانواده ی رسول شام بمونن و اصرار هاشم جواب داد،بعد از شام قرار شد مراسم خواستگاری ادامه داشته باشه... _دخترم چایی هارو بیار. از توی آشپزخونه همراه با سینی چایی رفتم سمت پذیرایی. وقتی به پدر و مادر و خواهر رسول دادم نوبت به خود اقا داماد میرسه..منم دستپاچه خم شدم و چایی رو تعارف کردم. بعد از تعارف کردن چایی ها و خوردنش بحث سر مهریه و کار و ... پدر اقا رسول گفت: _خب دیگه اینا همه جفت و جور شد جوونا برن حرفاشونو بزنن اینو که گفت انگار اب یخی رو سرم ریخته باشن فقط به پدر نگاه کردم که اونم موافقت کرد. هردو بلند شدیم و به سمت اتاق رفتیم. .................................................................. بدبخت اسرا🙁چقد استرس داره👀😂 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝23 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:🍀✍🏻 بلاخره به محل ماموریت رسیدیم. _سلام. همگی به سمت صدا برگشتیم. یه دختر چادری،رو به رومون ایستاده بود. _من دلسا هستم! عطیه جلو رفت و گفت: _سلام عزیزم منم عط...دریا هستم. _بله با همتون آشنایی کامل دارم. همراهم بیاید قراره اینجا کلی بهمون خوش بگذره! این یه رمزه واسه شروع ماموریت. همگی دنبالش راه افتاده بودیم تا به یک اتاق رسیدیم. دلسا در زد و یه آقایی از اونطرف جواب داد بیاید تو... دلسا در رو که باز کرد چهره ی اون فردی توی عکسی که آقای عبدی بهمون نشون داده بود ظاهرشد... _سلام آقای نورایی همکار های جدیدمون اومدن. آراز از جایش بلند شد و به طرفمون اومد. _به به سلام به همگیتون من اراز نورایی هستم،شما هم خودتونو معرفی کنید! من رفتم جلو و دستشو گرفتم و فشار دادم. _سلام آقای نورایی من شایان فتاحی هستم. به عطیه اشاره کردم و گفتم: _ایشونم همسرم دریا عسکری هستند به داوودم اشاره کردم. _و ایشونم برادرم فرهاد فتاحی. رسول اومد جلو و گفت: _سلام آقای نورایی منم حامد آذری هستم. به اسرا اشاره کرد و گفت: _ایشونم همسر بنده گلمهر فرهانیان _خوشبختم از آشنایی با همگیتون. خب فعلا شما برید استراحت کنید تا بعدا بهتون در مورد کاراتون توضیح بدم. _بله همراه من بیاید تا اتاقتونو نشون بدم. همراه دلسا رفتیم بیرون از اون هتل... داوود پرسید: _پس اتاقمون کجاست؟ _داریم میریم تا براتون یه هتل دیگه بگیریم. اینجا توی اتاقهاش ردیاب و دوربین مداربسته داره. به سمت هتلی که دلسا واسمون آماده کرده بود رفتیم. داخل هتل که شدیم دلسا گفت: _خب همتون میدونید واسه ی چی اینجاییم! این هتل رمز و رازی داره که باید اسنادشو پیدا کنیم. البته من خودم چند ساله اینجا کار میکنم و فهمیدم جای اسنادشون کجاست. اگه ازتون پرسیدن که چرا رفتین یه هتل دیگه نگید از طرف خودمون رفتیم بگید دلسا واسمون گرفته. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_23 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💛اسراء💛 رسول ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت: _که کاری به عطیه نداشته باشم آره؟ _رسول باز شروع کردیا! _ما تو خونه ی محمد توافق کردیم یادته؟ _نه اصلا یادم نیست _عه عه عجب نامردیه من اونجا بهت نگفتم منم از این کارها بلدم؟ _توافقی بینمون نبود! _باشه پس خودت خواستی _منو تهدید میکنی آره؟ _نه عشقم چه تهدیدی!؟ من فقط دارم آگاهت میکنم. _پس آگاه باشم...باشه! توهم آگاه باش منم از این کارا بلدم آقا رسول! _آها یعنی بلدی غیرتی بشی؟ _نه بلدم نازبکشم فقط ببین و تماشا کن از الان دارم بهت میگم با صدای بلندی خندید که من رو هم مجبور به خنده کرد. اما جدیت خودم رو نگه داشتم و تا خونه حرفی زده نشد. به خونه که رسیدیم پیاده شدم‌. اونم همراهم پیاده شد و وایستاد تا برم داخل! برگشتم و با پوزخند گفتم: _خداحافظ آقای غیرتی!(😏😂) خندید و با مهربونی گفت: _خدانگهدار دلبر... ای خدا قربون کرمت چقدر تو شخصیت رسول رو ریختی که انقد روش زیاده (منظورشو گرفتین یا ویس بگیرم؟😂) سری تکون دادم و داخل خونه شدم. نگاهی به ساعت انداختم! ساعت ۱۱ شب بود احتمالا همه خواب بودن پس بی سر و صدا داخل شدم. همینکه داشتم داخل اتاق میشدم برقا روشن شد و صدای مهیبی اومد... از ترس فقط خشکم زده بود! نگاهی به جلو انداختم که صدای جمع بلند شد: _تولدت مبارک(😍😂) صدای جیغ و سوت بلند شد و ایندفعه با خنده و خوشحالی شکه شدم! امروز تولدم بوده و اصلا یادم نبود! صدایی از پشت سرم اومد‌ _تولدت مبارک دلبر نگاهی به رسول انداختم و لبخندی زدم! عطیه اومد جلو و بغلم کرد. _تولدت مبارک جعبه ی اسرار خودم! با بغض گفتم: _عطی تو چجوری یادت مونده؟ با خنده از بغلم جدا شد نگاهی به اطراف انداختم _آقا محمد نیومده؟ _نه امشب نتونست بیاد...ولی سلام رسوند گفت از طرفش تبریک بگم _ای بابا شرمنده میکنین نگاهی به رسول انداخت و با شیطنت گفت: _آخ آخ نه نه آقا رسول امشب اسرار مال ماست بیخودی کنارش نباش😂 عطیه دستم و کشید و دنبال خودش برد به طرف میزی که روش کیک گذاشته بودن! نگاهی به رسول انداختم که مظلوم نگاه میکرد. _نه مثل اینکه لیلی و مجنون خیلی همو میخوان آقا اصلا بیارینشون کنارهم بشونیمشون یکم از این نگاهای عاشقانه توی جمع کمتر بشه نه؟ چشم غره ای به عطیه رفتم که گفت: _آره اسرار جان نوبت منه یکم اذیت کنم😁😂 □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ23 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• نمیتونستم گردنم رو بچرخونم اما وقتی صدای رسول رو شنیدم نگرانیام از بین رفت. _محمد..محمد جان حالت خوبه؟ جلو تر اومد تا توی دیدم باشه. نفس نفس می زدم...کم کم چشمام سیاهی می‌رفت.. _رس...رسول!؟ لبخندی بهم زد تا آروم بشم. _آقا نگران نباشید ! اون مرد رو دستگیر کردم...خدا رو شکر به خیر گذشت... چشمم رو چرخوندم پاش زخمی بود ،رد نگاهم رو گرفت و گفت: _عه چیزی نیست آقا یه خراش کوچیکه... _رسول...اون.. کی...بو..د؟ _فرستادمش پیش داوود تا بازجویی بشه. هنوز دلم آروم نگرفته بود! اصلا چرا شلیک شده بود؟ رسول از چهرم خونده بود که زیاد رو روال نیستم اما با اصرار های پرستار ناچار بیرون رفت: _آقا محمد خیالتون راحت...به خیر گذشت. اومد بالا سرم سرم رو بوسید.. و بعد در رو بست و رفت ... عطیه به سرعت بعد از خروج رسول وارد شد: _محمد،خوبی؟ چیزیت نشده که... پرستار غرغرکنان رو به عطیه گفت: _ای بابا،یکی رو از در بیرون میکنیم اون یکی از پنجره میاد داخل ! خانم لطفا بفرمایید بیرون حال مریضتون خوب نیست...عه.. عطیه عصبانی صداش رو بالا برد: _خانم میفهمی چی داری میگی؟ بالای سر شوهر من تیراندازی شده بعد تو انتظار داری نگرانش نباشمم؟ پرستار شوکه از فریاد عطیه ساکت شد. برای اینکه دعوا نشه رو به عطیه گفتم: _عط..عطیه بر..و بع..د با..هم صحبت می..کنیم. عطیه دوباره نگاهی از سرتاپام انداخت و مطمئن شد چیزیم نشده به طرف در رفت؛در رو باز کرد و لحظه ی آخر رو به من گفت: _من امروز از دکترت اجازه می‌گیرم صحبت میکنم.. و بعد خداحافظی کرد و رفت. پرستارهم بعد از چک کردن وضعیتم یه ارامبخش به سرمم زد از اتاق بیرون رفت،و من موندم و این همه فکر و سوال ! چشمام گرم شد... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 《
نویسنده:ارباب قلم
@roomanzibaee