eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭26 رسول:✍🏻✨ _وای خدا چرا انقد رنگت پریده رسول! یه آزمایشه دیگه چرا اینجوری میکنی؟ _نمیدونم عطیه یه حس عجیبیه. _نگران نباش،ان شالله اخرش خوب تموم میشه! در باز شد و من اول رفتم آزمایش دادم. استینم رو دادم پایین و رو به خانم های پرستار گفتم: _لطفا اگه میشه یکی از شما از اون خانم آزمایش بگیره! یکی از اون خانما رفت سمت اسرا و گفت: _نوبت شماست که آزمایش بدی عزیزم! اسرا با نگرانی که تو چشم هاش بود لبخندی زد و وارد شد... بعد از ازمایش چون ناشتا بودیم به پیشنهاد مادر رفتیم ابمیوه گرفتیم تا یه وقت فشارمون نیفته! _رسول جان گوشیت داره زنگ میخوره تو ماشینه. _باشه الان میرم جواب میدم! رفتم تو ماشین و گوشی رو برداشتم تماس رو وصل کردم که صدای نگران فرشید توی گوشم پیچید! _رسول کجایی؟ _هنوز بیرونم چیشده؟ _خودتو سریع برسون به اداره.. _فرشید بگو چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟! _اق..اقا محمد..بعد از بازجویی از منوچهر گفت میخواد بره سمت خونه...ماشینش خراب شد بعد من گفتم بزارید من برسونمتون اما اون گفت نه نمیخواد با اتوبوس میرم...بعد الان خبر رسیده اون اتوبوس تو راه خونه آقا محمد با ترافیک تصادف کرده خیلیا هنوز شناسایی نشدن خیلیام زخمی ان... _الو..فرشید؟ توی شک حرفای فرشید بودم که به خودم اومدم! سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف خانواده رفتم و گفتم: _من دارم میرم شماهم برین خونه! منتظر جواب نشدم و رفتم سمت ماشین! سوئیچ رو چرخوندم که دیدم در باز شد و عطیه و اسرا اومدن داخل. _ماهم میایم..خبر رو شنیدیم نفسمو سنگین بیرون دادم و راه افتادم. .................................................................. نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝26 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:✍🏻❤️ خندیدم و گفتم: _آره راست میگه...من خودم تجربش کردم! داوود به حالت قهر ازمون دورشد. رسول داد زد: _حالا فرهاد جان شما قبول نکن ما که میدونیم. رسول خندید... داشت میرفت سمت ماشین که یه موتوری با سرعت بهش نزدیک میشد با سرعتی که نمیدونم از کجا آوردم به سمت رسول رفتم و هولش دادم به یه سمت دیگه تا با اون موتوری برخوردی نداشته باشه. موتوری کیف رسول رو که توش تمام تجهیزات ماموریت بود رو گرفت. دلسا به ترکی گفت: _Dur _ایست ناچار تفنگش رو در آورد و به سمت چرخ موتوری نشونه گرفت و شلیک کرد. _Beynindeki bir sonraki atışı durdurmazsan sana dur diyorum _بهت میگم ایست اگه ایست نکنی شلیک بعدی تو مغزته. موتوری که روی زمین افتاده بود وایستاد و دستاشو بالا برد. _tamam tamam teslim oluyorum _باشه باشه تسلیمم. چند نفر از مامورا به سمت اون موتوری مرموز رفتم. به رسول نگاه کردم که روی زمین افتاده بود به سمتش رفتم و کنارش نشستم. _رس...حامد خوبی؟ _خوبم خوبم. دستشو نگاه کردم که دیدم بخاطر ضربه ای که من بهش وارد کرده بودم خون اومده بود. _لعنت به من. بلند شدم و به سمت موتوری رفتم. یه سیلی محکم به صورتش خوابوندم که نگاه همه رو ما زوم شد. _بخاطر تو یکاری کردم به بهترین دوستم آسیب بزنم. رسول زود بلند شد و به سمت من اومد،دستم رو گرفت که مانع از سیلی دوم بشه. دلسا که وضع رو دید گفت: _چرا وایستادین؟ ببرینش دیگه. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: ارباب قلم ✍🏻💓 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_26 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌼داوود🌼 صبح فقط زودتر صبحانمو خوردم تا برسم اداره. با شوق و انرژی سوار موتور شدم و فقط گاز دادم. رسیدم به اداره همه با تعجب نگاهم کردن _چیه خب من امروز تصمیم گرفتم زودتر بیام! رسول نگاهی به ساعت توی دستش انداخت و با تعجب گفت: _اولا علیک السلام دوما الان؟ میدونی ساعت چنده؟ ساعت هفته تو فوقه فوقش که زود برسی اینجا ساعت ۹ میرسی... سعید زد رو شونه ی رسول و گفت: _نه برادر ایشون برای چیز دیگه ای اینجا هستن مطمئن باش برای کار نیومده _عه سعید بس کن رسول با خنده گفت: _نه بس نکن داستان جالب شد بقیشو بگو با نگاهم سعید رو تهدید کردم اما فایده ای نداشت. _من از فرشید شنیدم وگرنه که اگه همون موقع میدونستم الان کل سایت خبر دار بودن. _سعید بگو قضیه چیه؟ با حرص گفتم: _من هم حساب اون فرشید هم حساب تورو میرسم. _مثل اینکه آقا داوود قراره بزودی داماد بشه چون اخلاق رسول رو میدونم سریع رفتم جلوی دهنشو گرفتم. اصلا هیچی رو این اثر نداره از زیر دستم گفت: _مبارکا باشه آقا داماد کلیلیلیلی😂 _رسول یواش تر _نه نمیشه باید به تمام بچه های سایت شیرینی بدی _رسول فعلا جواب مثبتو داده نمیتونم که... _نمیتونم و نمیشه نداریم _آخه آقای عبدی اگه متوجه بشه برای من بد میشه شماها که شیرینی تونو میخورید و هیچی به هیچی. _نه آقا داوود شده بخوای بچه هاروهم بیرون از سایت باید شیرینی بدی _چقدر نامردی رسول میگم باشه دیگه میدم ولی به موقش _باشه باشه قانع شدم آقا محمد رسول رو صدا کرد و رسول از پیش ما بلند شد. _سعید من میدونم با تو چیکار کنم. سعید خندید و گفت: _نه داداش من از این خبرا نیست. شما رفتی خواستگاری جواب مثبتم گرفتی حالا باید بهاشو بدی دیگه _باشه حالا می بینیم کی بها میده واستا و ببین _آخ آخ الان موقع این حرف ها نیست پشتتو نگاه کن داوود جان به پشت چرخیدم و اسما و آقای عبدی رو دیدم که وارد اداره میشدن مگه اسرا کلاس نداشت پس چرا اومده اینجا؟ _داوود آمار همه چیزو هم داریا زودتر اومدی که دلبرتو ببینی نه؟ _باور کن منم نمیدونستم میخواد بیاد سعید _عه پس دست تقدیر شما دوتارو هرجا باشید بهم میرسونه نوچی کردم و نگاه عصبانی به سعید انداختم. سعید دست هاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: _باشه باشه من تسلیم. نگاهم رو از روی سعید برداشتم و به اسما دوختم. متوجه ی نگاهم شد و سری تکون داد که یعنی سلام. منم هول شدم و از روی صندلی به شکل ناجوری بلند شدم و سلام کردم. _آروم باش داداش اتفاقی نیفتاده که یه سلام کرد 😂 _آخ سعید _چشم چشم پدر و دختر به کل سایت سلام کردن و از پله ها رفتن بالا. رسول از آقا محمد جدا شد و رو به من و سعید گفت: _بچه ها بند و بساطتونو جمع کنید بریم پیش آقای عبدی جلسه داریم. بعد از یک ربع جلسه تشکیل شد. یکی به در ضربه زد و با بفرمایید آقای عبدی داخل شد. _سلام _سلام خانم واهبی بفرمایید بشینید سارا واهبی اینجا ...؟ _بسم الله الرحمن الرحیم. در واقع ما این جلسه رو گرفتیم تا خانم واهبی و آقا سعید رو برای هفته ی بعد آماده ی سفر کنیم. بعد رو به دخترش گفت: _شما شروع کن. _خب با اینکه من دوسال اونجا زندگی کردم ولی زیاد درمورد آب و هوای ترکیه و مکان های دیدنی و تفریحیش نمیدونم چون تو این دوسال درگیر پرونده بودم‌ پس بی مقدمه شروع میکنم. آقا سعید احتمال اینکه کسایی برای گروگان گیری سارا در کمین باشن خیلی زیاده پس حواستون به سارا باشه دوم اینکه ما برای چی میخوایم سارا رو بفرستیم ترکیه برای اینکه آخرین نفرات هم دستگیر بشن چون همونطور که گفتم حتما برای گروگانگیری سارا میان دوم اینکه سارا اونجارو بهتر از من و شما میشناسه بلاخره بیشتر از من اونجا زندگی کرده. بعد رو به جمع گفت: _تا اینجا سوالی نیست؟ همه سرهاشونو به علامت نه تکون دادن _حالا هدفمون از اینکه همه ی شما کسانی که توی ترکیه بودین رو دور هم جمع کردیم اینه که هرکس تجربیاتشو بگه از هرچیزی از غذاش گرفته تا آب و هواش چون من به این چیزای ترکیه هیچ دقت نکردم و تمام تمرکزم روی پرونده و آراز بود. با شنیدن اسم آراز خون به مغزم نمیرسه! آقای عبدی رو به محمد گفت: _شما بفرمایید تا بقیه هم شروع کنن من با اجازتون باید برم. همه به احترام آقای عبدی بلند شدیم و خداحافظی کردیم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🦋 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ26 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• با بسته شدن در اتاق چشمهامو باز کردم. چهره مردی آشنا... ! مردی که توی تمام این سالها در کنارش مثل پسرش بودم... ابراز علاقه ای نمیکرد اما...اما بعضی حرفها هستن که هیچ وقت گفته نمیشن ولی با رفتارهاشون نشون میدن! _سلام محمد آقا...بهتری؟ همیشه به احترامش می ایستادم...سعی کردم از حداقل کمی از تخت بلندشم اما دریغ از فایده... شرمنده گفتم: _سلا..م آق..آقا،شما..چر..ا به خو..دتون..زح..زحمت داد..ین؟ _محمد من هنوز ازت دلخورم که بهم نگفتی ! الانم وظیفم بوده. _بب..خشید آقا..قرا..ر گذ...اشته بود..یم هی..چکس نفهمه..ال..الان کل..سا..یت می..دونن ! نفسش رو سنگین بیرون داد،نگاهش رو به چشمهام داد‌ و گفت: _محمد تو تا آخرش باید کنارمون باشی؛قول میدی؟ _نم..نمیتو..نم قو..ل بد..م آقا ! سوالی نگاهم کرد،ادامه دادم: _از..یه مرده ی ... بی ح..حرکت چه انتظار..ی دارید؟ اینکه.. با ویل..چر بیا..د تو سا..یت؟ _محمد ! تو اینجوری نبودی!؟ _نه آ..قا سو..تفاهم نش..ه من فق..ط نگ..ران آ..ینده ی پ..رونده ی به او..ن مه..مهمی...هستم نفسی تازه کردم و ادامه دادم: _به عنوا..ن یه.. سر..باز یا..شا..یدم پسر..ازتون...یه..خواه..ش دارم ! _بگو ! _بجا..ی من..رسول...بی..بیاد و...پر..ونده رو..دست بگی..ره! _محمد خودت که میدونی... _آقا..من متقا..عدش کر..دم، نظر...مثبت..نها..یی‌ش رو...میگ..یرم! _هرچی تو بگی...تو بیشتر با این بچه ها بودی! بیشتر میشناسیشون ! صدای تذکر پرستار نشون از این میداد که وقت خداحافظیه! آقای‌عبدی دستش رو نوازش وار روی دستم تکون داد،حسی از طرف دستش نمیفهمیدم...اما احساسش میکردم. لحظه ی آخر خروجش از اتاق دوباره نگاهی بهم انداخت و من دوباره حس پدرانه آشنای توی چشمهاشو دیدم ! نه فقط برای من...بلکه برای همه همینجور نگران بوده و هست ! و من بارها با این نوع رفتار آشنایی دارم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ [نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee