🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭27
#پارت_27
_اول بریم اداره یا...
_نه رسول بریم همون بیمارستانی که همه ی تصادفیا رو بردن!
با سرعت زیاد رفتیم بیمارستان.
بیمارستان خیلی شلوغ بود،خیلیا اومده بودن برای پیدا کردن اعضای خانوادشون.
رفتم سمت پذیرش و رو به خانمی که خیلی سرش شلوغ بود گفتم:
_خانم یه آقایی که موهاش فر باشه،قدش بلند باشه و...
_یه اقایی رو با همین مشخصات اوردن بردن اتاق عمل!
سریع به سمت اتاق عمل رفتیم...
با صحنه ای که دیدم دستام یخ زد...
یه تخت رو اوردن بیرون که یه ملافه سفید روش انداخته بودن!
عطیه نگران سمت اقای دکتر رفت.
_اقای دکتر میشه شناساییش کرد؟!
_بله چهرشون مشخصه...
سریع به سمت تخت رفتم و ملافه رو از روی صورتش کنار زدم!
باورم نمیشد
اسرا با خوشحالی گفت: این اقا محمد نیست!
_باید بریم جاهای دیگه رو بگردیم.
رو به هر دوتاشون گفتم: شما تو بیمارستان بگردید تا منم برم اداره بقیه ی بچه ها رو بیارم!
سریع پا تند کردم و سمت ماشین رفتم.
انقدر تند میرفتم که هر لحظه امکان تصادف بود..
توی راه همش خاطرات آقا محمد می اومد جلوی چشم...دیگه نتونستم طاقت بیارم و ماشین رو نگه داشتم و گریه کردم!
مگه مردا احساس ندارن؟! اصن کی گفته مرد نباید گریه کنه؟
به خودم اومدم و سریع رفتم سمت اداره تا بگردیم آقا محمد رو پیدا کنیم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💙
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝27
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_27
#جلد_2
عطیه اومد جلو.
_تو چرا انقد حساس شدی؟
_ببین آخه دستشو داره خون میاد
رسول گفت:
_آخه چیزی نشده که یه خراش ساده است. بیاین بریم دیر میشه ها
نفسم رو سنگین بیرون دادم و سوار ماشین شدیم.
عطیه طوری که فقط من بشنوم گفت:
_خدا به من رحم کنه! ببین اگه منو اون طوری بزنی چیزی ازم باقی نمیمونه ها😂
اول خندیدم و بعد اخم کردم و با جدیت گفتم:
_من دستم رو ضعیفه بلند نشده.
_خب شاید رو من بلند شدا
_شب خواستگاریم بهت گفتم من بلد نیستم کسیو بزنم اینم اتفاقی بود!
_خب شاید یاد گرفتی
_از کی؟
با غرور یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
_از من😂
_مگه بلدی؟
_از گلی یاد میگیرم خب!
_گلی کیه باز؟
_گلمهر خاتون دیگه...حامد بهش میگه گلی بهشم میاد.
_خب گلمهر خاتون از کجا میدونه؟
_نمیدونستی گلی رزمی کاره هاا
_هیچی پس خدا به داد من و حامد برسه
خدایا ازت میخوام اگه بمیرم به دست زنم نمیرم.
_نترس نمیکشمت فرمانده.
خندیدم و نگاهمو ازش گرفتم.
عطیه گفت:
_دلسا جان داریم میریم کجا؟
_خب اول از همه میریم بگردیم و بعدشم میریم پیش گروه
عطیه با اخم رو به من آروم گفت:
_بگردیم؟
_این یه رمزه عیال
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_27
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_27
#جلد_3
💕سارا💕
آقای عبدی که رفت احساس سنگینی جمع هم از بین رفت.
آقا رسول گفت:
_آقا محمد اگه اجازه بدین یکم جو سنگین بینمونو بیاریم پایین تا سعید بفهمه چی میگیم.
همگی خندیدن.
اما من در بینشون احساس غریبی میکردم.
آقا محمد گفت:
_درمورد آب و هوا باید بگم که اگه تو این فصل برید ممکنه هوا سرد باشه
چون ما اول ماه که رفتیم بارون خوبی بارید.
و بعد نگاهی به عطیه خانم انداخت و گفت:
_البته باید در نظر داشته باشیم زیر بارون رفتن پیشنهاد خوبی نیست.
چون زیر بارون ترکیه زود سرما میخورید
و بازهم صدای خنده ی جمع بلند شد.
آقا داوود گفت:
_البته سعید جان هم فعلا بی مخاطب هستن
وگرنه که اگه بره زیر بارون چون سرمایی هم هست زودتر از اونچیزی که فکر کنید سرما میخوره.
از حرفاشون خندم گرفته بود ولی سعی میکردم فقط یه لبخند بزنم.
_آره آقا داوود من الان در موقعیت جواب مثبت خواستگاریم قرار نگرفتم وگرنه که الان مخاطب دار بودم.
نگاه ها همه به داوود جلب شد!
عطیه رو به اسما آروم گفت:
_به به پس مبارکه دیگه؟
اسما لبخندی زد و هیچی نگفت.
یعنی آقا داوود از اسما خانم خواستگاری کرده!
بحث فقط درمورد عروسی بود که آقا محمد گفت:
_دوستان ما الان جمع شدیم تا از ترکیه بگیما!
_آخ آقا من بگم؟
_بگو داوود
_اصلا ماموریت توی ترکیه کار سختی نیست ولی استرسی که تو وجودت هست رو نمیدونی چجوری آروم کنی مخصوصا وقتی که توی کشور غریب باشی...
عطیه با ناراحتی که توی صداش بود گفت:
_من تو دورانی که محمد تو کما بود خودم رو با قرآن آروم کردم!
اسرا متوجه ی ناراحتی عطیه شد و با خنده گفت:
_عطی گفتی کما... آقا داوود شما بگو بیمارستانای ترکیه چجوری بهتون میرسیدن.
داوود هم انگاری متوجه ی منظور اسرا شده بود گفت:
_راستش بد نبود
ولی روحیه ای که تو ایران میدن از روحیه ای که تو ترکیه میدن بیشتره
محمد رو به سعید گفت:
_سعید فهمیدی ترکیه چجور جاییه یا بیشتر توضیح بدیم؟
_نه آقا کاملا متوجه شدم اصلا ترکیه رو با توضیحات شما مثل کف دستم شناختم.
با حرفهای سعید و بقیه واقعا خندم گرفته بود اما جلوی خودمو میگرفتم تا نخندم.
_خیله خب پس جلسه تمومه! بریم به کارهامون برسیم مخصوصا کارهای ترکیه
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌼 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ27
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_27
#جلد_4
••عطیه••
اینجوری نمیشه خودم باید برم داخل... !
خواستم ایدم رو اجرایی کنم که اسرا بازوم رو گرفت:
_چیکار میکنی عطیه؟
_میخوام برم پیش محمد...
_ای بابا یکم دیگه صبر کن خب ! ندیدی دوباره دکترش رفت اتاق عمل؟
_نمیتونم عطیه...
_رسول بیاد پوستمونو میکنه.
_از طرف من خیالت راحت رسول جرئت نداره روی حرف من حرف بزنه...از طرف خودتم که انقدر زن ذلیله که حرفی بهت نمیزنه! بگی ماست سیاهه میگه آره سیاهه !
از حرفم خندش گرفته بود.
یه لحظه دلم آشوب شد! به گذشته...
محمد هم همینجوری زن ذلیله...البته به تعبیر من! هرکس دیگه ببینه میگه عاشقِ...
اسرا تکونم داد و از رویاهام بیرون اومدم:
_عطیه چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
انقدر محو خاطرات بودم که حتی متوجه نشدم گریه میکنم!
اسرا ناراحت گفت:
_من که چیزی نگفتم...اصلا برو فقط زود بیا که نه دکتر بفهمه نه رسول !
_نه اسرا من از دست تو گریه نکردم...
بعد برای اینکه دلش رو آروم کنم با شوخی ادامه دادم:
_من از دست تو فقط حرص میخورم!
و تقی زدم زیر خنده.
اسرا متعجب از رفتارم گفت:
_من باید تورو یه روانپزشک ببرم! تا همین دودقیقه ی پیش سرموضوعی که معلوم نیست چیبود زار زار اشک میریختی
نمیخواستم دوباره یاد روزهای تلخی که پیش رو میگذرونم؛ تازه کنم...
نفس عمیقی کشیدم و بحث رو عوض کردم:
_اسرا فقط من رفتم داخل اگه کسی اومد بهم خبر بدیا!
_خیالت تخت.
لبخندی زدم و از اسرا جداشدم، در اتاق رو باز کردم.
با لبخند و پر انرژی وارد اتاق شدم،شاید اینکارهام یکم به محمد روحیه بده.
_سلااام.
خوشحال از اینکه من اومدم چشمهاشو چرخوند،لبخندی زد و جواب سلامم رو داد.
صندلی رو جلو کشیدم و کنارش نشستم.
_خوبی؟
_خو..بم
_محمد،جان من یه چیزی بگم نه نمیاری؟
با خنده گفت:
_تا...چی..با..شه!
قشنگ معلوم بود میخواد منو حرص بده.
خودم رو نباختم و با همون حالت درخواست بهش گفتم:
_بریم مشهد؟
نگاهش بین چشمهام جابه جا شد.
_پس..میدو..نستی نه...می..آور..دم!
_محمد...خودت میدونی برای چی میگم؛پابوس امام رضا رفتن که...
حرفم رو قطع کرد:
_عطی..ه حر..فت در..سته! ولی..من...این..جا..کا..ر دار..م! آقا..عبدی ...بهم...گفت که...کُم...کمکشون...کنم
_یه سفر دو روزه که فقط میخوای ازش شفا بگیری...بعدش میای دیگه!
سکوت کرد. با اینکه سکوت علامت رضاست،برای محمد سکوت حکم مخالفت رو داشت!
باید متقاعدش کنم...مطمئنم راضیش میکنم دلم خیلی روشنه!
_اون زمانی که تومور گرفتی رو یادته؟
با باز و بسته کردن چشمهاش حرفم رو تایید کرد.
_اون زمان،اون زمانی که شاید دچار گمراهی شده بودم...اون زمان فقط به تو فکر میکردم،حاجت دلم رو نمیگفتم...دست به دامان خدا نمیشدم...فقط پروندتو به این دکتر و اون دکتر نشون میدادم!
تا اینکه چشمم افتاد به عکس حرم!
با خودم گفتم...عطیه دیگه بسه...چرا از اول از خودش نخواستی؟!
حاجت شفاتو از امام رضا گرفتم...توهم که حاجت شفاتو از امام حسین!
دیگه دونفر بهت نگاه انداختن...
الانم اگه بری دست خالی برنمیگردی! بهت قول میدم...
محمد که انگار تا حدودی دلش نرم شده بود توی فکر عمیقی فرو رفت!
انگار میخواست چیزی بگه که با صدای در حرفش رو خورد.
با بفرمایید من اسرا وارد شد بعد از سلام به محمد گفت:
_عطی بدو بیا بیرون رسول اومد !
کلافه بلند شدم،از دست این رسول چه قایم باشک بازی راه انداختیما!
از محمد خداحافظی کردم و گفتم:
_درباره ی حرفام فکر کن!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
~ نویسنده:ارباب قلم ~ @roomanzibaee