.🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭36
#پارت_36
محمد:✍🏻🍀
وقتی رفت در را بستم و بهش تکیه دادم.
نفسی کشیدم و زیر لب گفتم:
_بلاخره گفتم.
آروم لبخندی زدم و فقط به ماجرایی که اتفاق افتاد خندیدم و چشمانم را بستم.
_گفتی؟
صدای مادر بود که به ارومی نزدیکم میشد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله...
لبخندی زد و گفت:
_پس امشب به حاج خانم زنگ بزنم!
_نه امشب میخوایم بریم عقد، اونجا با حاج خانم صحبت کن. منم باید با رسول حرف بزنم...دیگه باید ترسم رو بزارم کنار!
صدای زنگ گوشیم بلند شد و اسم رسول روش نمایان شد.
_بیا حلال زاده ام هست.
تماس رو وصل کردم و گفتم:
_جانم رسول.
_سلام آقا محمد.
_سلام شاهدوماد خوبی؟
_ممنون آقا..کارت رسید دستتون؟
_بله رسید دست شما درد نکنه
_آقا امشب حتما بیاید...
_چشم ان شاالله.
_یه چیز دیگه آقا، میتونید الان بیاید پیش من؟
_چیشده؟
_نمیدونم حالم خرابه!
_اها افسردگی قبل از عقد گرفتی؟😂
خنده ای کرد و گفت:
_فقط شمایید که میتونید حالم رو خوب کنید.
احساس کردم این بهترین فرصته که باهاش صحبت کنم.
_باشه رسول آدرس رو اس ام اس کن خودم رو میرسونم اونجا.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝36
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_36
#جلد_2
رسول:✨✍🏻
قرار شد اسرا و عطیه برن پیش سیما و پدرش تا حواسشون به ما نباشه.
من و محمد منتظر علامت داوود بودیم که بگن کی شروع کنیم.
_آقا شروع کنین
سریع به سمت اتاق آراز رفتیم
_محمد اینجا وایستا اگه کسی اومد وضعیت رو قرمز کن.
داخل اتاق آراز رفتم.
اگه اسناد اینجا باشه کار خودمه که پیداشون کنم.
تازه نیم ساعت گذشته بود و من همه جا رو گشته بودم.
_رسول رسول زود بیا بیرون وضعیت قرمزه!
یه فکری به سرم زد.
_عملیات تغیر کرد بزارید سوژه وارد اتاق بشه.
_رسول معلوم هست چی میگی؟
بی سیم رو قطع کردم و به سمت کمدی که گوشه ی اتاق بود رفتم.
داخل کمد قایم شدم که در اتاق با ضربه ی شدیدی باز و بسته شد.
_لعنت لعنتت
از لای در به آراز عصبانی خیره شدم.
_آخه چرا آراز احمق چرا؟ چرا میگی دستتو بیار جلو
احمق مگه بهم محرمین؟!
کنترلی رو از روی میزش برداشت دکمه ای رو زد.
باورم نمیشه یه اتاق مخفی!؟
وارد اتاق شد و در بسته شد.
سریع از داخل کمد بیرون اومدم و به سمت محمد رفتم.
_رسول معلوم هست تو چیکار میکنی؟
اگه میدیدت چی؟
_چون عصبانی بود متوجه ی هیچی نشد.
محمد بیا بریم تو هتل خودمون یه اطلاعاتی از اونجا جمع کردم.
_پس معلومه دلسا خوب ذهن آراز رو بهم ریخته.
_دخترا اومدن؟
_بله الانم تو هتلن اوناهم یه چیزایی از زیر زبون سیما کشیدن بیرون.
_خوبه بریم پیش بچه ها
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_36
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_36
#جلد_3
✨داوود✨
_شما رو صدا کردم تا اعتراف کنم...دیگه نمیتونم تهدیدات اون مرد رو گوش بدم.
_از چی دارید حرف میزنید؟
سیما صورتش رو با دستهاش پوشوند.
آقای شهیدی دوباره سوالش رو تکرار کرد!
_پدرم!
_آقای حمید واهبی درسته؟
_بله!...اون من رو تهدید میکنه اگه چیزی بگم خواهرم سارا رو میکشه.
نگاه ها به طرف سارا واهبی رفت!
آقای شهیدی با جدیت گفت:
_اما شما به مامور ما گفته بودید خواهرتون در بچگی مُرده!
_بله دروغ گفتیم...چون خواهرم قصد همکاری با ما رو نداشت. پدرم از اول میخواست خواهرم رو بکشه ولی من فرستادمش جایی که دستش به خواهرم نرسه!
بعدشم که خواهرم تهدیدمون کرد که به پلیس همه چیز رو میگه پدرم زد به سیم آخر و خواهرم رو زندانی کرد تا بعدا سر به نیستش کنه!
_الان میخواید به چه چیزی اعتراف کنید؟
_شما دنبال چی هستید تا من همه رو بگم.
_آیا هنوز کسانی هستند که مثل شما در حال خراب کردن نظام جمهوری اسلامی ایران باشند؟
آیا با کسانی که این کارهارو میکردن و با شما همکاری میکردن ارتباط داشتین؟
_بله بله هنوز افردای هستن...
پس حمید واهبی آخر ماجرا نیست!
_اما من ندیدمشون! حتی اسمهاشونم نمیدونم
همه رو پدرم میدونه.
_چطوری پدرتون توی این زندان تهدیدتون میکنه؟
مگه شماها از هم جدا نیستید؟
سیما دستگاه کوچکی که توی آستینش بود رو درآورد.
_از طریق این...
_آخرین صحبتهاتون از طریق این دستگاه چی بوده؟
_فقط و فقط تهدید کشتن خواهرم.
_خواهرتون کجاست؟
_نمیدونم ازش خبری ندارم.
آقای شهیدی بلند شد و بازجویی رو تمام کرد.
آقا محمد و آقای شهیدی باهم حرف هایی میزدن که حتما در رابطه با سارا واهبی بود.
_سعید
_بله آقا؟
_هرچه زودتر باید وسایلتونو جمع کنید و به ترکیه برید.
_تا چند روز دیگه؟
_نمیدونم ولی بعید نیست که فردا زنگت بزنم بگم پاشو برو فرودگاه.
نگاهی به من انداخت و گفت:
_داوود.
_بله آقا؟
_شماهم این فیلم های ضبط شده از بازجویی رو بفرست
_چشم آقا
_تا کی شیفتی؟
نگاهی به ساعتم انداختم:
_آقا تا امروز بعد از ظهر
_خب خوبه
کارهایی که آقا محمد گفته بود رو انجام دادم و اطلاعات رو فرستادم.
_آقا داوود!
به طرف صدا برگشتم! عطیه خانم بود.
_این تصاویری که فرستادم رو دستگاهتونو چک کنید ببینید دستگاه میتونه شناساییش کنه؟
_بله الان
تصاویر رو باز کردم.
_این پسره رو که خودتون شناسایی کردین...این پسری که کنارشه!...نه دستگاه نمیتونه شناسایی کنه. میفرستم برای رسول تا شناسایی کنه.
_ممنون
تا بعد از ظهر کارهارو انجام دادم و آماده شدم برم خونه.
ساعت ۷ باید با خانواده تشریف میبردیم خونه ی آقای عبدی!
بعد از ظهر✨:
_مامان اومدین؟
_اومدیم وای چقدر عجله داری؟
_بریم دیر میشه ها
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا خود مقصد پاهامو کف ماشین میکوبوندم.
_خوب شد تو پشت فرمون نیستی وگرنه تا الان به صد جا زده بودیم آقا داوود
و بعد پدر و مادر هردوتاشون خندیدن.
_ناراحت نشو پسرم...حالا چرا اینجوری میکنی یکم آروم باش چیزی نشده که!
زیرلب چشمی گفتم و سعی کردم آروم باشم.
به خونه ی آقای عبدی رسیدیم. مادر صدای زنگ خونه رو به صدا در اورد و منتظر جواب شدیم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ36
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_36
#جلد_4
••سعید••
حال روحی هیچکس خوب نبود!
وضعیت مناسبی هم نبود که از سارا حرف بکشم فقط دوتا از اعضای باندشونو دستگیر کرده بودیم...شاید بشه گفت پیشرفت!
مثل همیشه آقای شهیدی برای بازجویی رفت.
رسول و اسرا هم هدفونهارو روی گوشهاشون گذاشته بودند و یادداشت برداری میکردن.
من و سارا کنارهم نشسته بودیم و حرفی نمیزدیم...
حتی بهم دیگه نگاهم نمیکردیم تا لااقل حرفهامون با نگاهامون رد و بدل بشه!
نمیتونستم گریه های سارا رو تحمل کنم؛شاید بخواطر این دوری گریه میکرد...شایدم بخواطر این وضعیت!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم.
_خوبی؟
نگاهشو سمتم نچرخوند و همونطور با حالت گریه گفت:
_از اعماق وجودم درد میکشم!
دقیقا حسی که من دارم؛انگار یکی قلبم رو میسوزونه...
انگار فکرم رو با صدای بلند گفته بودم! سارا با حس آشنایی گفت:
_یعنی توهم حسش میکنی؟
با اومدن رسول حرفهامون نصفه رها شد.
_سعید بیا یارو اعتراف کرد.
از اینکه اعتراف کرده خوشحالم شدم،به طرف رسول رفتم و کنارش نشستم.
_ببین،بخواطر پول! میدونستم عضو گروه اونا نیست! فقط یه کارمند ساده بوده که با پول فریب خورده!
_چرا یه زن رو وارد این بازی کردن؟
_بخواطر اینکه شکی نباشه...آخه اکثر خانمها کارهای اکشن انجام نمیدن!
_پس فامیلیش چی؟
_فامیلیشون تصادفی بوده، ولی شاید بخواطر کمبود زمان یا کمبود یه کسی مثل فتانه عوضش نکردن!
اسرا ادامه داد:
_شایدم با خودشون گفتن ما رد اینو نمیزنیم...یا اگرم زدیم بهش شک نمیکنیم!
پوزخندی زدم و نگاهمو به مانیتور دادم، آقای شهیدی همونطور با ترفندهاش سعی میکرد از فتانه حرف بکشه!
رو به رسول گفتم:
_مطمئنم الان آقا محمد خیلی بهت افتخار میکنه رسول!
رسول نگاهی به من و بعد نگاهی به همه انداخت و غمگین گفت:
_به هممون افتخار میکنه سعید جان،به هممون!
رسول از جا بلند شد و کتش رو برداشت و روبه همسرش گفت:
_اسرا یه لطفی کن هر چیزی درمورد این باند گفت یادداشت کن و فیلمشم بفرس تا ثبت کنم.
بعد در ادامه ی حرفهاش کتش رو کامل پوشید:
_من میرم پیش عطیه ! باز حالش بد نشه...فقط خواهر فرشید کنارشه یکم دلم شور میزنه...!
باهاش خداحافظی کردیم و رفت!
اسرا طبق گفته ی همسرش حرفهای فتانه رو با دقت یادداشت میکرد.
دوباره بلند شدم و کنار سارا نشستم.
متوجه ی حظورم که شد خودش رو جمع و جور تر کرد و نشست!
نگاهم به روبه رو بود، لبخندی زدم و گفتم:
_راستی چادر خیلی بهت میاد
موجی از ذوق صداش رو گرفته بود:
_جدی؟
با بالا و پایین دادن سرم تایید کردم.
دیگه ذوقی توی صداش نبود:
_اولاش یکم با خودم درگیر بودم...اما شد!
_جهاد کردی عزیزم
هردو به سمت اسرا برگشتیم.
همونطور که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
_جهاد کردی...جهاد در راه خدا! خوش به سعادتت
سارا با بغض اما با خودش گفت:
_جهاد کردم؟ ...
_اینکه تو گرمای تابستان سختی چادر رو تحمل کنی،اینکه متلک های خیلی از فاسد فکران رو تحمل کنی، اینکه با خودت کلنجار بری که چادر بپوشی یا نه ... و آخرهم میپوشی...یعنی جهاد عزیزم...جهاد!
با حرفهای اسرا خانم نه تنها سارا بلکه من هم به فکر رفته بودم...!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee