eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭37 رسول: ادرس پارک رو برای اقا محمد ارسال کردم و منتظر موندم تا آقا محمد برسه. بعد از نیم ساعت آقا محمد رسید. با انرژی سمتم اومد و گفت: _به به آقا دومااد سلام. خندیدم و گفتم: _سلام اقا خوبید؟ _من که خوبم ولی انگار آقا دامادمون خوب نیستن.! _آقا یکم میترسم. _از چی؟ از اسرا خانم میترسی؟(😂) _نه آقا از زندگی مشترک. _ببین زندگی مشترک ترس نداره! سختی داره! _اقا از همین سختیاش میترسم...میترسم که هردو نتونیم با این سختیا بسازیم. _این رسول و اسرایی که من میبینم از سختیا نمیترسن. سرش را انداخت پایین و ادامه داد: _رسول! میدونی... کنجکاو نگاهمو بهش دادم. نفس سنگینی کشید و ادامه داد: _من از یه چیزای دیگه ای میترسم. _از چی اقا؟ _از برادر کسی که میخوام ازش خواستگاری کنم. _واسه چی؟ امرتون خیره ديگه. _بنظرت باید چی بهش بگم؟ _آقا به نطر من اگه خود شخص مورد نظر راضی باشه و برادر واقعا خواهرش رو دوست داشته باشه مخالفتی نداره! _پس یعنی تو خواهرت رو دوست داری؟ _متوجه منظورتون... حرفم رو قطع کرد و گفت: _من به خواهرت علاقمند شدم. ته دلم خالی شد و با تعجب به اقا محمد زل زدم. بعد به خودم اومدم و گفتم: _با خود عطیه صحبت کردین؟ همونجور سر به زیر لب زد: _اره. .................................................................. نویسنده:ارباب قلم🙂✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝37 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✍🏻❤️ _چقدر آخه این آدم انقدر بیشعوره؟ وا اگه از خواهرتم اینجوری خواستگاری میشد خوب بود؟ دلسا دست مشت شدشو به میز کوبید و گفت: _آخ که چقد دلم میخواست اون موقع بزنم شَل شهیدش کنم. _شل شهید دیگه چیه؟😂 دلسا که انگار تازه فهمیده بود چی گفته یکم فکر کرد و گفت: _ایجانم کلمه جدید اختراع کردم.😂 رسول و محمد وارد خونه شدن. _سلام خسته نباشید همگی! رو به رسول گفتم: _به به سلام مطمئنم داداشم اسناد رو پیدا کرده. رسول نگاهش رو پر از حسرت بهم داد. _راستش یجورایی آره یجورایی نه. _یعنی چی؟ _یعنی توی اتاق اسناد نبود ولی انگار یه اتاق مخفی دارن که به احتمال نود درصد اسناد تو اون اتاقه! دلسا نگاهی به داوود انداخت و گفت: _یعنی موقعیت دومو باید اجرا کنیم؟ رسول گفت: _دقیقا... به داوود نگاه کردم که اصلا حرفی نمیزد. چهرش نشون میداد خوشحاله. با آرنج به دست دلسا زدم که من رو نگاه کرد‌. آروم بهش گفتم: _داوود رو نگاه کن از خوشحالی داره پرواز میکنه! کنجکاو نگاهم کرد. _خب واسه چی؟ اسرا زودتر از من گفت: _ای خدا توام که مثل عطی هستی که! البته الان عطی یکم عاقل تر شده چون از من یاد گرفته. _خب بگو واسه چی خوشحاله؟ _خب واسه اینکه داره دوماد میشه دیگه! _ازدواجمون سوری هست چرا باید خوشحال باشه!؟ اتفاقا باید ناراحتم باشه چون در آینده اگه بخواد ازدواج کنه به مشکل برمیخوره! _واای دلسا منظور من و اسرا اینه که خاطر خات شده. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_37 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣اسماء❣ طبق برنامه بزرگترها اجازه دادن باهم صحبت کنیم. پس به حیاط رفتیم و بزرگترا رو تنها گذاشتیم. _آقا داوود حرفی که میخواستید بزنید چی بود؟ _الان جواب مثبت رو گرفتم دیگه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _بله هرکاری میکرد تا خوشحالی صداش رو کنترل کنه اما نمیتونست: _خب پس چرا زودتر عقد نمیکنیم؟ _آقا داوود بنظرتون ما الان بهم محرم نیستیم؟ _نه دیگه باید اسم هامونم تو شناسنامه ی همدیگه باشه تا نامزد به حساب بیایم. توی ترکیه هم که بخواطر اینکه کسی شک نکنه آزمایش خون هم دادیم همه چیز حل بود. _بزرگترها کارهارو کردن _چی؟ _یعنی شما در جریان نیستید؟ _در جریان چی؟ _این مهمونی فقط بخواطر حرف های من و شما برگزار نشده...اون بالا دارن تدارکات عقد رو میچینن. _زِکی یعنی خود داماد نباید خبر داشته باشه کی میخواد عقد کنه؟ شاید بخواد بره آرایشگاهی جایی...! از حرفش خندم گرفته بود چون داشت با حرص این حرف هارو میزد خیلی خنده دار تر شده بود. نتونستم جلوی خندم رو بگیرم...ولی سعی میکردم آروم تر بخندم. _بله خنده دارم هست که داماد نمیدونه کی باید عقد کنه! _ از خانوادتون دلخور نشید این روزها خیلی شلوغیم دیگه خودتون میدونید! _بله...سعید هم که بره ماموریت شلوغ تر هم میشیم. _پس چاره ای جز صبر نداریم ! _درسته...اینهمه صبر کردم اینم روش. به من نگاهی کرد و گفت: _حرفی ندارید قبل از عقد بهم بزنید؟ _مثلا چه حرفی؟ _نمیدونم بلاخره یه عمر میخوایم زندگی کنیم! _از اخلاقام بگم ممکنه کلا پشیمون بشیدا _من حالا حالاها بیخیال نمیشم با خنده گفتم: _خب رک و راست میگم...من خیلی زود عصبانی میشم بعضی وقتا دیگه واقعا دست خودم نیست _عیب نداره به مرور این عصبانیت کمتر میشه! _چطوری؟ _درستش میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: _خب شما بگید قول میدم مثل خودتون پشیمون نشم. _امم چی بگم خوبشو بگم یا بدشو؟ _اخلاقای خوبتونو که میدونم! اخلاقایی که خودتون فکر میکنید باید اصلاح بشه. _من مثل شما صبور نیستم. با غرور گفتم: _در کنار من باید صبوری رو یاد بگیرید... خندید و گفت: _بله بله حق باشماست. مادر داوود صدامون کرد و گفت: _بچه ها بیاید بالا سمت خونه رفتیم و کنار خانواده ها نشستیم. _قرار شده بعد از ماموریت سعید عقد کنین اما قبلش دوباره یه صیغه محرمیت بینتون خونده میشه تا بیشتر باهم آشنا بشید در واقع یه جورایی نامزدین گل از گل داوود شکفت ولی من همچنان استرس گرفتم... _زمان صیغه تون هم فرداست که نوبت گرفتن. یا استرس بود یا خجالت...یه حس عجیبی بود که نمیدونستم دقیقا چی بگم. _نظرتون چیه؟ _من نظری ندارم هرچی خودتوت بگید بلاخره شما صلاح مارو میدونید. مادر داوود با ذوق گفت: _خب پس مبارکه!؟ با لبخند رضایتم رو اعلام کردم. داوود هم همینطور! خدایا خودت فردا رو به خیر بگذرون! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🧡✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ37 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم. عطیه سرش رو روی شونه ی مهشید گذاشته بود و یکم اونطرف تر فرشید با فاصله ازشون نشسته بود. به سمتشون رفتم . به همشون یه سلام کوتاهی دادم و کنار عطیه نشستم. مهشید بلند شد و گفت: _با اجازتون من برم! مامان خونه تنهاست... عطیه لبخند بی جونی زد و گفت: _خیلی ممنون که کنارم بودی! فرشید هم به دنبال خواهرش بلند شد : _یه لحظه صبر کن منم میام. بعد رو به من ادامه داد: _رسول دو دقیقه حواست باشه من الان میام با سر تایید کردم که بره؛وقتی رفتن من و عطیه تنها شدیم، هیچوقت نشده بود عطیه باهام سرد باشه.. شاید وقت خوبی برای عذرخواهی کردنِ خواستم دستشو بگیرم که بلند شد. _من میرم یه سری به محمد بزنم! محمد..‌ آخ رسول وقتی هنوز از محمد عذرخواهی نکردی چرا میخوای... نه، من یه کاری کردم که اصلا عذرخواهی کردنی در کار نیست.. از رفتارای عطیه هم میشه فهمید به چشم یه..! بلند شدم ! اصلا وقت نشستن نیست رسول.. از دکتر اجازه ی ملاقات با محمد رو گرفتم؛به سختی و با شرایطی تازه قبول کرد! حق داره خب.. نگرانی عطیه رو برای رفتن به اتاق درک میکردم اما نمیشد کاریش کرد، من دلم آروم نمیگرفت! همینکه وارد اتاق محمد شدم زانوهام خالی کردن و به سختی به دیوار تکیه دادم تا تعادلم بهم نریزه! خودم رو به تختش نزدیک کردم و همونجا روی زمین نشستم... _محمد! صدامو میشنید...میدونم که میشنید! _محمد صدامو داری آره؟ میدونم داری دا..داش! بعد از یه مکث با بغض ادامه دادم: _محمد ... میدونی چیه! من یه آدم... بقیه ی جملم رو نگفتم: _اصلا بعضی وقتها حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم که هیچ...مایه ی دردسرم هستم! یه نمونه ی بارزش این ماموریته! نمیخوام تورو مثال بزنم که تو رو دربایستی بگی نه داداش و فلان اینا... تک خنده ای کردم و گفتم: _یادته برای تیراندازی نزدیک بود بهت شلیک کنم؟ باز با اخم ادامه دادم: _من نمیفهمم چرا وقتی تو با منی چند دقیقه قبلش یه بلایی سرت میارم نمیدونم چرا! شاید داره میخنده...از حرفهام و از حرکتام...که بعد هم میگه: _رسول وقت دنیارو نگیر! _آقا محمد ! نمیدونم برای این حرف دیرِ یا زود! نمیدونم اصلا باید بگم یا نه.. نمیدونم میبخشی یا نه.. میخواستم بگم ببخشید..ببخشید که دردسرم! ببخشید که بخواطر یه بچه بازی من به این روز افتادی! ببخشید... صدای بوق دستگاه و صاف شدن خط قلب محمد نذاشت که حرفم رو کامل کنم... انگار که یه سطل آب یخ روی سرم خالی کرده باشن لرزیدم و بشدت یخ شده بودم...حتی نمیتونستم بلند شم چه برسه به دکتر بگم چه اتفاقی افتاده ! دکتر و پرستار ها اومدن! پشت سرشون عطیه هم میخواست وارد بشه که پرستارها نذاشتن و منم بیرون کردن! عطیه رو به من با عصبانیتی که تا به حال ندیده بودم گفت: _رسوول...چیکار کردی رسوول! انگار زبونم رو بریده بودن...انگار لال شده بودم...نمیتونستم حرف بزنم! نمیتونستم بگم این دفعه کار من نیست! توی دلم با محمد حرف زدم: _دیدی گفتم ... هروقت با منی چند دقیقه بعدش یه بلایی سرت میاد! به گفته ام خندید...میدونم خندید! ولی چرا من حسش میکنم!؟ یه لحظه همه ی صداها قطع شد...صدای همهمه ی پرستارها...صدای گریه های عطیه... فقط صدای تپش قلب محمد رو حس میکردم! بوی محمد همه جا پیچیده! اون بو رو یک نفس عمیق کشیدم و به ریه هام منتقل دادم... دوباره و دوباره تکرار کردم! با تکون های دست عطیه به خودم اومدم! عطیه گریه میکرد اما نه گریه از روی ناراحتی! این دفعه با شادی گفت: _چیکار کردی رسوول؟ نگاهی به دکتر انداختم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟ 🙁 الان همه حدس درست میزنن منم ضایع میکنن حالا ببین کِی گفتم😐🙂 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee