🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭38
#پارت_38
_چجوری بهش گفتی؟
_اومده بود کارت رو بده بهش گفتم.
_چی بهش گفتی؟
سر به زیر تر شد و گفت:
_گفتم میشه فطریه ی سال بعدتون بی افته گردن من!؟
کنترلم رو از دست دادم و یقشو گرفتم.
ولی آقا محمد خونسرد فقط به دستام نگاه میکرد.
_رسول جان آروم باش! (حالا شده رسول جان😂)
به خودم اومدم و یقه ی آقا محمد رو ول کردم.
_ببخشید آقا دست خودم نبود...
_میفهمم!
_حالا خودش راضی بود؟
_نمیدونم چیزی نگفت؛چون اصلا موضوع رو نفهمید.
خندیدم و زیر لب گفتم:
_از بچگیت خنگ بودی عطیه!
گوشیم زنگ خورد.
_جانم مادر!؟
_آقا رسول مثلا داماد شمایی،کجایی مادر؟ برو عروس رو از آرایشگاه بگیر بیار.
_کارم تموم شده الان میام.
رو به آقا محمد گفتم:
_آقا شما از عطیه بپرسین اگه دلش راضی بود منم دلم راضیه.
بلند شدم که برم.
_خداحافظ آقا داماد.
با خودم گفتم از عطیه خواستگاری کرده کار بدی که نکرده! باز رفتم سمت آقا محمد و به بغلش گرفتم.
آقا محمد هم مثل همیشه با مهربونی به پشتم زد.
_اقا رسول دیر میشه ها،عروس خانم منتظره!
خندیدم و خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم.
بعد از یک ربع به آرایشگاه رسیدم.
توی ماشین نشسته بودم که فیلمبردار ها گفتن بیام پایین منتظر عروس باشم.
دل تو دلم نبود تا اسرا رو ببینم.
یهو یادم اومد دست گل رو از تو ماشین نیاوردم بیرون...سمت ماشین برگشتم و دست گل رو برداشتم. همینکه برگشتم سمت آرایشگاه اسرا رو دیدم که با مادر و عطیه و مادر خودش به سمت ما می اومدن.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
وویییی چقد من سر این پارت خندیدم😂
نویسنده:ارباب قلم✍🏻😁✨
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝38
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_38
#جلد_2
_حالا فهمیدم از همین خیال بافیاتونه که شایعه درست میکنین دیگه!
_دلسا خانم این حرفا پیش خودمون میمونه
ولی ببین کی گفتما
_آخه ما چند روزِ که همو دیدیم
اسرا گفت:
_علاقه ی بعد از ازدواجم وجود داره ها
_پاشین پاشین خودتونو جمع کنین دارین واسه من داستان عاشقانه مینویسین.
محمد از رسول و داوود جدا شد و اومد پیش ما
همین باعث شد به بحثمون خاتمه بدیم.
_خانما تشریف بیارید تا به آقای عبدی بگیم نقشه چیه!
دلسا زودتر بلند شد و رو به جمع گفت:
_نه اگه اجازه بدید بزارید خودم بگم.
محمد با سر تایید کرد.
دلسا لبتاپ رو گرفت و برد توی اتاق.
داوودم بلند شد.
_آقا با اجازتون من برم بیرون یکم هوا بخورم.
محمد به شوخی گفت:
_اتفاقا برات خوبه
مثل رسول افسردگی قبل از عقد نمیگیری!(😂)
اسرا اخم کرد و گفت:
_افسردگی قبل از عقد دیگه چی میگه؟
رسول دستاشو برد بالا و گفت:
_برات توضیح میدم عزیزم.
_همین الان بگو...مگه من چیکار کردم تو افسردگی گرفتی؟
محمد به هردوتاشون گفت:
_آقا بحث زن و شوهری تونو ببرید یه جا دیگه خب.
_آقا شما بگید من اصلا افسردگی گرفته بودم؟
_آره دیگه همون موقعیم بود که عطیه رو ازت خواستگاری کردم.
_آهان بله یادم اومد،بعد اونجا من یقیه شما رو...
_عه حامد جان بیا بریم کارت دارم.
بعد رسول رو برداشت و برد.
من و اسرا بهم نگاه کردیم.
_واا اینا معلوم نیست باهم هستن چیکار میکنن
انگار جنگ و دعوا بینشونه!😐😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_38
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_38
#جلد_3
💕عطیه💕
از خستگی فقط دلم میخواست چشمهامو ببندم و به هیچی فکر نکنم.
اما این پسره انگار دست بردار نبود!
برام سوال بود که این چند روز خوابیده که انقدر سرحال فقط دارم دور هتل قدم میزنه!
_هنوز کاری نکرده؟
با چهره ی خستهام به محمد که خسته تر از من بود نگاه کردم.
_نه هنوز شازدهکوچولو داره قدم میزنه
_خیلی تابلوئه که مشکوکه!..میخوای رسول جات وایسته!؟
_نه بابا رسول دو شبه که نخوابیده من الان خوبم
_مطمئنی؟
_آره به رسول بگو بره خونه خودتم برو من اینجا هستم.
_عرضم به خدمتتون امشب منم شیفتم
فکر کنم هردوتا باید تا صبح اینجا کار کنیم!
خندیدم و گفتم:
_بله مثل اینکه دوتا زوج خسته باس اینجا رو مدیریت کنن
اونم خندید بعد دوباره گفت:
_پس به رسول بگم بره دیگه؟ مطمئنی دیگه؟
_آره آره مطمئنم.
رفت با رسول حرف زد که رسول اومد پیشم:
_آبجی تو خسته ای بزار من کارهارو راه بندازم.
_نه نه برو خسته نیستم...تو دوشبه درست نخوابیدی
_نگران من نباش من عادت کردم.
محمد کلافه گفت:
_بحث خواهر برادریتون تموم نشد؟
_رسول برو خسته ای فردا من خسته میشم نمیتونم اینجا باشم...فردا تو باید بجای من باشی
ناچار قبول کرد؛رو به محمد گفت:
_مواظبش باشیا
محمد با سر تایید کرد. رسول از همه خداحافظی کرد.
اسرا هم میخواست با رسول بره ولی قبلش حتما باید یه تیکه به من مینداخت بعد میرفت.
دور از چشم محمد اومد نزدیکم و گفت:
_خب کاری نداری؟
_من اماده ام.
_آماده ی چی؟
_آماده ی اذیت و آزار هات
_خیله خب پس امشب خوش بگذره
بهترین شبیه که تو سایت داری
_خیلی ممنون که بازهم از این تیکه هات بهم انداختی حالا شب خوش!
با خنده ازم خداحافظی کرد و رفت.
کلافه به مانیتور نگاه کردم.
این دفعه نشسته بود.
با ذوق گفتم:
_محمد محمد یه حرکت جدید!
گرفت نشست.
محمد با خنده گفت:
_پیشرفت خوبیه!
_بیا اینم خسته شده...خب پسر خوب تو اینجا دنبال کی هستی هی قدم میزنی؟
_احتمالا دنبال همون جعبه هست!
_و حتما هم میدونه تله ای تو کارِ نه؟
_شاید...ولی دلیل اینهمه قدم زدنشو نمیدونم!
و اصلا شبیه به پدرش نیست!
_مادرش کیه؟
کنجکاو نگاهش کردم که گفت:
_اصلا یادم رفت تو سایت دنبال مادرش بگردم!
_میخوای من پیدا کنم؟
کنارم نشست و گفت:
_نه خودم پیداش میکنم پس اینجا چیکاره ام؟
حق به جانب نگاهش کردم تا کارشو بکنه!
_تو حواست به اون پسره باشه حواس منو با نگاهات پرت نکن
سری تکون دادم و گفتم:
_اوکی هرچی تو بگی!
_نکته ی آخر...پارسی را پاس بدار خانم.
_اونم چشم بازم اگه چیز دیگه ای لازم بود بگیا!
_ چشم حوصلم سر رفت کلی نکته دارم که یاد آوری کنم.
_بله بلاخره شما یه چیزی داری که بقیه رو بجزونی نه؟
_از هرچیزی ۵ تا تو آستینم دارم
_باشه حالا به کارت برس من که حریف زبون تو نمیشم.
_نظر لطفتونه!
اگه این رفتار ها و کارها رو نداشت اصلا بهش بله رو نمیگفتم !
شاید یکی از شروط خواستگارهام این بود که شوخ طبع باشه!
ولی چه اهمیتی داره؟
محمد با تمام تصوراتی که میخواستم مطابقت داشت!
من اونو انتخاب کردم...از انتخابم خیلی راضیم خیلی....
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ38
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_38
#جلد_4
••محمد••
_برای شفا حتما نیازی نبود به دیدن من بیاید!
چشمهام نمیدید،تاریک بود!
فقط صداش رو شنیدم...
از این حرفش بشدت اشک میریختم..
صدای رسول کنار گوشم میپیچید:
_محمد...
صدامو داری آره؟ ...
رسول حرف میزد ولی نمیتونستم بفهمم چی میگه! فقط جمله ی آخرش که با ببخشید تموم میشد رو گفت و صداش محو شد!
_خیلی از آدمها منتظر تو هستن!
مادرت که ازت خبری نداره...
همسرت که قبلا هم برای تو دست به دامنم شده بود...
کسی که از برادرت برآت عزیز ترِ
قدرشونو بدون...اول بخواطر ایمان قویت و بعد به خواطر اونهاست که به اون دنیا برمیگردی!
دیگه صدایی نشنیدم؛همه میتونستن حرف بزنن اما من...انگار که دهنم بسته بود!
بعد از چند دقیقه وارد یک شیء شدم!
درد نداشت...از موقعی که اومدم توی تاریکی ها تا به الان ، این یکی درد نداشت!
با صدای بوق دستگاهای اطرافم و صدای دکتر و پرستارها، چشمانم کم کم باز شد!
اینها خواب نبود...بیدار بودم! میدونم که بیدار بودم...
پس چرا چشمهامو باز کردم؟
یاد حرف اون صدای ملیح افتادم:
_اول بخواطر ایمان قویت و بعد به خواطر اونهاست که به اون دنیا برمیگردی!
صداش توی گوشم اکو میشد،با تکون های دست دکتر روی شونم از اون حس و حال در اومدم:
_آقا محمد...اینجا رو نگاه کنید!
با انگشتانش عدد سه رو نشون داد.
_این رو میتونید ببینید؟
دهانم قفل شده بود..سری به علامت تایید تکون دادم!
_خب این عدد رو بگید.
به سختی لب زدم:
_س..سه!
دکتر لبخندی زد و سوزن تیزی به پاهام فرو کرد!
_درد این رو احساس میکنید؟
من که قیافم از درد مچاله شده بود تایید کردم؛لبخند دکتر پهن تر شد و به طرف در رفت.
چند دقیقه بعد عطیه اومد پشت شیشه...چشمهاش از شدت گریه قرمز شده بود!
سرش رو به طرف چپ گردوند و از پشت شیشه کنار رفت.
بعد از مدت کمی رسول هم اومد!
اونها گریه میکردن و خوشحال بودن...منم خوشحال بودم ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم!
شاید برای شوکیه که بهم وارد شده.
دکتر آزمایشاتی انجام میداد، عطیه و رسول هم مدام جویای حال من بودن و از دکتر میخواستن من رو ببینن!
یک لحظه...تمام بیمارستان ساکت شد، منم از این فرصت استفاده کردم و چشمهامو بستم...حتی شده برای یک لحظه...اون صدای خوش رو تصور کنم..انقدر آرامش بخش بود که ... تا به حال انقدر وابسته ی یک صدا نشده بودم...
شاید اونجا که بودم از اون صدا...از اون تاریکی...یا بهتره بگم از اون دنیا وحشت داشتم اما...الان که فکرشو میکنم، دوست دارم دوباره برگردم...فقط برای یک لحظه شنیدن !
دوباره همهمه...صدای پرستارها...صدای دکتر ها...صدای دستگاها...صدای گریه های همراهان بیماران...صدای...!
اما تو اونهمه صدا...صدای عطیه به گوشم خورد !
_محمد:)
چشمهام خود به خود باز شد!
صورت عطیه از شادی قرمز شده بود. من دوباره عاشق تر شدم، وابسته تر شدم...!
فقط نگاهش میکردم اونم نمیتونست حرفی بزنه! دیگه گریه نمیکرد اما اثر گریه توی چشمهای قرمزش جلوه داشت!
چند دقیقه بعد برادرش اومد کنارش و من رو صدا زد...به رسول که نگاه کردم، این دفعه هم عاشق شدم...!
چند روزی بستری بودم اما حرفی نمیزدم؛دکتر هم به سختی اجازه ی ورود میداد!
کاش زودتر از این بستر بیرون بیام تا بهشون بگم چقدر دوسشون دارم!:)
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مثلا گریه🙂😂
ایش خب چیه آخرش گند میزنم دوست دارم بخندین ایش😐🤣
آره دیگه خببب 😏🙂
گریه خنده قاطییی☺️😁😂
(*وی اشکش در اومده بروی خودش نمیاره😄)
نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee