eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝39 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 دلسا:✍🏻🍀 وارد اتاق شدم و بلافاصله با پدر تماس گرفتم. بعد از چند بوق که خورد تصویرش روی صفحه نمایان شد. _سلام باباجون _سلام دخترم خوبی؟ _خوبم شما خوبین؟ _خوبم،اتفاقی افتاده؟ چرا این موقع زنگ زدی؟ _بابا درمورد کاره...یکم برنامه ها تغیر کرده. _بگو دخترم میشنوم. تمام جزئیات رو مو به مو واسش تعریف کردم. _یعنی الان میگی شما میخواین باهم ازدواج کنین؟ اگه ازدواج کنین و اونا اسناد رو پیدا نکردن چی؟ _خیالت راحت بابا جون یه ازدواج سوری هست بعد از ماموریت از هم جدا میشیم اسممونم تو شناسنامه ی همدیگه نیست چون مدارک جعله! _باشه بابا مواظب خودت باش! _چشم خداحافظ همینکه میخواستم قطع کنم گفت: _واستا بابا _جانم!؟ _ببین من به هرکسی دختر نمیدما به داوود بگو بهم زنگ بزنه! خدایا اینو چیکار کنم. _بابا مگه میخوایم باهم ازدواج واقعی کنیم که میگی زنگ بزنه باهاش حرف بزنم!؟ مگه خواستگاریه! _دیگه همینی که هست! دختر به این خوبی...هرکیم به جای من بود همینکارو میکرد. _چشم چشم اجازه ی مرخصی میدین؟ _بله بفرمایید خدانگهدارت دخترم _خداحافظ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم🌱✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_39 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨رسول✨ پر انرژی رفتم داخل. _سلام صبح بخیر عطیه با چهره ی خسته ی دیشبی اومد جلو _سلام خوبی؟ _آخ ببین با خودت چیکار کردی! _چیکار کردم؟ _عطیه به نظرم برو خونه استراحت کن. _نه من خوبم عوضش امشب شما باید شیفت وایستی ناراحت نگاهش کردم _من دیشبم میتونستما خودت نخواستی! اسرا اومد نزدیکمون. _وای رسول چیکارش داری اتفاقا دیشب خیلی هم بهش خوش گذشته!(😂) جواب نگاه های طلبکار عطیه رو نداد . _خوبی عطی جونم باهم دیگه دست به دست هم دادن و رفتن انگار نه انگار منم آدمم اینجا بیخیال این حرف ها شدم. با چشم دنبال آقا محمد گشتم. _سلام آقا محمد _سلام رسول چخبر؟ _خوبم آقا میگم دیشب خبری نشد؟ _نه ولی امروز از اون روزاییه که سعید باید یکسره دنبال کارها باشه. _کی میخوان برن ترکیه؟ _من بهش گفتم که آماده باشه...احتمالا همین امروز فرداست. صحبتهامون که تموم شد صدای داوود اومد.. _سلام آقا...بفرمایید شیرینی ذوق زده به داوود نگاه کردیم _به به پس گل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک یار مبارک باد(😂💃) سکوت کرد و لبخند زد. _آره آقا داوود؟ شماهم پَر؟ _آقا سکوت علامت رضاست پس مبارکه توی جمع سایت دنبال خانم عبدی گشتم. _عروس خانم تشریف نیاوردن؟ _میخواستم همینو بگم...اگه زحمت نمیشه یه سر بریم محظر _جان! ؟ _آقا مثل اینکه اینا طاقت ندارن _داوود امروز میخواین عقد... _نه آقا امرور فقط اسم هامون میره تو شناسنامه ی همدیگه که نامزد محسوب بشیم. _خب ما الان بیایم اونجا چیکار کنیم؟ برین محرم بشین بیاین دیگه ( انگار مثلا یه چیز سادست😂😂) _عه نه آقا من باید حتما با داوود برم براش برنامه ها دارم. آقا محمد با تعجب گفت: _رسول! متوجه حرفش شدم شدمنده نگاهش کردم. _بله آقا حق باشماست ما امروز کلی کار داریم. با لبخند رو به داوود گفت: _داوود بهت تبریک میگم... به جمع متاهل ها خوش اومدی در ادامه ی حرف محمد گفتم: _البته به جمع به فنا رفتگان با ابرو به پشت سرم اشاره کرد. _به جمع به فنا رفتگان دیگه؟ با چهره ی بهم ریخته به اسرا نگاه کردم. _نه عزیزم منظورم تو نبودی آقا محمد و داوود با خنده از پیشمون رفتن. _باشه آقا رسول. باخنده گفتم: _میخوای ببرمت کله پزی؟ _نخیر من دیگه خام نمیشم‌ _باشه پس باید ببرمت رستوران طلبکار نگاهم کرد. _نمیخوام _امروز بریم بیرون؟ _کلا تو دوست داری بری بیرون نه!؟ _نه دوست دارم پیش تو باشم. خدا خدا میکردم این حرفم روش تاثیر داشته باشه. _باشه باشه خام شدم دستامو بهم کوبیدم و گفتم: _آخ جون پس میای بریم؟ _نخیر قشنگ گند خورد تو حالم. با قیافه ی گرفته ای گفتم: _نمیای بریم بیرون؟ با حرص گفت: _رسول... _خب من چیکار کنم _هیچیکاری نمیخواد کنی فقط بیا کمکم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ39 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• تقریبا یه ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بود، اما با کسی حرف نمیزد! چندجا بردمش دکتر که گفتن از شوک زیادِ ! چاییش رو جلوش گذاشتم: _محمد جان چایی... جمله ام از دردی که توی دلم پیچید نصفه موند. محمد نگران بهم خیره شد و جلوتر اومد...ولی بازم حرفی نزد! از درد خم شده بودم که محمد پهلوم رو گرفت. بلند شدم و لبخندی زدم: _نگران نباش ! دخترت لگد زد. با تعجب گفت: _دختره؟! از اینکه بعد از یه ماه یه کلمه از زبانش خارج شده اشک توی چشمهام جمع شد! _محم...محمد! حر..ف ز..دی!؟ و بعد سیاهی مطلق ! ••محمد•• خودم هنوز تو شوک حرف زدنم بودم...چندماهه سعی میکنم ارتباط بگیرم ولی نمیتونستم! از همه بیشتر تو شوک دخترمون بودم... الان تقریبا شش ماهه که از خبر حاملگی عطیه میگذره و من الان فهمیدم که دختره... عطیه از شدت خوشحالی غش کرده ! نمیدونستم چیکار کنم...گوشی عطیه رو گرفتم و به رسول زنگ زدم،صدای خسته ی رسول توی گوشم پیچید؛ _جانم عطیه؟ الان به رسول بگم که اینم غش میکنه، خواهر برادر عین همن..(😐😂) _محمد تویی؟ حتما از اونجایی که رسولم میدونه من نمیتونستم حرف بزنم حدس زده! _محمد اتفاقی افتاده؟ بعد از یه مکث کوتاه گفت: _الان میام اونجا! با حرص گفتم: _آخه تو از کجا میدونی ما خونه ایم؟ _حتما می... ادامه ی حرفشو با تعجب گفت: _محمد!! تو حرف میزنی؟ _رسول توروخدا تو یکی دیگه غش نکن _عطیه غش کرده؟ _آره بیا فقط... گوشی رو قطع کردم و نفسم رو بیرون دادم: _کاش میذاشتم بیاد اینجا بعد بهش میفهموندم میتونم حرف بزنم...الان اگه وسط راه سکته بزنه چی؟ کمتر از ده دقیقه رسول رسید...زنگ رو یکسره فشار داد تا زودتر باز کنم. به طرف در رفتم و در رو باز کردم. رسول بی مقدمه گفت: _کوش؟ _چی کوش؟ _عطیه دیگه! با دست به مبل اشاره کردم که سریع کفشهاشو در آورد و وارد خونه شد. خواستم در رو ببندم که چیزی مانع شد! _آقا محمد صبر کنین منم اومدم! _عه اسرا خانم... _خداروشکر که از اون حالت در اومدین! عطی چطوره؟ بعد اونم مثل شوهرش بدون توجه به من کفشهاشو در آورد و وارد خونه شد. در رو بستم و خودم رو بالا سر عطیه رسوندم. اسرا چند قطره آب روی صورت عطیه پاشید که عطیه کمی تکون خورد. اسرا گفت: _الهی بمیرم برات عطی جونم...آخه دختر که انقد اذیت نمیکنه که...چرا اینجوری شدی تو؟ در جواب اسرا گفتم: _بخواطر منه... هردو به من نگاه کردن که ادامه دادم: _بخواطر حرف زدن منه...گفت دختره منم یهو به حرف اومدم...زبونم باز شد ! یهو غش کرد! رسول با تیکه گفت: _بله مشاهده میکنیم! با اخم گفتم: _من با شما کار دارم آقا رسول! رنگ نگاهش ترسیده شد و گفت: _ما نوکر شماهم هستیم آقا! از طرز حرف زدنش خندم گرفت، ولی مثل همیشه به روی خودم نیاوردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ عیدی من برا شما🙂😂برین حال کنین😌😂 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee