🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭40
#پارت_40
اسرا:✍🏻🧡
استرس تمام وجودم رو پر کرده بود ولی با شادی فراوانی که داشتم این استرس کمتر و کمتر میشد.
عطیه که داشت بالای سرم قند هارو میسایید خم شد و در گوشم گفت:
_استرس نداشته باش...الان عاقد میاد.
عاقد که اومد با جمع سلام و علیک کرد و روی صندلی نشست.
بار اول و دوم سکوت کردم و عطیه فقط میگفت عروس رفته گل بچینه.
توی دلم گفتم:
فقط گل اخه دیوونه؟ گلاب این وسط کشکه؟
_برای بار سوم عرض میکنم عروس خانم وکیلم؟
_با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله!
صدای دست و کل و سوت جمع بلند شد.
_آقا داماد وکیلم؟
_با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله!
همگی دست زدن...
عاقد که رفت مادر رسول یکی از حلقه هارا به من و یکی دیگه اش را به رسول داد.
دستم رو به رسول دادم و حلقه را توی دستم انداخت...
همه دست زدن و کل کشیدن.
منم دست رسول رو گرفتم و حلقه رو توی انگشتش انداختم...
رسول به من نگاهی انداخت و لبخندی زد و گفت:
_خانم حلقه رو تودست چپ میندازن(😂)
به دستش نگاهی انداختم و گفتم:
_خب خودت دست راستتو به من دادی منو به اشتباه انداختی، مخصوصا الان که خیلی استرس دارم.
همونطور که لبخند روی لبهاش بود سمت جمعیت برگشت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
کلیلیلی رسولم قاطی مرغا شد😭😂
نویسنده: ارباب قلم✍🏻🖤
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝40
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_40
#جلد_2
محمد:✍🏻💕
در اتاق باز شد و دلسا اومد بیرون.
_خب اینم از این فقط آقا فرهاد کجاست؟
اسرا خندید و گفت:
_نگران نباش رفته یکم هوا بخوره!
دلسا پیش دخترا نشست و شروع کردن به حرف زدن.
من و رسولم انگار اونجا اضافه بودیم اصلا تحویلمون نمیگرفتن.
_اینارو نگاه کن اصلا انگار نه انگار چیزی به نام شوهر دارن.
متاسف سرم رو تکون دادم.
_رسول ایندفعه ببینم راجع به اون روز حرف زدیا به زنت میگم از موش میترسی.
با صدای زنگ موبایلم حرف هامون قطع شد.
شماره ی داوود بود تماس رو وصل کردم.
_ داوود کجایی بیا میخوایم شام بخوریم.
_Merhaba, bu telefonun sahibini tanıyor musunuz?
انگار کسی با ترکی حرف میزد.
چیزی از حرف هاش سر در نیاوردم.
الان گوشی داوود پیش این چیکار میکنه!؟
_دلسا خانم ببینید چی میگه!
دلسا گوشی رو از من گرفت و به ترکی حرف زد:
_anne
_الو
دلسا ساکت شد و به حرفهای کسی که داشت حرف میزد گوش کرد.
_Evet
_بله
نگران به جمع نگاه کرد.
_Hangi hastane?
_کدوم بیمارستان؟
تلفن رو قطع کرد و با عجله گفت:
_باید بریم بیمارستان
عطیه گفت:
_بیمارستان چرا؟
دلسا با بغض گفتش
_داوود...داوود تیر خورده
همه توی شک رفتیم.
دلسا با جیغ گفت:
_بلند شید دیگه.
سریع آماده شدیم و با ماشین شخصی رفتیم بیمارستان.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_40
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_40
#جلد_3
💕سعید💕
_آره آقا کارا تموم شدن فقط میمونه پسپورت برای سارا واهبی.
_پس سعید جان بعد از جور شدن کارها میای اداره دیگه؟
_بله فقط خانم واهبی رو هم بیارم؟
رسول از پشت تلفن با خنده داد زد:
_آره آره بیارش یه وقت عقب نمونی از بقیه.
آقا محمد چیزی به رسول گفت که دیگه حرفی نزد.
_آقا این منظورش چی بود؟
_هیچی با تو نبود، آره عیبی نداره بیارتش.
من که میدونم رسول به من گیر داده ولی دیگه کش ندادم؛باشه ای گفتم و تلفنم رو قطع کردم.
نگاهی به ساعتم انداختم. دیگه الانهاست که سارا بیاد.
در خونه باز شد و سارا بیرون اومد.
با عجله اومد داخل ماشین نشست.
سلامی کرد که جوابشو دادم!
_آقا سعید میشه زودتر کارهامونو انجام بدیم زودتر برگردم خونه؟
_آخه بعد از کارهاتون باید بریم اداره...چیزی شده؟
_باشه عیبی نداره نه چیزی نشده.
مطمئن بودم یه خبری شده که انقدر عجله داره.
ولی دیگه راجع بهش حرفی نزدم و حرکت کردم.
وقتی رسیدیم رفتیم برای پسپورت
با آقایی که اونجا بود صحبت کردم که شرایط رو گفت و چند دقیقه ای معطل شدیم.
خانم مسنی که کنار سارا نشسته بود با مهربونی گفت:
_عزیزم نامزدته؟
حواسم رو به جای دیگه دادم که انگار نشنیدم.
سارا نمیدونست چی بگه پس لبخندی زد و چیزی نگفت...
_خیلی بهم میاین عزیزم.
سارا آروم گفت:
_ممنون
نگاهی به من انداخت و گفت:
_آقا سعید
جوری که انگار متوجه ی صحبتش با اون خانم نشدم سرم رو برگردوندم طرفش.
_بله؟
نگاه مهربون خانم مسن موجب شد تا لبخندی بزنم و با سر بهش سلام کنم.
حواسم رو به سارا دادم.
_فکر کنم الان باید بریم داخل نه؟
به ساعت مچی توی دستم نگاهی انداختم و گفتم:
_نمیدونم بهمون گفتن بشینید خبرتون میکنم دیگه
فکر کنم الان هاس که دیگه صدامون کنن.
بعد از چند دقیقه صحبت با سارا صدامون کردن و رفتیم داخل.
مدارک رو که دادیم گفتن یه قطعه عکس هم لازمه.
_ببخشید من عکس اماده دارم عیب نداره همینو بزارید؟...چون قبلا پاسپورت داشتم.
_نه برای پاسپورت جدید عکس جدید لازمه.
ناچار قبول کرد و رفتیم داخل برای عکاسی.
همین عکاسی وقت زیادی ازمون نمیگرفت ولی سارا عجله داشت زودتر تموم کنن.
بعد از گرفتن پسپورت راهی اداره شدیم.
_آقا سعید توی اداره جایی هست که بشه نماز خوند؟
از حرفش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم.
_بله چطور؟
_آهان نه همینجوری اگه به اذان برخورد کردیم من اونجا بتونم نمازم رو بخونم.
پس برای همینه که انقدر عجله داره.
خنده ام رو جمع و جور کردم و گفتم:
_از صبح برای همینه که زودتر میخواید برید خونه؟
مکثی کرد و گفت:
_اممم آره...
دیگه حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم.
جلوی در اداره که رسیدم داوود و اسما هم رسیدن.
میشد متوجه شد یه اتفاقایی افتاده ولی غیر از سلام علیک تا داخل اداره چیزی بهم نگفتیم.
همینکه وارد شدیم رسول مثل دخترا کل کشید
_به به عروس دوماد تشریف آوردن.
کل سایت با تعجب اومدن تا دم در.
یعنی هیچکس موضوع رو نمیدونست جز رسول؟
_آقا سعید تبریک میگم
یا خدا چی میگن.
_تبریک؟
_مگه شما با خانم واه...
رسول میون حرف کارمند سایت پرید و گفت:
_آقایون خانمها اشتباهی پیش اومده
عروس دوماد آقا داوود و خانم عبدی هستن.
_اونها که نامزد بودن!
با خنده گفت:
_نامزد تر شدن😂
همه به داوود و اسما تبریک میگفتن و اونها هم جوابشونو میدادن.
زدم پشت داوود:
_شیرینیش کو پس؟
_شیرینی هم گرفتیم داداش الان میرم میارم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ40
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_40
#جلد_4
•• رسول••
_رسول جدی همشونو دستگیر کردین؟!
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_بله آقا
سری تکون داد و همون لبخند همیشگی رو زد:
_آفرین رسول...فکر نمیکردم از پس این مسئولیت به خوبی بر بیاین.
_دست پرورده ی شماییم اقا
کنارم نشست و به مانیتور خیره شد. تمام اطلاعات کسایی که دستگیر کرده بودیم دونه به دونه چک کرد.
خیلی زود رفته بودیم اداره...فقط من و آقا محمد بودیم!
_رسول
_جانم آقا...
_یه روز همه ی بچه ها رو دعوت کن شام
از حرفی که زد تعجب کردم. معمولا آقا محمد با همکاراش غذا نمیخوره مگر اینکه تو اداره باشه!
_آقا جسارتا چرا؟
_حق داری تعجب کنی.قراره یه چیزی...
با کوبیده شدن در هردو به سمت عقب چرخیدیم.
داوود با عصبانیت وارد اداره شد!
طلبکار گفتم:
_علیک سلام آقا داوود!
سلام خشکی کرد و نزدیک شد.
با دیدن محمد جا خورد و گفت:
_آقا...شماا اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوب شده؟
رو به آقا محمد طوری که داوود نبینه چشمکی زدم و گفتم:
_داوود جان ... مگه نمیدونی آقا محمد فعلا قدرت تکلم نداره؟
داوود سرش رو خاروند و گفت:
_رسول...حالش چطوره؟
محمد گفت:
_خوبم داوود جان.
داوود هم که کلا متوجه نشد آقا محمد حرف زده گفت:
_خداروشکر...
بعد یه مکثی کرد و نگاه متعجبش بین من و محمد جا به جا شد.
داوود با همون بهت گفت:
_رسول...توهم شنیدی؟ آقا محمد حرف زد !!
خودمو به اون راه زدم و خونسرد گفتم:
_داوود چیزی شده؟ ذهنت درگیره ها...آقا محمد حرفی نزد که!
داوود همچنان که گیج شده بود،غمگین نشست.
_آره...ذهنم خیلی درگیرِ
از غمگین بودن داوود محمد نگران شد!
با علامت سرم به محمد فهموندم چیزی نگو !
_چیشده داوود!؟
_از دیروزه که اسما جواب تلفنامو نمیده...پیام هم بهش میدم جواب نمیده! آقا عبدی هم همینطور...
خنده ی صداداری کردم و گفتم:
_واسه این ناراحتی؟
_نگرانم ناراحت نیستم...
با همون حالت خنده گفتم:
_عیب نداره واسه دوران نامزدیه!
_رسول نخندا اعصاب ندارم
آقا محمد گفت:
_عه..داوود جان! یکم آروم باش! شاید جایی کار دارن
داوود که دیگه بلکل گیج شده بود رو به من گفت:
_رسول به جان خودم، به جان خودت، به جان خودش؛داره حرف میزنه!
محمد خنده ای کرد و گفت:
_رسول اذیتش نکن!
به تبعیت از محمد خندیدم:
_هرچی شما بگین آقا
داوود بلند شد و با همون لحن پسرونه و جوانیش که هیچوقت بزرگ نمیشه گفت:
_آقا جدی جدی داری حرف میزنــــــی؟
گفتم:
_نه الکی الکی داره حرف میزنه!
داوود دیگه طاقت نیاورد و محمد رو بغل گرفت.
محمد دست مهربونی به موهای داوود کشید و هیچی نگفت!
داوود با بغض گفت:
_ایول آقا...ایول
با لبخند گفتم:
_ولی داوود حال کردی چجوری آروم آروم بهت گفتیم تا شوک نشی!.؟
داوود از بغل محمد بیرون اومد و گفت:
_عالی بود رسول عالی...
دیگه الان هرچی به داوود بگی نه به دل میگیره نه سنگین جواب بده...یه جوری حرف میزنه که کل دنیا رو بهش دادی! حتی این چندساعتم که با محمد بود نگرانیش برای اسما رو نشون نمیداد!
کم کم بقیه هم اومدن ولی قرار شد به همشون درجا بگیم که اگه سکته کردن همه باهم سکته کنن😐😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آقا قبول دارین رسول کمی کرم داره؟☺️😐
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee