eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝42 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 داوود:✍🏻💕 چشمامو که باز کردم تار میدید کمی باز و بسته کردم تا بهتر ببینم. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده! اصلا چرا من اینجام. سر چرخوندم و اطرافم رو نگاه کردم. _دلسا! یه دستشو گذاشته بود زیر سرش و آرنجشو تکیه داده بود به صندلی! آروم صداش کردم. _دلسا... چشماشو آروم باز کرد تا من رو دید تعادلشو از دست داد و از روی صندلی افتاد. صحنه ی خنده داری بوجود اومده بود ولی مطمئن بودم اگه میخندیدم باید اول اشهدمو میخوندم. با صدای کنترل شده ای گفتم: _حالت خوبه؟ یهو خودشو کشید بالا و گفت: _آره خوبم تو خوبی؟ چرا تیر خوردی؟ چیشده؟ اصلا کی بهت تیر زده؟ دِ جواب بده دیگه. _یه لحظه امون بده من خودمم یادم نمیاد چرا... یهو یه تصویر مبهمی جلوی چشمانم اومد. _خب...؟ _نمیدونم...ولی...ولی فکر کنم کار...واقعا نمیدونم چهرش معلوم نبود. با عصبانیت بلند شد و به سمت در رفت: _اما من میدونم کار خود اون آرازِ _نه وایستا...دلسا سعی کردم از جا بلند شم ولی پهلو دردم شروع شد. _آخ با صدای من برگشت و تند اومد جلو: _وای چرا اخه تکون میخوری؟ _بخواطر شما...آخه دختر دو دیقه عصبانی نشو. _ای وای داروهات... قرصی که روی میز بود رو برداشت و در آورد‌. _میتونی بخوری؟ یا میخوای من بدم؟ دلم میگفت گزینه ی دوم ولی خب چه میشود کرد.😂 دستم رو جلو آوردم. قرص هارو گذاشت توی دستم و آب داخل پارچ رو توی لیوان ریخت. از زیر بالشت سرم رو بالا آورد،قرص رو خوردم و دلسا هم آب رو بهم داد. در همون حین که داشتم آب میخوردم در باز شد و اسرا و عطیه اومدن داخل. هردو متوجه ی این وضعیت خرابمون شده بودیم.😂 اسرا و عطیه نگاه معنا داری بهم کردن همین باعث شد آب بپره توی گلوم و به سرفه بی افتم.🤦‍♀😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_42 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🍀رسول🍀 _دستورِ آقا محمدِ...باید یجوری رفتار کنی انگار سارا داره تنها میره. _ چی داری میگی رسول حتی نمیتونم راهیش کنم! اگه گیر بیفته چی؟ _سعید جان حرف گوش بده ! ماهم میخوایم تا مرز گیر افتادن بره تا توی تله بندازیمشون. _اگه اتفاقی برای سارا افتاد چی؟ _پس چرا تورو داریم میفرستیم سعید؟...مراقبش باش...بچه ها تا خودِ ترکیه هواتونو دارن. فقط از سارا دور باش. _خیله خب کاری نداری؟ _نه به سلامت برسی بعد از خداحافظی رفتم تا به آقا محمد خبر بدم. _آقا راهی شدن. _خوبه ببین رسول یکی رو کمکت میفرستم حواستون بهشون باشه. _چشم آقا رفتم و دوربینای فرودگاه رو چک کردم. هنوز نرسیده بودن. _سلام! _به به ببین کی اومده کمکمون _اگه بخوای تیکه بندازی مثل هفته ی پیش قهر میکنم باید کلی ناز بکشی با خنده گفتم: _خریدارم. جلوی خندشو میگرفت تا متوجه نشم. _حیف که اینجا جاش نیست وگرنه حرفهای عاشقانه ی بیشتری بلدما _بله میدونم ولی فعلا حواسمون به این دوتا کفتر عاشق باشه که قبل از عقد دارن میرن ماه عسل. _چشم حواسمون به هردوتاشون بود. سارا جلوتر میرفت...انگار سعیدی در کار نیست. سعیدهم از دور حواسش به سارا بود. بعد از کلی موش و گربه بازی کردن بلاخره سوار هواپیما شدن و راه افتادن. _آقا محمد پرنده پرید _خوبه. میزبانمون آماده ی مهمونمون هست؟ متوجه ی حرفش شدم و به حسام زنگ زدم. _الو حسام جان...مهمونمون تا دوساعت دیگه میرسه استانبول خوب ازش پذیرایی کن. _به روی چشم. بعد از قطع کردن تلفن به آقا محمد نگاهی انداختم _میزبان آماده اس آقا. با سر تایید کرد. خیلی نگران سعیدم امیدوارم سالم برسه. _بچه ها حواستون رو بیشتر به اطراف سعید و سارا بدین. شاید یه نفر باشه که سارا واهبی رو زیر نظر داشته باشه. _بله آقا. بچه ها همگی با نگرانی مشغول به کار بودن. درسته که این نگرانی توی وجود همه بود اما تنها چیزی که مهم بود اینه که این نگرانی باعث حواس پرتیشون نشه... رفتار سارا حیرت آور بود با تعجب گفتم: _برخلاف سعید،سارا اصلا استرس نداره! اسرا با لبخند نگاهی به تصویر سارا انداخت. _خب معلومه چون از ته ته ته دلش به خدا توکل کرده! همین حرفش باعث شد رنگ نگران جمعیت به لبخند و گرمی برگرده‌. آره...از ته ته ته دلت به خدا توکل کن! از ته دلت... □□□□□□□□□□□□□□□□ نگید خدا نیست نگید حواسش به من نیست نه خدا حواسش بهت هست اما...تو حواست به خدا نیست! ایمان به خدات رو قوی تر کن...قوی تر...! نویسنده: اربابِ قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ42 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سارا•• _الو سلام عطیه جان خوبی؟ _سلام بله ممنون؛ شما؟ _سارا هستم _آها..سلام سارا خانم! ببخشید نشناختم.. _نه خواهش میکنم،راستش زنگ زدم شما و همسرتون رو به مراسم عقدم دعوت کنم اول کمی سکوت کرد بعد با خوشحالی گفت: _عزیزم..چقدر خوب ! خیلی خوشحال شدم بعد با تردید ادامه داد: _میگم حالا این داماد خوشبخت کیه‌؟ میدونم تردیدش واسه ی چیه.. با صدای آرومی گفتم‌: _آقا سعید! این دفعه موج خوشحالی صداش از صدای قبل بیشتر شد: _عزیزم..خیلی خیلی خوشحال شدم؛ان شاءالله خوشبخت بشین لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،بعد از حرفهای روزمره و بازهم تبریکات زیاد، خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد ! به لیستم نگاهی انداختم اسم دایی خیلی خودنمایی میکرد! ازش بدم میاد.. اگه به خاطر اون نبود الان خیلی وقت بود با سعید نامزد کرده بودم ! اگرم از دستش فرار نکرده بودم هیچوقت پیش سعید برنمیگشتم.. اسمش رو محکم خط زدم و دستامو روی سرم گذاشتم. دلم میخواد دیگه به اتفاقات گذشته فکر نکنم ! اشکی که در حال ریزش بود رو قبل از ریختن پاک کردم و لبخند زدم: _خوبیش اینه که به هر سختی بود به هم رسیدیم دوباره نگاهی به لیست انداختم. _فقط اسرا و آقا رسول، دیگه... آقا داوود و اسما خانم و پدرش موندن! اول به اسرا زنگ زدم. صدای گرفته ی اسرا از پشت تلفن اومد: _الو؟ با نگرانی گفتم: _سلام اسرا خوبی؟ سارا هستم..چرا صدات گرفته؟ _سلام سارا جان قربونت تو خوبی؟ یکم حالم بد شده از صبح به شوخی گفتم: _نکنه بچه ای تو راهه؟ _نه بابا بچه چیه!؟ یکم سرم درد میکنه.. _آها فکر کردم چون عطیه داره بچه دار میشه توهم میخوای یه دختر یا پسر دایی برای بچه ی عطیه بیاری تنها نباشه! خندید و گفت‌: _اگرم بخوآم بچه دار بشم فقط قصدم اینه که عطی عمه بشه! با کلی شوخی و خنده بلاخره گفتم: _اسرا عزیزم میخواستم برای جشن عقدمون دعوتت کنم.. اسرا با همون ذوق ‌عطیه گفت: _الهییی عزیزم خیلی خوشحال شدم..حالا این داماد خوشبخت کیه؟ با تعجب گفتم: _اسرا اگه تو و عطیه رو نمیشناختم فکر میکردم دوقلویین! _چرا مگه? _دقیقا همین حرفهارو عطیه زد! با همون صدای خنده ی نازکش گفت: _عطی از من یاد گرفته ها..الهی دورش بگردم از حرفهاش خندم گرفته بود. اسرا گفت: _حالا داماد کیه سارا خانم از زیرش در نرو بگو! با خجالت گفتم: _سعید..! _به به مبارکه... اسراهم کلی تبریک گفت و بعد به صحبتهامون خاتمه دادیم! _خب..حالا مونده اسما! شمارشو گرفتم..بعد از خوردن چند بوق ناامید شدم؛خواستم تماس رو قطع کنم که اسما جواب داد: _بله؟ از صداهای اطراف میشد فهمید یه جای شلوغیه. _سلام عزیزم..سارام _سلام سارا جان؛ببین من الان یه جاییم بعدا بهت زنگ میزنم _آها باشه عزیزم ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظی کرد و قطع کرد. پس به سعید زنگ بزنم تا به آقا داوود بگه. شماره ی سعید رو گرفتم و منتظر جوابش شدم. _جانم؟ با شنیدن صداش قلبم تند تند زد و دستهام از استرس یخ کرد. _الو سلام! _سلام..جان کاری داشتی؟ _امم..نه فقط میخواستم بگم که به اقا داوود بگین مراسم عقدمون بیان، چون اسما یه جایی بود نمیتونست حرف بزنه! _چشم ! صدای آقا رسول از اونطرف خط اومد: _بفرما از همین حالا داری دل دختره رو با جان و چشم و اینا میبری...آقا محمد من هی میگم این زن ذلیله شما باور نمیکنین..به قیافه ی جدیش نگا نکنینا! سعید خیلی سریع گفت: _سارا خانم چیزی لازم ندارین؟ _نه نه برو به کارت برس خداحافظ منتظر خداحافظیش نشدم و تماس رو قطع کردم..گوشی رو روی قلبم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم! نمیدونم این استرس واسه ی چیه ! چند هفته ی دیگه قراره باهم نامزد بشیم ولی من هنوز بهش عادت نکردم ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ رسوللل دیگه خیلییی کرمم داره ها😐🤣(هیی مث من و ابجیمه😔😐) آره خلاصه این شما و این عقد سعید و سارا ... دیگه رفتن سر خونه زندگیشون🙂😍😂 نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee