💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝52
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_52
#جلد_2
داوود:🌸✍🏻
_این همه سنگدلی بهت نمیاد داداش کوچیکه!
از حرف آقا محمد جا خوردم.
_منظورتونو نمیفهمم؟!
_الان میخوای با اون دختر بیچاره ازدواج کنی ببین مثل شمر باهاش رفتار میکنی!
یکم عشق و عاشقیم بد نیست.
با اخم رو بهش گفتم:
_آقا ما که نمیخوایم واقعا باهم ازدواج کنیم!
عشق و عاشقی دیگه چه صیغه ایه
اون دختره رو وابسته ی خودم کنم؟
در حالی که نه خودش راضیه نه پدرش!
درگوشم آروم گفت:
_آقای عبدی چیزی بهت گفته؟
_آقا اونم نمیگفت من بازم به همین کارم ادامه میدادم.
_من که از دل تو خبر دارم نمیتونی سر منو کلاه بزاری! آقای عبدی چیزی نمیگفت تو این کارو نمیکردی!
کلافه از پشت شیشه بیرونو نگاه کردم.
_بیخیال حالا هرچی صلاحه پیش میاد آقا فرهاد.
به دلسا نگاهی انداختم که اونم مثل من کلافه بود.
البته از کارای من!
چاره ای ندارم برای هردومون اینجوری بهتره!
نه اون وابسته ی من میشه نه من وابسته ی اون.
به هتل که رسیدیم اولین نفر آقا محمد اومد از زیر بغل منو گرفت تا کمتر بهم فشار بیاد.
با کمک محمد و رسول وارد هتلمون شدیم.
رسول مثل همیشه با انرژی گفت:
_سلام بر اهالی منزل
_سلام پیداش کردین؟
_عه اول یه خسته نباشید به شوهرتون نمیگید عیال؟
_خب خسته نباشی پیداش کردین؟
_نه متاسفانه ولی ماشینشو دارن شناسایی میکنن.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕🦋 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_52
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_52
#جلد_3
❣سارا❣
قرص هارو از دست پرستار گرفتم.
پرستار با حالت ناراحتی گفت:
_Maalesef hiçbirini yemiyor
_متاسفانه هیچی نمیخوره.
نه اینجوری نمیشه! خودم باید وارد عمل بشم.
به سمت اتاق رفتم.
سعید متوجه ی من شد . میخواست از حالت خوابیده بشینه روی تخت که با دست اشاره کردم بخوابه.
_چرا داروهاتون رو نمیخورید آقا سعید؟
_نیازی به دارو نیست خوب میشم.
_آخه شماها چرا با آدم لج میکنین؟
دکتری که اونجا بود صحبت های من و سعید رو شنید. اومد نزدیک و به ترکی گفت:
_karını dinle
_به حرف همسرت گوش کن
سعید با کنجکاوی گفت:
_ دکتر چی میگه؟
اول تشکری از دکتر کردم تا بره. بعد یه اشاره به خودم کردم و گفتم:
_داره میگه به حرف من گوش کنی.
زیرلب گفت:
_باش حتما
با حرص گفتم:
_آقا سعید...اینارو میخورید یا زنگ بزنم آقا محمد...؟
با تعجب گفت:
_باشه باشه چرا انقدر عصبانی؟
بعد دارو هارو از دستم گرفت و یه جا خورد.
اشاره به پارچ آب کرد.
وای از بس که حرصم رو درآورده بود یادم رفت براش آب بریزم.
سریع پارچ آب رو گرفتم و توی لیوان آب ریختم بعد دادم دستش.
بعد از اینکه خورد گفت:
_راضی شدین؟
_تا حدودی...
بعد با اخم ادامه دادم:
_دفعه ی بعد از دست پرستار داروهارو بخوردید انقدرم لجبازی نکنین!
با حالت تسلیم گفت:
_چشم قول میدم دیگه تکرار نشه!
بزور خندم رو جمع کردم و آفرینی زیر لب گفتم،از اتاق خارج شدم.
همینکه از اتاق خارج شدم تلفنم زنگ خورد.
_جانم عطیه؟
_سلام سارا خوبی؟
_ممنون خوبم تو خوبی؟
_آره...آقاسعید حالشون چطوره؟
_خوبه تا پسفردا مرخص میشه!
_خب خداروشکر...سارا جان باید هرچه زودتر برگردین تهران
فقط زنگ زدم بگم که تا فردا یکاری کن آقا سعید رو مرخص کنن.
_چرا مگه چیشده؟
_هیچی فقط چون چندتا از متهم هایی که اونجا بودن دستگیر نشدن یکم میترسیم.
پس خودت رو برای فردا آماده کن.
کاری نداری؟
_باشه نه خداحافظ.
خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.
باید میرفتم با دکترش صحبت میکردم.
از شرایط کار سعید هم باید بگم؟!
اگه بگم که عیبی...
نه اینجوری نمیشه !
گوشی رو دوباره روشن کردم و به عطیه زنگ زدم.
_الو عطیه...
_جانم؟
خیلی آروم گفتم:
_از شرایط کاری آقا سعید چیزی بگم؟....چون اینجوری ممکنه که زودتر مرخصش کنن.
_واستا الان از محمد میپرسم.
از پشت گوشی صداشون می اومد.
عطیه ماجرا رو توضیح داد.
آقا محمد با صدای خسته ای گفت:
_اگه نگه بهتره...چون شاید هنوز توسط مضنونین شناسایی نشده باشن.
_الو سارا شنیدی محمد چی گفت؟
_آره شنیدم. باشه ردیفش میکنم.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم💛✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ52
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_52
#جلد_4
••اسرا••
سکوت خونه با صدای کلید شکست و در باز شد.
با قیافه ی خسته و کلافه داخل اومد،زیرلب سلامی کرد و وارد اتاق شد ؛در اتاق رو بست!
در رو باز کردم و از لای در صداش کردم:
_رسول.
بدون اینکه نگاهم کنه جوابمو داد:_بله؟
همونطور مظلوم نگاهش میکردم:
_قهری؟
_نه.
_اگه نیستی بهم نگاه کن!
زیرچشمی نگاه گذرایی بهم انداخت و باهمون اخم های توهم گفت:
_قهر نیستم،ناراحتم!
_از دست من؟
_نه!
کلافه گفتم:
_خب درست جوابمو بده دیگه...از دست کی ناراحتی؟
_شاید از دست خودم!
لبخند مهربونی زدم و وارد اتاق شدم.
_یه چیزی بگم؟
کتش رو آویزون کرد و روی تخت نشست.
_بگو!
_اینجوری که نمیشه،باید اخماتو وا کنی!
نفس سنگینش رو آروم بیرون داد و اخمهاشو باز کرد.
_بگو اسرا خستهام
لبخندم پهن تر شد.
_تو باید دکتر بشی!
دوباره اخم کرد،اما اینبار از کنجکاوی!
ادامه دادم:
_از کجا فهمیدی تو بابا میشی؟
دیگه نه خبری از اخمهاش بود نه چهره ی کلافش!
_اسرا شوخی میکنی دیگه؟
خندیدم و با حرص گفتم:_نه نه!
_سر به سرم نزار اسرا واقعا خستهام
_ای بابا چرا باور نمیکنی؟
محکم گفت:
_اسرا
_رسول به خدا راست میگم،چرا فکر میکنی سر به سرت میزارم؟
_چون کارت همینه!
_خیلی بدجنسی.
به حالت قهر از اتاق خارج شدم؛سریع پشت سرم وارد هال شد.
_اسرا فکرم درگیره،فکرمو درگیرتر نکن!
برگه آزمایش رو توی دستم پنهانتر کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_به جون خودمو قسم بخورم باور میکنی؟
_اینکارو نکن،بجاش برگه ی آزمایشو بده ببینم. جون تو ارزشمندتره
برگه رو توی دستش گذاشتم و ازش دور شدم.
سینی چایی رو با همون شیرینی هایی که برای جشن گرفته بودم رو به سمت هال بردم.
رسول روی مبل نشسته بود و دست به چونه به برگه خیره شده بود.
سینی رو جلوش گذاشتم و خودم روبهروش نشستم.
_شوکه شدی نه؟
_راستش نه زیاد!
_پس به چی فکر میکنی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
_اول تو بگو،چجوری شد که رفتی آزمایش دادی؟
نگاهمو به برگه ی توی دستش دادم؛باصدای آرومی گفتم:
_بعد از اینکه رفتی اداره،رفتم بالا پیش عطیه!
فهمید ناراحتم ، پرسید چیشده...منم تیکه تیکه ماجرا رو براش تعریف کردم!
بهم حرفایی زد که واقعا آرامش رو هدیه داد.
حرفم رو قطع کرد:
_چه حرفایی؟دوست دارم منم بدونم!
_گفت،انقدر نگران نباشم...گفت خدا حواسش بهمون هست!
رسول باورت میشه؟ خودشم وقتی فهمید همین حس هارو،همین حرفها و نگرانی هارو داشت...اما نگفت،به هیچکسی نگفت!
تا اینکه برای یه سری کارهای آزمایش بچه میره بیمارستان یه نفر رو تو بیمارستان میبینه..
اون زن قبل از اینکه بچش به دنیا بیاد با عطیه حرف میزده! اصلا انگار نه انگار که بعد از زایمان میمیره.
به عطیه میگفت که دکترا گفتن این زایمان خیلی خطرناکه و ممکنه خودش از دنیا بره! اما همه چیز رو سپرد به خدا و رفت اتاقعمل!
کار عطیه هم چندساعتی طول میکشه، بعد از چندساعت هم مادر و هم بچه از اتاق عمل سالم بیرون میان!
نگرانی من بهجاست،اما نباید زیاد نگران باشم!
همه چیز دست خداست...همه چیزو به خودش میسپارم،هرطور که صلاحه انجام میده!
رسول که تا اونموقع فقط به حرفهام گوش میداد گفت:
_منم قبل از اینکه این حرفهارو بزنی،به آینده ی این بچه و قراره چه اتفاقی بیافته براش فکر میکردم!
نفس راحتی کشیدم و بعد با لبخند گفتم:
_شیرینی نمیخوری؟
با خنده گفت:
_آخ گفتی شیرینی،من انقدر تو اداره توی فکر بودم دوتا شیرینی از دست دادم.
با تعجب گفتم:
_دوتا؟
_اره،یکی برای زینب خانم اون یکی هم به مناسبت ازدواج فرشید و خواهرش!
چشمهام از تعجب گرد شده بود:
_آقافرشید با خواهرش عروسی کرده؟
بیشتر خندید و گفت:
_داستان ها داره،میخوای الان واست تعریف کنم؟
_نیمه شبه ولی خب جالبه واسم تعریف کن!
رسول شروع کرد به تعریف کردن،مثل اینکه داره یه پرونده رو توضیح میده تعریف میکرد و این برای خندیدن من بهانه شد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee