💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝53
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_53
#جلد_2
عطیه:🍀✍🏻💕
_برو بخواب تازه یکم بهتر شدی!
_بزار ببینم این صاحب ماشین کیه...حالا اگه سایتش اومد.!
دستامو زیر چونه ام گذاشتم و به محمد نگاه کردم.
_ای بابا چرا سایتش بالا نمیاد!
_هیش بقیه خوابن.
کلافه دکمه های موس رو محکم فشار میداد.
داوود از اتاق بیرون اومد و به آشپزخونه رفت
رو به محمد آروم گفتم:
_چرا این انقدر دمقه؟
_شکست عشقی خورده!
کنجکاو نگاهش کردم.
_از دلسا نه از عبدی!
_برای چی؟
_مثل اینکه آقای عبدی بهش یه چیزی درمورد آینده ی خودش و دلسا گفته
البته بین حرف های داوود متوجه شدم.
دلم برای داوود میسوزه.
آخه همه میدونن کیو دوست داره الا اونی که باید بدونه!
_چرا به خودش نمیگه؟
نفسشو سنگین بیرون داد:
_امان از عشق!
داوود اگه یکم زودتر اقدام کنه و پا پیش بزاره دلسا رو از دست نمیده!
محمد زد رو میز و داد زد:
_بلاخره شد!
دستمو گذاشتم رو قلبم:
_دیشب اونا داد و بیداد میکردن امشب نوبت تو شد؟
_عه ببخشید ترسیدی؟
_ترسیدن که...یه چیزی بالاتر از ترسیدن سکته رو زدم!
_خدا نکنه!
همه یجوری از اتاقاشون بیرون اومدن انگار زلزله اومده.
رسول گفت:
_چیشده چرا داد میزنین؟
_داریم تلافی میکنیم.
به جمع نگاه کردم و رو به همشون گفتم:
_نه بیاین ببینیم این صاحب ماشین کیه!
به ثانیه نکشید که همشون پشت لبتاپ!
با عکسی که اومد روی صفحه ی نمایش لبتاپ همه تعجب کردن...
_این دلسای بیچاره همش میگه این آرازه شما میگید نه.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻❤️ @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_53
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_53
#جلد_3
💕سارا💕
ناامید از اینکه دکتر اجازه ی مرخصی نمیده روی صندلی نشستم!
باز استرس اینکه نکنه اتفاق بدی تا پسفردا بی افته آزارم میداد.
پرستاری که اونجا بود متوجه ی حالم شد و اومد کنارم نشست!
_Neden üzgünsün?
_چرا ناراحتی؟
نگاه گذرایی بهش انداختم.
یهو جرقه ای به ذهنم زد!
سعی کردم تا نقش خودم رو خوب بازی کنم.
با قیافه ی ناراحتی گفتم:
_Saeed ve ben yarın evlenmek istiyoruz ama doktor gitmemize izin vermiyor. Ne yapacağımı bilmiyorum!
_من و سعید میخواهیم فردا ازدواج کنیم اما دکتر اجازه نمیده که بریم.
نمیدونم چیکار کنم!
پرستار نگاهی به دور و اطرافش چرخوند.
بعد آروم تر گفت:
_Hastaneden kaçmana yardım etmemi ister misin?
_میخوای کمکت کنم از بیمارستان فرار کنین؟
فرار از بیمارستان؟!
چاره ی دیگه ای نبود!
همینکه میخواستم جوابش رو بدم گوشیم زنگ خورد.
خوشحال از اینکه میتونم بیشتر از اونها مشورت بگیرم ببخشیدی گفتم و از کنارش بلند شدم.
_الو عطیه سلام.
_سلام چیشد؟
_عطیه هرکاری میکنم دکتر راضی نمیشه ولی...
نگاهی به پرستار انداختم و ادامه دادم:
_ولی یه راه حل هست!
همه چیز رو براش توضیح دادم.
عطیه به آقا محمد هم گفت تا نظرش رو بگه!
_الو سارا صدامو داری؟
_آره دارم.
_بلیطتون برای امشبه خب فقط مراقب باشین موقع فرار از بیمارستان گیر نیفتین!
_پس قطعیه؟
_آره چاره ای نیست.
از عطیه خداحافظی کردم...با لبخند کنار پرستار نشستم.
آروم گفتم:
_Ben hazırım
_من حاضرم.
پرستار توضیح داد که چجوری باید فرار کنیم و منم با دقت به حرفاش گوش میداد
فکر نمیکردم فرار از بیمارستان سخت تر از فرار از زندان باشه!...
بعد از اینکه صحبتاش تموم شد کارتی از توی کیفم بیرون آوردم.
رو بهش گفتم:
_Bu para hastane için
_این پول برای (خرج) بیمارستانه
متعجب از اینکه دارم خرج بیمارستان رو میدم کارت رو از دستم گرفت.
از چهره ی متعجبش خندم گرفته بود!
تک سرفه ای کردم و از جا بلند شدم...
ازش تشکر کردم و رفتم تا ماجرای فرار رو به سعید بگم.
چند تقه ای به در زدم.
_آقا سعید بیدارید؟
روی تخت نیم خیز شد.
_بله بله بفرمایید.
داخل شدم و در رو بستم تا صدامون نره بیرون.
_آقا سعید برای فرار آماده باشین.
جوری که انگار متوجه ی حرفم نشده گفت:
_فرار؟
_بله....آقا محمد برای امشب برامون بلیط گرفته بعد من با دکترتون حرف زدم راضی به مرخصی شما نشد...تنها راه حلی که پیش رومون هست فرارِ.
_آقا محمد چی میگه؟
_اونم موافقه!
دستش رو روی سرش گذاشت و آروم گفت:
_کی میخوایم فرار کنیم؟
_الان!
تُن صداش بالا رفت:
_الان؟
دستم رو روی بینیم به علامت ساکت گذاشتم و گفتم:
_هیس! آره الان...الان ساعت ۷ غروبه! ساعت ۹ ما پرواز داریم..
_چجوری میخوایم فرار کنیم؟
_اگه آماده اید از همین الان شروع کنیم به فرار کردن.
_من آماده ام.
ویلچری که پرستار برامون آورده بود رو از جلوی در گرفتم و آوردمش توی اتاق.
_تنهایی میتونید حرکت کنید؟
آره ای گفت و از روی تخت بلند شد! به سختی روی ولیچر نشست.
_خب حالا این کلاه گیس و عینک و کت رو هم بپوشید.
_تغیر قیافه دیگه؟
با سرتایید کردم. کلافه همه رو از دستم گرفت و پوشید.
سعی میکردم جلوی خندم رو بگیرم ولی موفق نبودم!
میترسیدم متوجه ی خندم بشه پس گفتم:
_اممم این پتو رو هم بندازید روی خودتون.
پتو رو از دستم گرفت و کلافه لب زد:
_امر دیگه؟
_نه دیگه تموم شد.
منم لباس سفید و ماسکی که پرستار بهم داده بود رو پوشیدم !
_الان شک نمیکنن دیگه؟
_شک نکنین شک میکنن! پس باید تند تند بریم که دکتر نبینتمون.
بعد ویلچر رو به سمت جلو هل دادم و از اتاق بیرون رفتیم.
همون کاری رو کردم که پرستار گفته بود.
با سرعت زیاد از بیمارستان خارج شدم !
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_اوه زیاد کار سختی هم نبود!
صدای مردی که عصبانی بود از پشت شنیده شد
_nereye gidiyorsun?
_کجا میری؟
ترسیده نگاهی به سعید انداختم.
با هیجان گفتم:
_سعید لو رفتیم.
سعید متوجه ی اون مرد که داشت با سرعت به سمتمون میدوید شد و با استرس گفت:
_فقط بدو
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ53
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_53
#جلد_4
••داوود••
_داوود،یه لحظه گوش کن.
در رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم.. از خونه خارج شدم و درحال بستن بند کفشهام بودم که اسما در رو باز کرد.
_ببین الان عصبی...
حرفش رو قطع کردم:
_فکر کنم این عصبانیت من خیلی بهجاست!
_به جا هست ولی حرفای منم گوش کن،شاید بهم حق بدی!
کلافه نگاهش کردم:
_بگو میشنوم.
به راهروی ساختمون اشاره کرد و گفت:
_اینجا؟
_خیله خب برو تو الان میام.
کفشهامو در آوردم و وارد خونه شدم.
_بگو میشنوم!
_خب بشین اینجوری ایستادی معلومه نمیتونم چیزی بگم.
به سمت مبل رفتم و کلافه تر از قبل گفتم:
_خب بگو اسما
کنارم نشست.
_منم خیلی دوست دارم عروسی بگیریم،اما فعلا...
نگاهش رو از صورتم برداشت و به زمین چشم دوخت:
_فعلا نمیخوام عروسی بگیریم...یعنی اصلا نمیخوام عروسی بگیریم!
_چرا اسما؟ اینهمه صبر کردیم،تقریبا یه ساله که نامزدیم! این کافی نیست؟نباید زودتر بریم سر خونه زندگیمون؟...
_منظور من این نیست که بازهم تو عقد و نامزدی باشیم
کنجکاو نگاهش کردم؛ادامه داد:
_فقط یه جشن کوچیک،مثل جشن عقدمون باشه
نمیخوام خرج عروسی داشته باشیم!
با لحن آرومی گفتم:
_ما که به اندازه ی کافی پس انداز داریم برای عروسی قربونت برم!
_آره خداروشکر...اما میخواستم یه کاری کنم؛گفتم اول با تو مشورت بگیرم بعد به بابام بدم.
_چی؟
_یه دوستی دارم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودیم،بعدا که از ماموریت برگشتیم این دوستم عقد کرده بود اونم به سختی،حتی بخواطر مشکلات مالی نتونستن فامیلهای نزدیکشونو دعوت کنن برای عقد؛وقتی باهام درد و دل میکرد میگفت اگه برای عروسی دعوت نکنیم خیلی بد میشه ممکنه خیلها از دستمون ناراحت بشن! ولی خب واقعا دستشون خالیه...
من به یه ترفندی...یا بهتره بگم یه دروغ مصلحتی گفتم تو فلان مسابقه ثبت نامت کردم و برنده شدی! اول باور نمیکرد ، مجبور شدم سند جعلی درست کنم. خواستم اول از تو رضایت بگیرم برای این کار بعدشم خودمون یه جشن کوچیک میگیرم و بعدهم میریم سر خونه زندگیمون!
از تعجب اینکه دست به چه کارهایی زده چشمهام گرد شده بود؛بعد از چندثانیه به خودم اومدم و لبخندی زدم:
_چرا از همون اول نگفتی که انقدر دردسر کشیدی!
من که پایهام فقط از حاجی هم باید اجازه بگیریم
خوشحال گفت:
_جدی میگی؟
_اره جدی میگم!
_اول که عصبی شدی گفتم هیچی اسما بیچاره شدی باید بری به محیا همه چی رو اعتراف کنی
بعد فهمیدم اشتباه متوجه شدی!
خندیدم و ضربه ی آرومی روی نوک بینیش وارد کردم:
_خوشم میاد از کار خیر دریغ نمیکنیا!
مثل خودم خندید و کار من رو تکرار کرد:
_از شما یاد گرفتم.
گوشی رو سمتم گرفت:
_زنگ بزنم به بابام؟
_آره حتما،سلام منم بهش برسون!
باشه ای گفت و از کنارم بلند شد. مکالمه ی اسما با پدرش رو از فاصله ی ۱۰ کیلومتری هم میشد تشخیص داد!.
همینطور که کنجکاو به صحبتهاش گوش میدادم تلفنم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم،سعید بود...تلفن رو سمت گوشم بردم:
_جانم سعید؟
_سلام داوود میتونی یه ماموریت دوساعته بری؟
_امروز؟
_آره...
کمی فکر کردم و به در اتاقی که اسما داخلش بود نگاهی انداختم:
_باشه...امم...کی هست؟
_ساعت ۵!
_خیله خب میام.
نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت ۴ و ربع بود!
فکر کنم حالا حالاها طول بکشه تا اسما از داخل اتاق بیرون بیاد.
کاغذ یادداشت رو برداشتم و متنی رو نوشتم و کنار در چسبوندم.
شاخه گلی که داخل گلدون بود رو هم کنار متن آویزون کردم!
وسایلم رو جمع کردم و به طرف اداره حرکت کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee