eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ54 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با اومدن داوود تقریبا همه چیز حاضر بود برای ماموریت! مثل همیشه پر انرژی سمتمون اومد و بلند سلام کرد. جوابشو با لبخند دادم و منتظر آقا محمد ایستادیم . داوود گفت: _سعید یه چیزی بپرسم؟ _جان؟ _میگم، همسرت ناراحت نشد روزای اول زندگیتون ول کردی اومدی ماموریت؟آخه من و اسما همکاریم و این دلهره وجود نداشته. لبخندی زد و نگاهی بهم انداخت: _باهاش حرف زدم که داره زن چه کسی میشه و شرایط شغلیش چجوریه. طبیعیه نگران باشه ولی وقتی دو طرف همدیگه رو درک کنن این چیزا ناراحتی نداره! سرم رو به تایید حرفش تکون دادم: _قبول دارم. رسول سرحال وارد اداره شد. _سلام به همه ی بچه های پرتلاش سایت چطورین؟ داوود ابروهاشو بالا داد و گفت: _والا ما که خوبیم ولی انگار تو عالی هستی ! رسول خودش رو جمع و جور تر کرد و گفت: _من همیشه عالی بودم. _باش ماهم باور کردیم، انگار یادمون نیست دیروز انقدر پکر بودی که از اداره زدی بیرون! برو بابایی نثار داوود کرد و پشت سیستم نشست. به پهلوی داوود ضربه ی آرومی وارد کردم و با تن صدای کمی گفتم: _سر به سرش نذار خب...نمیبینی حالش خوبه میخوای مثل دیروز بشه؟ _عه من چیکار کنم خودش جنبه نداره. چشم غره ای بهش رفتم که با اومدن آقا محمد مکالممون تموم شد. آقا محمد با چشمهای قرمز سمتمون اومد به احترامش ایستادیم و سلام کردیم. لحن آقا محمد بشدت خسته بود ولی سعی میکرد پرانرژی باشه: _سلام بچه ها، داوود و سعید حاضرین؟ هردو باهم گفتیم: _بله _خیله خب رسول تو چی؟ رسول هم مثل ما گفت: _بله آقا _خب پس یاعلی! وسایل رو روی شونه‌ام انداختم و به سمت کاروان سفید رنگ حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم و به حسین آقا سلام کردیم! بعد از چند دقیقه به سمت مقصد حرکت کردیم. پشت کوچه ای که قرار بود باند رو دستگیر کنیم مستقر شدیم. آقا محمد باما ارتباط برقرار کرد: _سعید رسیدین؟ _بله آقا الان تو موقعیتیم _خب، خوب دقت کنین کسی زد نزنه بهتون...نیم ساعت دیگه از خونه خارج میشه! _چشم آقا. دستور آقا محمد رو اجرا کردیم و طوری که خیلی سر و صدا نکنه دستگیری رو شروع کردیم! 《بعد از اتمام ماموریت》 بانداژ رو دور بازوی داوود میپیچیدم که فریادش بلند شد! کلافه گفتم: _ای بابا تو که انقدر نازک نارنجی نبودی! _خب درد داره. _بایدم درد داشته باشه؛انقدر توی این منطقه ی بدنت تیر خورده کم مونده دستت از کار بی‌افته ها. _وا چی میگی؟ فقط سه بار تیر خورده تو بازوم! _فکر میکنی سه تا تیر کمه؟ بانداژ رو محکمتر بستم و بلند شدم. _پاشو برو خونتون! _سعید،اسما منو اینجوری ببینه کار نیمه تموم اونارو تموم میکنه ها بالحن خنده داری گفتم‌‌: _دم آبجی گرم یه خسته نباشی از طرف من بهش بگو! _باشه آقا سعید دارم برات. اینو که گفت در با شتاب باز شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ55 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• با چشمهای قرمز شده از خستگی وارد خونه شدم. زینب آروم خوابیده بود و عطیه کنارش روی مبل خوابش برده بود. نفس سنگینی کشیدم و کنار عطیه نشستم و با دستم تکونش دادم تا بیدار بشه: _عطیه،بلند شو برو سرجات بخواب! کم کم چشمهاشو باز کرد . روی مبل نشست و بهم نگاه کرد: _سلام! لبخندی زدم و جوابشو دادم. گفت: _توام برو بخواب خسته شدی! _خسته که...یه چیزی از خستگیم گذشته! امروز ماموریت هم داشتیم خیلی سعی کردم چشمهام گرم خواب نشه! _الهی ... دیشب خیلی اذیتت کرد؟ با نگاهم حرفشو تایید کردم: _آره..خیلی گریه میکرد! _شرمنده‌ام. _چرا شرمنده؟ _دیگه تنهات نمیزارم،دیشبم مجبور شدم برم دکتر! _نه بابا این چه حرفیه. لبخندی زد و گفت‌: _بازم زحمت کشیدی نگاهم رو به زینب دادم که آروم خوابیده بود: _واسه زینب خاتون کار ما رحمته رحمت به شوخی گفت: _عه از همین الان لوسش نکنا _حسودیت میشه؟ _نه خیرم؛واسه خودت میگم پسفردا که لوس بشه دیگه نمیتونی جمعش کنیا! زینب با گریه از خواب بیدار شد؛من و عطیه همزمان بهم نگاه کردیم؛ از نگاهمون‌هم میشد فهمید بدبخت شدیم! با همون لحن خسته گفت: _مامان‌جان همین الان خوابیدی که چرا باز بیدار شدی؟ زینب رو به بغل گرفت و ایستاد. راه میرفت و لالایی میخوند تا شاید خوابش ببره! اما فقط گریه میکرد و دست و پا میزد. شیشه ی شیرش رو تکون دادم و سمت دهنش بردم...اما هیچی نخورد و گریه کرد. عطیه همونطور که زینب رو تکون میداد تا آروم بشه رو به من گفت: _تازه عوضش کردم ! چرا داره گریه میکنه آخه !؟ بچه رو سمتم گرفت و ادامه داد: _زحمت لالایی رو تو بکش... فقط خسته‌اس میدونم! دستهامو به بالا گرفتم و گفتم: _اصلا فکرشم نکن؛هرکاری بگی میکنم بجز لالایی بچه! خندید و با لحن پیروزی گفت: _عه فرمانده ! مگه نگفتی هرکاری واسه زینب خاتون بکنی رحمته؟ دیدی گفتم لوس میشه؟ حالا یه رحمتی بکن و براش لالایی بخون! از دست عطیه فرار میکردم اما اون همچنان دنبالم میدوید. خنده زینب باعث شد هردو سرجاهامون بایستیم! همینکه ایستادیم ساکت شد! عطیه رو به من گفت: _محمد بدو تا گریه نکرده منظورشو گرفتم و به همون روال چنددقیقه قبل دویدم و عطیه هم دنبالم ! بلاخره بعد از نیم ساعت دویدن زینب خوابش برد. هردو نفس زنان روی مبل نشستیم ! عطیه آروم زینب رو روی رختخوابش خوابوند . رو به عطیه گفتم: _این بچه عاشق هیجانه ها! بعید نیست پسفردا که بزرگ شد در رابطه با شغلش مخالفت داشته باشیم همونطور که نفس نفس میزد گفت: _هرچی صلاحه؛فعلا که قلق زینب دستمون اومده بعد از چند دقیقه حرف زدن با عطیه نمیدونم چیشد که چشمهام کم کم گرم شدن ک به خواب رفتم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ56 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• _دستت دردنکنه رسول زیتونها خیلی خوشمزه بودن. رسول نفس راحتی کشید و گفت: _سیر شدی الحمدالله؟ اول خندیدم؛بعد با ناراحتی گفتم: _الهی بمیرم خسته شدی انقدر رفتی و برگشتی؟ به خودش با دست اشاره ای کرد و گفت: _بنظرت غیر از اینه؟ _عوضش بچت سالم میمونه! با تیکه گفت: _بچم؟ یا مادر بچم!؟ لبهامو به پایین دادم و گفتم: _یعنی فقط بچت واست مهمه دیگه!؟ با شوخی گفت: _مهم که ... مگه پرونده‌اس که مهم باشه؟ عاشق هردوشونم اداشو درآوردم و گفتم: _باش تو خوبی. _وا ! _وا نداره که..قشنگ گفتی مهم نیستیم فقط دوسمون داری‌! _عه اسرا شوخی کردما. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: _من الان تو موقعیتی هستم که با شوخیاتم گریم بگیره _لا اله الا الله به حالت قهر بلند شد و وارد اتاق شدم. خودم میدونم زیاده روی کردم اما باید واسه ی بابای آینده درس بشه. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد! زیرلب گفتم: _یعنی رفت!؟ در اتاق رو باز کردم و نگاهی به هال انداختم. رسول نبود! با نگرانی ناخنامو جویدم! _اخ یعنی خیلی زیاده روی کردم ! وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و همینطور با خودم صحبت میکردم. دوباره صدای در اومد. این دفعه حرفی نزدم و ساکت موندم! رسول تقه ای به در زد. پشت به در نشستم و با همون لحنی که ازش دلخوری میبارید گفتم: _بیا تو رسول وارد شد و پشتم نشست؛آروم گفت: _نمیخوای برگردی سمتم؟ نگاهی بهش انداختم ولی سریع برگشتم. یه ظرف پر از زیتون جلوم گرفت و گفت: _آشتی؟ لبخندم از اون پهن تر نمیشد..به سمتش برگشتم و زیتونهارو گرفتم. _باشه بخشیدم. با خنده گفت: _صاحب مغازه دیگه طاقت نیاورد پرسید آقا خبریه‌؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: _خب چی گفتی؟ _گفتم نه والا خبری جز سلامتی ندارم! بعد با احترام پرتم کرد بیرون! رو به بچه گفتم: _مامان شما خصلتهای بد بابارسول رو یاد نگیریا بجاش مهربونیاشو یاد بگیر ! _خداروشکر من تو موقعیتی نیستم که با شوخیات ناراحت بشم. این دفعه از خنده ریسه رفتم. با تاسف سری تکون داد و گفت: _خیلی شخصیت عجیبی داری؛امیدوارم تو این مورد بچه به تو نره! با خجالت گفتم: _یه چیزی بگم؟ _بگو‌! _راستش من اصلا از اون حرفت ناراحت نشدم؛یعنی شدما...ولی اونقدری نبود که قهر کنم! میخواستم ببینم چیکار میکنی. لبخندش کش اومد و گفت: _من اگه تورو نشناسم که رسول نیستم ! باز دوباره رو به بچه گفتم: _عزیزم بابایی شوخی میکنه ها...یه‌سری رفتارایی دارم که نتونسته کشفشون کنه میخواد جلو تو کم نیاره _عه ؟! حق به جانب گفتم: _بله ظرف رو گرفتم و شروع به خوردن کردم. رسول گفت: _باشه پس...کشفت میکنم اسرار های سری! _عه رسول! _عه نداره. ظرف رو روبهش گرفتم و گفتم: _حالا میبینیم؛زیتون نمیخوری؟ دستشو به سمت زیتونها برد و گفت: _والا اونجوری که تو میخوری منم هوس کردم. چندتا زیتون برداشت و سمت دهنش برد. خمیازه ای کشید که متوجه شدم خیلی خسته شده. _رسول خسته شدی؟ _آره خیلی امروزم ماموریت داشتیم. باید امروز دستگیرشون میکردیم! به تخت اشاره کردم و گفتم: _خب بگیر بخواب من یه فکری برای شام میکنم. از روی تخت بلند شد و گفت: _اصلا! خودم شام درست میکنم _رسول کل‌کل نکنا ! هنوز اونقدری نیست که نتونم کار نکنم که ! برای اینکه دوباره بحث نکنه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ57 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _داوود دو دقیقه نمیتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟ اومدی نوشتی عزیزم من رفتم ماموریت دوساعته !؟ بعد یه گل قرمزم گذاشتی کنارش ، فکر نمیکنی نگرانت بشم؟ همونطور که بازوش رو از شدت درد میمالید گفت: _دو ساعت بوده دیگه! نگرانی نداشت که... اشاره ای به بازوش کردم: _بله معلومه _حالا اینم چیزی نبود؛یه خراش کوچیک بود! همونطور که واسش آبمیوه میریختم گفتم: _آقا سعید میگه از درد به خودت می پیچیدی! _آقا سعید خیلی چیزا میگه من دارم واسه اون چشم غره ای بهش رفتم که بلافاصله ادامه داد: _خب چیه...وقتی با شتاب در رو باز میکنی سعید بدبخت یه لحظه شک کرد که من زنده‌ام بزور جلوی خندمو گرفتم. لیوان رو دستش دادم و کنارش نشستم. لبخند من رو که دید آرومتر شد؛پرسید: _پدرت نگران نشه از صبح اینجایی نگاهی به سرتاسر خونه انداختم: _مگه اینجا خونه ی ما دوتا نیست؟ _چرا هست؛ولی نه تا بعد از عروسی... _دوروز دیگه ان‌شاءالله تمومه! یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _چی تمومه؟ _انتظار هردومون _آها از اون لحاظ! خب بازم پدره دیگه نگران نشه یه وقت لبخندی زدم: _ازش اجازه گرفتم امشب اینجا میمونم صبح باهم میریم اداره‌! آبمیوه رو سر کشید و گفت: _یه وقت خسته نشی از پرستاری من! چون ممکنه از اثرات دارو و آمپولهایی که بهم زدن تب داشته باشم _نه تو نگران نباش،تب‌هم نمیکنی _چرا؟ _چون من نمیزارم چندثانیه بهم خیره شد و بعد نگاهشو ازمن گرفت. _خب بیخیال این تیر...بیا بگو ببینم چه برنامه ای واسه عروسیمون داری‌؟ امروز نتونستیم قشنگ درموردش صحبت کنیم! نمایشی سرفه ای کردم تا گلوم باز بشه؛بعد ادای مجری های توی تلوزیون رو دراوردم و گفتم: _به‌نام‌خدا همین که گفتم پقی زد زیر خنده. آروم زدمش و گفتم: _عه واستا بگم دیگه! همونطور که میخندید گفت: _بگو بگو _این‌جانب‌ اسما عبدی هیچ تصمیمی بدون شوهر خود نمیگرد! _یعنی چی؟ _یعنی باهم برای عروسیمون برنامه میریزیم! کشیده گفت: _خب... _خب؟ _الان که هردومون بیکاریم بیا برنامه بریزیم! بشکنی زدم و گفتم: _ایول نظر خوبیه! از کنارش بلند شدم که گفت: _عه کجا؟ همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم: _میرم کاغذ و خودکار بیارم کاغذ خودکار رو آوردم و جای قبلیم نشستم. چندساعتی باهم حرف میزدیم و برنامه میریختیم...هرچند خیلی ساده بود اما انگار خیلی تجملاتی شده بود! _خب اینم از این...ببین داوود همه چی حاضره فقط مونده مهمونهایی که میخوایم دعوت کنیم! _از طرف من که مهمون نداریم خیالت راحت! میدونم منظورش چیه... ناراحت لب زدم: _ای بابا لبخند نمایشی زد و گفت: _عیب نداره! _آخه این‌که خانواده پدریتون باهم مشکل دارن انگار خانواده منن دیگه‌! برای اینکه ناراحت نباشم لبخندشو پهن تر کرد: _کاریه که شده ! منم خیلی ناراحتم...بلاخره یه عمریه که باهم زندگی کردیم و خاطرات خوب داریم! اما بخواطر غرورهایی که هردوطرف دارن نمیشه کاری کرد! وقتیم که به خودت میای میبینی دیگه دیر شده ! _اما دعوت نکردن ما کار رو خراب‌تر میکنه داوود _دعوتشون که میکنیم اما میدونم نمیان! غمگین نگاهمو به لیست مهمونها دادم. _اسما ! جوابی ندادم. دوباره صدام کرد: _من‌رو نگاه کن! همونطور ناراحت نگاهش کردم. _ناراحت نباش دیگه! _پس چیکار کنم داوود؟ _دعا کن ... کاغذ و خودکار رو جمع کردم و بلند شدم تا به سوپی که برای داوود بار گذاشته بودم سر بزنم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ58 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• زینب رو روی پاهام خوابونده بودم و براش قصه تعریف میکردم: _یکی بود یکی نبود! زیر گنبد کبود یه دختر شیطونی بود... اصلا به دور و اطرافش کاری نداشت فقط فکر خودش و کمی به فکر خانوادش بود تا اینکه داداشش رفت یه ماموریت! با یه آقایی آشنا شد ... کم کم که پیش رفت اون آقا شد نامزدش! انقدر از امنیت جامعه حرف میزد که اون دختر شیطونی که هیچی واسش مهم نبود تبدیل شد به یه سرباز! زینب دست و پا میزد و میخندید! بخواطر خنده‌هاش لبخندی به لبهام مهمون شد. تقه‌ای به در وارد شد. صدای عزیز از پشت در اومد: _عطیه! زینب رو به بغل گرفتم و بلند شدم. دستگیره در رو با استرس گرفتم...! هنوز از نگاه غمگین و دلخور عزیز بغض گلومو میگیره. دل رو زدم به دریا و در رو باز کردم! عزیز نگاه مهربونی به من و زینب انداخت؛همین باعث شد که اشک توی چشمهام جمع بشه اشک رو که توی چشمهام دید دستشو گذاشت پشت کمرم و من‌رو به آغوش کشید! بغضم ترکید و فقط مثل یه بچه گریه کردم. زینب هم گریش دراومد...همینکه صدای گریه ی زینب رو شنیدم از بغل عزیز بیرون اومدم. هردو وارد خونه شدیم. رو به روی عزیز نشستم و شیشه ی شیر رو تکون دادم. عزیز باهمون لبخند اولش که وارد شده بود گفت: _عطیه جان اینجوری به بچه شیر نده! یه‌وقت خدای نکرده میپره تو گلوش! _چجوری پس عزیز؟ شیشه‌شیر رو از دستم گرفت و راه و روش شیر دادن رو بهم یاد داد. محمد با کلید در رو باز کرد. وقتی عزیز رو دید برقی به چشمهاش نشست... روبه روی عزیز کنار من نشست و روی زانوهای عزیز خم شد و دستشو بوسید! _این یعنی ناراحت نیستی دیگه؟ عزیز نفسی تازه کرد و گفت: _نه پسرم...حالا که فکرشو میکنم به فکر من بودین که بهم نگفتین! شاید الان ناراحت شدم اما ناراحتیم از این بود که پسر من تا دم مرگ رفته و من نفهمیدم... سکوتی توی خونه حکم فرما شد! عزیز با شوخی گفت: _راستی دیشب اینجا مسابقه ی دو داشتین؟ منظورشو متوجه شدیم و هردو باهم خندیدیم. عزیز گفت: _عه خب بگین منم بخندم مادر! تمام ماجرا رو براش تعریف کردیم که اونم شروع کرد به خندیدن! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت: _عجب...البته من به عطیه گفتم باید چیکار کنه! بلافاصله گفتم: _بله بله حاج خانم یه ساعتی داشت به من درس میداد! محمد نگاهشو بین من و عزیز جابه‌جا کرد و گفت: _بله دست شما دردنکنه! _محمد آقا فکر کنم با این توضیحاتی که عزیز درمورد بچه دادن بایدخیلی جونمون در بره تا این بچه بزرگ بشه ! عزیز گفت: _تازه اول ماجراست مادر... عزیز بلند شد: _عطیه مادر واسه این بچه یه قربونی چیزی کنین روز هفتمش! همراه باهاش بلند شدیم: _چشم عزیز محمد گفت: _عزیز میموندی ناهار ! _نه دیگه من برم پایین نماز بخونم؛بعدشم که همونجا غذا بخورم برم بیرون! _بیرون؟ کجا میخوای بری‌؟ _چندتا همسایه سر بزنم...خیلی وقتم هست که نتونستم مسجد برم! هرچقدر اصرار کردیم عزیز نهار نموند و رفت پایین. محمد که در رو بست نفس راحتی کشیدم و گفتم: _خداروشکر دیگه ناراحت نیست ! دوباره صدای گریه ی زینب بلند شد. این بار محمد کلافه گفت: _خانم بریم که رئیس صدا میزنه! از حرفش خندم گرفت؛واقعاهم راست میگه مثل رئیس بهمون دستور میده! هردو به سمت زینب رفتیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلخوشی توی این کوچه ها به همه چی می‌ارزید . . -یادِ قدیمآ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدس بزنین کدوم اهنگه😂 @arbabghalam فقطم همین اهنگه رو بلدم😂حالا زیادم خوب نمیزنما😐👌
Morteza Pashaei - Boghz (320).mp3
6.36M
Morteza Pashaei - Boghz (320).mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت نماز ❤️ التماسِ دعا
نوشته‌ یِ روی دیوآر حرم . . ♥️
یادگاری .‌.. !
نوشته‌ یِ روی دیوآر حرم . . ♥️
چی بهتر از اینکه بری پیش امام رضا تمام حرفهای دلت ، آرزو ها و دعاهاتو بهش بگی چی بهتر از اینکه بدونی شنونده ی حرفاته :))❤️ یآ‌ امام رضا . . !
:)-
یادگاری .‌.. !
:)-
یکم گریه پیش امام رضا بد نیست نه ...😅
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ59 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• کتابهامو جمع و جور کردم و باعجله به پایین رفتم. مامان مثل همیشه لبخندی زد و سلام و صبح بخیر خوشگلی نصیبم کرد! لقمه ای با عجله گرفتم و از مامان خداحافظی کردم؛مادر هم جوابمو داد: _خداحافظ مامان جان؛مراقب خودت باش! کلید رو توی در چرخوندم که بابا محمد با دوتا نون وارد حیاط خونه شد! پرانرژی گفت: _سلام دختر سحرخیز خودم. _سلام باباجون... _میری دانشگاه بابا؟ _آره اتفاقا امروزم یه امتحان دارم؛خیلی واسم مهمه بابا دعا کنین بتونم خوب جواب بدم! _هرچی خیره بابا... دستم رو به ستمش دراز کردم و ازش خداحافظی کردم. نفس صبحگاهی رو با لذت به داخل ریه هام فرو بردم! طبق معمول پسردایی هم از داخل حیاط بیرون اومد...با دیدنش ناخواسته نفسمو حبس کردم! از وقتی که دایی رسول خونش رو عوض کرده و اومده تو کوچه‌ی ما احساس خوبی ندارم! پسردایی هم متوجه ی من شد؛سر به زیر سلام کرد. جوابشو دادم و منتظر سوالاتی که هر روز ازمن توی راه میپرسه شدم. قطعا اولین سوالشم همینه... _دانشگاه تشریف میبرید!؟ اینکه داشتم به سوالش فکر میکردم خندم گرفته بود؛اما همونطور که سرسنگین و بافاصله در کنارش قدم میزدم جواب دادم: _بله! _موفق باشید؛راستی یه چیزی!... _بفرمایید! _با اینکه از شما کوچیکترم و دو سال بخواطر سربازی دانشگاهم عقب افتاد اما خودمو رسوندم به واحد شما ! با تعجب گفتم: _چطوری؟ _خب اینکه نیمه اولی هستم هم کمکم کرد؛ولی خب اون دوره ای که حتی از اتاقمم بیرون نمیومدم هم خالی از لطف نبود زیرلب گفتم: _باریکلا چه پشتکاری! صداش هم مثل من زیرلبی بود اما جوابمو طوری داد که منم بشنوم: _خیلی ممنون بلاخره اتوبوس اومد و هر دو سوار شدیم تا به دانشگاه برسیم. به دانشگاه که رسیدیم طبق معمول کنار ایستاد تا من اول وارد بشم،بعد چنددقیقه هم خودش وارد شد. ثنا با انرژی به سمتم اومد: _سلام خوشگل خودم! لبخندی زدم‌و جواب سلامشو دادم. بازهم بعد از سلام شوخیاشو شروع کرد! شال صورتی رنگش رو جلوتر کشید تا از بیرون ریختن موهاش جلوگیری کنه...با اینکه چادر نمیپوشه اما روی حجاب خیلی حساسه! با چشمهاش دنبال یکی میگشت: _شاهزاده نیومده؟ _ اومده! ضربه ای به بازوم وارد کرد و با شوخی گفت: _ای شیطون...! تا میگم شاهزاده میفهمی کیه ها _اولا انقدر گفتی که فهمیدم مخاطبت کیه،بعدشم فکر بد نکن ! _فکر بد که نیست..فکر خیره خیر... _از من کوچیکتره! _فقط شش ماه ازت کوچیکتره...که اونم بخواطر نیمه اولی بودنش همسن حساب میشین! _جای برادرمه ثنا... _اون چیمیگه؟ بهت میگه خواهر؟ _ای بابا باز شروع کردی! همونطور که ازش دور میشدم گفت: _تو چشمهاتو به روی علاقش بستی؛همه میدونن جونشو فدات میکنه !‌ چرا نمیخوای قبول کنی؟ دنبالم دوید که بهم برسه؛ادامه داد: _آخه چه مشکلی داره؟ خوش قلب،خوش تیپ،خوش صدا، جای برادری جای برادی هم که خیلی خوشگله...مومنم هست ! چی کم داره؟ نکنه خودت یکی دیگه رو...؟ _نه ثنا! من الان به ازدواج فکر نمیکنم... _والا هرچی من میگم‌ تو یه چیز دیگه میگی! خب ببین چجوری رفتار میکنه؟ چرا نمیتونی بهش فکر کنی؟ فقط بخواطر اینکه شش ماه ازت کوچیکتره داری ازش دوری میکنی؟ _اصلا بحث این چیزا نیست. نمیخوام کسی بیاد تو زندگیم...مخصوصا الان ! _میدونم موضوعت دانشگاهه...ولی این بحثش جداست _ول کن ثنا؛بیا راجع بهش حرف نزنیم! نفسشو سنگین بیرون داد. _باشه! برای اینکه از این حس و حال دربیایم گفتم: _آقا احسان چطوره؟ _خوبه؛والا هنوز توی تاریخ عروسی موندیم...فکر نکنم به این زودیا این قائله ختم بخیر بشه _چرا؟ _واسه ترم دانشگاه دیگه...استاد تیموری،همونی که خیلی سختگیره استادِ احسانشونم شده! بمیرم براش خیلی رو درس زوم کرده _ای بابا...حالا عیب نداره واستون خاطره میشه میخندین! بعد از این حرفم خندیدم. ادامو درآورد و گفت: _باشه دارم واست! همونطور که ریسه میرفتم از خنده بلند شد. همراه باهاش بلند شدم و با خنده گفتم: _خیله خب حالا قهر نکن ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
یه پارت متفاوت:)😁
چیزه...نظرات: @Arbabghalam
ولے‌دوبارھ‌دلم‌میخواد‌بیام‌پیشٺ‌آقا‌:))
امام‌زمآݩم‌ . .❤️ ظهور‌ڪن :))
خواستم ماھ مہمانے خدا ࢪو بھ تمامے شما مسلمانان چنل و حتے خاࢪج از چنل تبࢪیک بگم... پیشاپیش قبول باشھ🍃✨
غروب سیزدہ بدࢪی ڪہ سحࢪش واسھ روزھ پا میشے و صبحش مدࢪسہ داࢪۍ کہ غࢪوب نیسټ😐شامِ غࢪیبآنہ😂 ماه رمضونتون مبارک😍❤️
رمضانِ کریم . .💚