eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
و خدا رحم کند این همه دلتنگی را٬٬
✌️🏼
😃✌️🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ69 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• تقریبا دوهفته ای میشه که دارم فکر میکنم. خیلی پیش خودم سبک سنگین کردم که بگم بیان یا نه ! بلاخره عزمم رو جزم کردم و از روی تخت بلند شدم؛مامان عطیه توی آشپزخونه مشغول کار بود. مهربون صداش کردم: _مامان عطی جونم از اینکه اینجوری صداش کردم جا خورد ولی چندثانیه بعد خندش گرفت . _جانم عزیزم چیزی میخوای؟ نفس عمیقی کشیدم تا صدام نلرزه گفتم: _نه مامان جون فقط بگو ناهار چی داریم خیلی گشنمه با ذوق پریدم بغلش و گفتم: _عاشقتم. با محبت نگاهم کرد. نگاهم رو به دستهام دادم و گفتم: _مامان راستش میخواستم یه چیز دیگه هم بگم. _جانم؟ _من فکرامو کردم. میتونن بیان خواستگاری ناباورانه بهم خیره شد: _واقعا؟ _وا مامان من که هنوز جواب مثبت یا منفی ندادم که انقدر تعجب کردی فقط گفتم که میتونن بیان همین . خندید و گفت: _خیلی خب به زنداییت زنگ میزنم تا بیان. _کی؟ _امشب خوبه؟ _نمیدونم هروقت میخوان بیان من آماده ام. مامان من رو بوسید و سریع به طرف تلفن رفت. ناخونکی به غذا زدم و رفتم سمت اتاقم. صدای ذوق زده ی مامان رو که با زندایی اسرا حرف میزد میشنیدم . همینکه مامان خداحافظی کرد زنگ آیفون بلند شد! سمت آیفون رفتم. ارسلان با موهای بهم ریخته جلوی در ایستاده بود. در رو باز کردم و دوباره به سمت آشپزخونه رفتم. توی فکر اینکه چی بپوشم جلوی مهمونا غرق شده بودم که انگشت کسی به نوک دماغم برخورد کرد. رد انگشت رو گرفتم و به ارسلان رسیدم. طلبکار گفت: _علیک السلام _سلام. ارسلان همونجور اخمو گفت: _مامان خانم تحویل بگیر چه دختری تربیت کردی خواستم جوابشو بدم که مامان با خنده گفت: _ولش کن بچمو تو فکر خواستگاریه امشبه! برعکس همیشه که ارسلان به امیرحسین گیر میداد ایندفعه گیر نداد و لبخند نامحسوسی گوشه ی لبش نشست. ناهار رو خوردیم و به اصرار مامان سریع خونه رو تمیز کردیم و خوراکی های پذیرایی رو چیدیم. همه حاضر بودیم. زنگ آیفون به صدا دراومد. سعی کردم دست و پامو گم نکنم،چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. همونطور که دستهامو به هم دیگه مالیدم و همراه بقیه برای استقبال مهمونا جلوی در رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که دایی و زندایی با من داشتن امیر وارد خونه شد. کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که واقعا بهش میمود. جلو اومد و بعد از سلام آرومی که منم آروم تر جوابشو دادم دست گل زیبایی با گل های رز قرمز به دستم داد. منم سریع دادم دست مامان تا بزاره توی گلدون. چادر سفیدم رو دوباره مرتب کردم و وارد آشپزخونه شدم و منتظر صدای بابا شدم. به در تکیه دادم، صدای خنده هاشون گاهی بالا میومد و صدای ضعیفی از صحبتهاشون میشنیدم. در باز شد و به کمرم خورد. مامان با تعجب و ناراحتی گفت: _چرا اینجا نشستی دختر؟ بلند شو چایی ها رو بریز چند دقیقه ی دیگه میخوان صدات کنن و در رو با عجله بست و رفت. جای درد کمرم رو ماساژ دادم و بلند شدم . بخواطر لرزش دستهام سعی کردم چایی هارو با دقت بریزم. همونطور که مامان گفته بود بابا صدام زد. پشت سرهم نفس های عمیقی کشیدم و با سینی چایی وارد هال شدم. چایی هارو تعارف کردم و نشستم. دایی گفت: _فکر کنم این دوتا جوون خیلی حرف دارن باهم . بنظرم بهتره زودتر برن حرفهاشون رو بزنن بعد از تایید بابا، من و امیرحسین وارد حیاط شدیم. اونم مثل من معذب بود. لبخندی زد و مهربون گفت: _با اینکه همبازی بچگیام بودی ولی الان نمیدونم چرا فکر میکنم اصلا نمیشناسمت. لبخندی مهمون لبهام شد که ادامه داد: _قبل از اینکه بخواین چیزی درمورد ازدواجمون بگین باید یه چیزی رو بهتون بگم. شاید بخواطر این چیزی که میخوام بگم من رو قبول نکنین که حقم دارین،ولی من هم شما رو میخوام هم اونو.. منتظر نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: _چی؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
دلم تنگتھ خدا شاهده ... وقتے نوحہ های مورد علاقمو گوش میکنم عجیب دلم محرم و کربـلا میخواد . بگین که تنها نیستم :)))
پاسخ کوبنده حاج ابوذر روحی به خبرنگــاری که ادعا داشت ایشون آهنگی رو کپی کردن ! پ ن : کی مثل من بعد از دیدن این ویدیو اقدام به دانلود نوحه ها شد🙂😂؟
alireza__dehghany-۲۰۲۲۰۲۰۳-0001_161.mp3
2.31M
لعنت‌بہ‌اینهمهـ‌فاصله ..💔
:)
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ70 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم. اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت . گفت: _رسول جان ، چایی میخوری؟ با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم. اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید: _چی شده ؟ _هیچی... مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت: _رسول ! تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم: _خیله خب بابا .‌ این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته ! اسرا خندید و گفت: _رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟ خیره نگاهش کردم.‌ با همون لحن ادامه داد: _رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم. ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم: _چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد. حق با اسراست ! شاید حق با همه هست... هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن . صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم: _اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟ جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم: _مگه من چی گفتم؟ _رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟ _نه! _نه؟! با خنده گفتم : _خب چیشده الان؟ _مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟ _خب خودت اول خندیدی! _وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم. _تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟ _الان پیر شدم دیگه.. اخم نمایشی کردم و گفتم: _عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها! _خیلی خب بزار سالادمو درست کنم. لبخندی زدم و گفتم: _کمک نمیخوای؟ _خیلی کمک میخوام خیلی. پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت. از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم ! انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن. بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن. فائزه سرفه ای کرد و گفت: _به به چه سالادی بخوریم ما امروز. به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم: _بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم خندید و با شیطونی گفت: _خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها... با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد: _آخه خیلی ... ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد. آروم گفتم: _بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟ _والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم . لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم. دوباره هردو خندیدیم. مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee