eitaa logo
یادگاری .‌.. !
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
از درون آشفته‌ُ،ظاهر چو کوهی استوار..🖤! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بارون شدیدی که یک‌بارِ شروع به باریدن کرد ، خواب رو از سرَم پروند ! برای اینکه تنها حوصله‌م سَر نره به پیشنهادِ ، قلبم گوش دادم و جلوی پنجره ایستادم . زیبا بود . بارون زیبا بود و من غافل از این زیبایی!.. آوایِ باران با آهنگِ صدای حامد ، آمیخته شد. تلاوتِ دعایی که فهمیدم ، زیارت عاشوراست . حامد چه سِری تویِ این صوت داری ؟ که نماز و قرآن رو برام جذاب تر کردی . ‌ جذاب تر از باران ! چشم از قطراتِ تند ، برداشتم و دوختم به کسی که حالا صدایش ، شده بود آرامش . . ذکری که میگفت ، شده بود طنینِ زیبایِ هستی من . از کنارِ دیوار نگاهش میکردم تا متوجهم نشه . چرا ؟ نمیدانم ، شاید برای اینکه دستِ دلم رو نشه. انگار سنگینی نگاهم ، خیلی به او فشار آورد ؛ چشم هایش گره خورد به چشم‌هایم .. سریع اما پشت دیوار ، پنهان شدم ! از پشت دیوار دستش دراز شد که چادری سفید رنگ را به همراه داشت؛ گفت : _ اگه دوست داشتید ، البته .. همانطور پنهانی ، چادر را گرفتم . خجالت میکشم از خدا ... بعد از ۲۳ سال !! الان .. ؟ الان میخوای صدای خدارا بشنوی . چادر را سر کردم ؛ از پشت دیوار ، بیرون آمدم و جلوی چشمهایِ منتظرِ حامد ؛ که حالا برق شادی ، به علاوه ی چشم‌هایش ، بر تک تک اجزای صورتش آمیخته شد ‌. به نشانه ی احترام کنار رفت و تعارف کرد بنشینم ، کنارش ! باران قطع شد و فقط بویِ باران بود که در اتاق پراکنده شد ‌. . حالا تلاوتِ قرآن . حالا ، باران ... اما ایندفعه از چشمانِ من . دستمالی به من داد تا اشکانم را پاک کنم ! نمیتوانستم ، نمیتوانستم که آن اشک‌های پاک را ، خشک کنم . اما حامد پیش‌قدم شد و خودش دستمال را به صورتم ، کشید تا پاک شوند مانعِ دیدگانم ... گفت: _ اگه خواستید ، میتونید با خدایِ خودتون درد و دل کنید ! _ میخوام ولی نمیشه . _ چرا نشه ؟ _ بعد از چند سال خودم خجالت میکشم ، یه سلام بگم ! لبخندی زد و گفت : _ نه ..‌. خدا بیشتر از خودت، منتظرته ! بی حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت . صدای بسته شدن در ، شدت گریه هامو بیشتر کرد. حرف نمیزدم . نمیتوانستم ‌که بی مقدمه شروع کنم . پس اول کمی با کلمات بازی کردم و . . دل را به دریا زدم : _ به خودت قسم ، خسته ام .. خسته شدم از این زندگی که مجردیش یه جور بود و متاهلیش یه جور ! خسته ام از پدرم ، از مادرم ، که یک کلمه در مورد تو و محبانت، چیزی نگفتن به من ! بلد نیستم باهات حرف بزنم ببخش ... منُ یه جا ببر بتونم نفس بکشم ! بتونم معنی زندگی رو بفهمم .. جایی ببر که اینجا نباشه . هرجا باشه ولی اینجا نباشه ! دیگه حرف نزدم . هق هق میکرد و به دنبالِ حرف‌هایش ، قرآن را ورق میزدم ‌. زیارت عاشورا را که فقط ، چندبار تلاوتش را شنیده بودم ، حال از نزدیک میدیدمش . حتی آیاتش را ؛ شب شده بود و من ، این دفعه نترسیدم ! صدایِ اذان رو که گفتند ، صدای کلید اومد . در باز شد و قامت حامد از چارچوب در دیده شد که با حسِ خاصی در چشمانش ، نگاهم میکرد : _ راضیه خانم ! سوالی نگاهش کردم : _ بله ؟ _ و علیکم السلام . حاضر شو بریم خانم . از تعجب چشمهام گرد تر نمیشد ، آخه من رو اینجوری ، انقدر قشنگ صدا نمیزد ! چشم و ابروهاش رو بالا انداخت . و من گرفتم که غیر از خودش هست . به حالت با مزه ای دستش رو به ته ریش‌هاش کشید و بی صدا ، لب زد : _ جون من ! خندم گرفته بود اما چاره ای جز اطاعت نبود : _ حامد جان ... کجا به سلامتی ! _ حاضر شو بریم ، ان شاءالله خوشت میاد . _ چشم . هردو به وضع پیش اومده خندیدیم و معلوم بود کسی که پشتِ درِ ، بسیار سمج تشریف داره ‌. حامد هنوز همون‌طوری صحبت میکنه : _ راضیه جان ، سریعتر عزیزم . چادرم رو روی سرم انداختم و با صدای بلند گفتم: _ اومدم ، اومدم آقا !. با چهره ای که از پشت در ظاهر شد ، از تعجب نمیدانستم گریه کنم یا بخندم ! °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی. خیر.
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
ب‌ِ‌اسم‌او
:))
وقتی دوست صمیمیت رمانتو میخونه😂🤏
قوول میدم کِ ، شب یه پارت دیگم بدم فقط چون امروز یکم درسام سنگینِ ، آخر شب تایپ میکنم 🩺🌚
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 خدایِ من الان چه وقتِ مهمان بود ؟ فکر کنم باید مادرِ حامد رو مادر خودم خطاب کنم ! _ سلام مامان مریم . . مامان مریم لبخند ملیحی به من و حامد زد و گفت: _ سلام به روی ماهت مادر... یعنی انقدر باید فراموش بشم که خودم بیام دنبالتون ؟ لبم رو گزیدم و رو به حامد به اعتراض گفتم: _ آقا حامد ! حامد گفت: _ به خدا راضیه جان ، باهم رسیدیم بالا ... کُلِ اقوام هم جمع‌اند پایین ! _ کجا قراره بریم مگه ؟ قبل از حامد مادرش جواب داد : _ میخوایم بریم یه طرفی ، تفریح ! _ عه خب میگفتین وسیله بردارم . _ همه چی برداشتیم مادر . ‌شما فقط زودتر بیاین من رفتم ! _ وایستین خب منم باهاتون بیام . با چشم اشاره ای به پسرش کرد و آروم گفت : _ نه خیر . از خجالت نمیدونستم دیگه چجوری سرخ بشم . حامد در رو قفل کرد و کنارم ایستاد؛ گفت : _ بریم ؟ _ چرا بهم نگفتید که ... _ بخدا هم سر خودم شلوغ بود هم شما یکم خسته بودید . یادم رفت ؛ ولی عیب نداره چون شماهم آمادگی نداشتید دیگه ! _ آخه اون روزی که اومده بودن بیمارستان عیادت ، گوشزد نکردن که ! _ عیب نداره اتفاقیه که افتاده _ خیلی زشت شد ولی .. _ فدای سرتون ؛ بریم ؟ _ بریم . طبق گفته ی حامد همه ی خواهر برادرها جمع بودند ، جمعیت خانواده‌شون زیاد نبود اما ، هرکسی با همسر و فرزندش حساب میشد جمعیت زیاد بنظر میرسید . حامد با دوتا برادرها و یه خواهرش سلام‌علیک کرد و ازشون پرسید : _ خب ، اهالی خانه ... کجا قرارِ بریم ؟ یکی از خواهر زاده هاش گفت : _ دایی ، قراره مارو ببرن شهر بازی . این جمله رو انقدر با ذوق گفت که قند توی دلم آب شد . با ذوق نگاهش کردم و گفتم : _ جدی میگی زن‌دایی ؟ از خوشحالی پرید بغلم و گفت : _ آره آره . میشه شما هم باهامون بازی کنین ؟ خواهر حامد با تشر رو به دخترش گفت : _ هانیه ، بیا اینجا زندایی‌تُ خسته کردی ! با لبخند رو بهش گفتم : _ نه حمیده جان ، مشکلی نیست . آقایون هم مشغول صحبت بودن ، حمیده از این فرصت استفاده کرد و با لبخند به طرفم اومد؛ معلوم بود که میخواست حرفی بزنه ولی ، امتناع میکرد . کلافه شدم از معذبیش و بی مقدمه گفتم : _ چیزی میخوای بگی حمیده جان ؟ _ میخوام بگم ولی شاید ناراحت بشی ! _ نه عزیزم بگو . آروم گفت : _ ببین راضیه جانم ، اینُ خواهرانه بهت بگم ؛ به خواطر شرایط شغلی که فعلا برای حامد پیش اومده بهتره ، مهمون واسمون نیارین ! سوالی نگاهش کردم که کلافه گفت : _ عه عزیزم ، منظورم بچه‌هست ... تازه منظورش رو فهمیدم و همون موقع لعنت فرستادم که چرا سر صحبت رو باز کردم‌. حمیده با خنده گفت : _ خیله‌خب توهم ... انگار که چی هست حالا ، این چیزا طبیعیه ولی غیر طبیعیش اینه که تو انقدر سرخ و سفید بشی؛ ببین حتی واسه خودتونم خوبه که یکم تو دورانِ دونفری باشین . منم یکم خنگ بودم و کَلَم باد داشت که دقیقا دوسال بعد ، راضی به نگه داشتن بچه شدم . البته ، ناشکری نیست ها ... حسرت میخورم که چرا انقدر زود ، به دورانِ اوایل ازدواجمون پایان دادیم ؛ البته که بچه خوبه و یه دوران شیرینی داره ولی ، الان ترجیحا برای شغلِ پر دردسری که حامد داره و اکثر اوقات خونه نیست ، بهتره به فکر بچه نباشی ! به ظاهر لبخندی زدم و گفتم : _ چشم حمیده جان ، به توصیه‌تون عمل میکنم . توی دلم گفتم : نمیگفتی هم امکان بچه دار شدن من و حامد وجود نداشت ، چون ما یه محرمیت ساده خوندیم و عقدمون سوری بوده ؛ همتونم سرِکارید ! صورتمُ بوسید و گفت : _ معلومه که حامد خیلی دوسِت داره؛آخه انقدر مجنونم مجنونم بازی درآورد که همه بهش گفتن زن ذلیل ، حتی مامانم ... دلم نمیخواد که بدونم چیشده ولی حس کنجکاوی نمیزاره . برای همین پرسیدم : _ مگه چیشده ؟ _ ما سر زده اومده بودیم ، حامد هم با ما رسید ‌. بعد بهش گفتیم اومدیم ببریمتون بیرون یکم کلتون باد بخوره ، میگه بزارین ببینم راضیه اگه خسته نبود میایم . بعد من با شوخی گفتم که اگرم راضیه حالش خوب نبود عیب نداره خودت تنها بیا باهامون .. بعد برگشته به من میگه که ، بنده الان مزدوجم ، یا با راضیه یا بازم با راضیه ! خندم گرفته بود ولی بهتر بود که توی وضعیتی که حامد زوم کرده روی ما دونفر ، نخندم ! همسرحمیده صداش زد که همگی دورهم جمع بشیم‌. حمید برادر بزرگتر حامد گفت : _ والا زن داداش ما تصمیم داشتیم بریم یه جنگلی ، پارکی جایی سرسبز ، ولی خب قدرت بچه ها از ما بیشترِ و کاری‌ش هم نمیشه کرد. خندیدم و گفتم : _ اتفاقا ، منم پایه ی شهربازیم ‌؛ قراره کلی بهمون خوش بگذره . مگه نه بچه ها ؟ همشون با جیغ و سروصدا و دست ، همراهم شدن و یکصدا گفتن بله ‌. . بلاخره بعد از اصرار بچه ها ، برای همراهی ما توی ماشین و مخالفت جدیِ پدر مادر هاشون راهیِ شهربازی شدیم . °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه؛؛
نظراتتونو میشنوم : @Arbabghalam
بخدا ، باور کنید . . سرم شلوغ بود سلام :***
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 توی ماشین چنددقیقه ای سکوت بود ، طبق معمول سکوت رو شکسته شد و گفت : _ معذرت میخوام ؛ مجبور شدین که . . نمیخواستم برای اتفاقات چند دقیقه ی پیش صحبتی بشه ، پس حرفش رو قطع کردم و گفتم: _ مجبور شدیم . ‌بعضی وقتها مجبور به یه کارهایی میشیم . _ کاش همیشه این اجبار ها باشه ! نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه حرفش شد ، میخواست جمع کنه اما ، پرنده ای که خورد روی شیشه حواسش رو پرت کرد و کنترل فرمونش رو از دست داد ! درخواست کمکِ حامد ، یاحسین بود و در خواست کمکِ من جیغ ؛ از ترس چشم‌هامو بستم و دستم رو روی داشبور ماشین گذاشتم ! بلاخره ماشین ایستاد و هردو نفس زنان ، نگاهی به اطراف انداختیم. ماشین اقوام هم ترمز زدند و همه پیاده شدند ببینن چه خبر شده . برادرِ بزرگتر حامد ، وحید سریع خودش رو به ماشین رسوند ؛ چون از نظر سنی فاصله ی کمتری دارند ، خیلی صمیمی‌تر باهم برخورد میکنند ! _ حامد داداش ! چیشد ؟ حامد نگاه معناداری بهم انداخت و رو به برادرش گفت : _ برو به خانواده بگو هردو سالمیم ، نیان اینطرفی ... روزمون با استرس شروع نشه ، برو داداش ! وحید از بردارش اطاعت کرد و رفت‌. حامد بلافاصله گفت : _ من الان به اینا بگم کفتر خورده به شیشه ، رفتیم تو جدول ! _ نه بگید که یه حرفی زدم نمیتونستم جمعش کنم ، خدا یه کمکی برام فرستاده .. لا اله الا اللهی زیر لب گفت و از ماشین پیاده شد ، منم با حرص از ماشین پیاده شدم ؛ با اتفاقی که برام تو روز عروسیم افتاد تا حد مرگ از تصادف ، میترسم ! مخصوصا الان که شاید دارم از آن زندگی راحت میشم ! آقا وحید نتونست خانواده رو متقاعد کنه که سرجاشون بشینن ، پس همه هجوم آوردن سمت ما ! آقا حمید گفت : _ دادا ، ماهم این دوران رو تجربه کردیم ولی خب انقدر هم جدی نبوده که با یه نگاه بخوریم به جدول ! همه خندیدن به جز من و حامد که از خجالت ، نمیدونستیم چی بگیم ! خواهرِ کوچکِ حامد که تازه به هجده سال رسیده بود با خنده گفت : _ داداش حامد ، یکم مراقبِ راضیه خانم باش ؛ ما قرارِ از ایشون خیلی چیزها یاد بگیریم ! حامد مشکوک گفت : _ مثلا چی میخوای یاد بگیری وحیده خانم ؟ وحیده لب گزید و با حالت بامزه ای گفت : _ چگونه دلبری کنیم ، به طوریکه آقامون بزنه به جدول . صدای خنده ی جمعیت بالا رفت ولی همچنان من و حامد فقط برای حفظ ظاهر لبخند میزدیم ، مامان مریم گفت : _ خجالت بکش وحیده ! وحیده چشمی گفت و با خنده به طرف ماشین رفت و نشست . از پشت شیشه هم دست بردار نبود و به حامد دست تکون میداد و چشمک میزد؛ بلاخره بعد از شوخی و خنده هاشون دوباره راهیِ شهربازی شدیم ! بعد از نشستن حامد بسم‌اللهی زیر لب گفت و خداروشکر کرد : _ به خیر گذشت . ‌ تا راه شهربازی یک کلمه هم حرف نزدیم ، شاید حامد فهمیده بود که از دستش هم ناراحتم هم عصبانیم از این همه سوء تفاهمی که فامیل برامون ایجاد کردن ! انتظار بچه ها به پایان رسید و با جیغ و ذوق وارد شهربازی شدند ‌. هانیه دستمُ کشید و گفت : _ زن دایی تو قول دادی با من بازی کنی ! با خنده و ذوقی که برای خودِ من هم ایجاد شده بود به سمت بچه ها رفتم . اسمشونو زیاد نمیدونستم پس قرارِ بر آشنایی گذاشتم و ازشون تک به تک سوال کردم ‌. حمیده یه پسر به اسم هامان و یه دختر به نام هانیه داشت ، یه بچه ی کوچولوی یکساله هم داشت که اسمش اهورا بود و دلم براش قنج میرفت ‌. آقاحمید دوتا دختر به اسم فاطمه نورا و فاطمه زهرا داشت .‌. که هردوشون فاطمه بودن و قاطی میشدن ؛ پس بنا رو بر این گذاشته بودن که قسمت دوم اسمشون ، یعنی نورا و زهرا صداشون بزنیم . . آقاوحید هم دوتا پسر به نام امیرمَهدی و مهدیار داشت ؛ لقبِ یارِ امام زمان گرفته بودند و هردو ورزشکار ! وحیده هم که هنوز مجرد بود به جمعِ ما پیوست و گفت : _ زن داداش ماهم بازی ؟ با خنده گفتم : _ بله بفرمایید وحیده حامد رو صدا زد که سریع مانع شدم. _ وحیده جان ، حامد خسته‌ست بزار یکم استراحت کنه ؛ ما خودمون میریم با بچه ها ... وحیده کلامم رو قطع کرد و گفت : _ نه نمیشه ، باید یه مرد همراهمون باشه ؛ خطرناکِ این همه بچه ، بعد دوتا خانم ! ادامه ی حرفش رو با صدا زدن حامد تموم کرد : _ داداش حامد ، بیا دیگه ! حامد به سمتمون اومد و گفت : _ خب ، بریم که قرارِ بترکونیم شهربازی رو ! بچه ها با جیغ و سوت و دست ، حرف حامد رو تایید کردن ! وحیده گفت : _ ماشاءالله زن و شوهر ، منبع انرژی‌ هستند برای بچه ها ؛ دوست دارینا ! حامد چشم غره ای به وحیده رفت ، که با خنده ی وحیده این تهدیدِ نگاهش تموم شد . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، به هیچ‌وجه‌من‌ال‌وجوه ...
خدمتِ شوما ، یِ وقت ترورم نکنین --
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
نظراتتونو میشنوم : @Arbabghalam
سلام و نورر بهتوون ... درحال تایپم" صبوری به خرج بدین
برای‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بعد از یه بازی به قول مهدیار خفن راهی خانه شدیم . هردو به قدری خسته بودیم که نمی تونستیم حرف بزنیم. حامد دوباره شروع به صحبت کرد و سکوت رو شکست: _ یه معذرت خواهی هم به تو بدهکارم _ برای چی؟ _ مجبور شدی باهامون جایی بیای که دوست نداری ! _ مشکلی نیست بچه ها بودن وقتی به اونها خوش بگذره به منم خوش میگذره ! _ روحیه ی بالایی داری ! _ چطور مگه؟ _ بازی با بچه ها خیلی حوصله میخواد _ مگه شما... _ راستش اصلا حوصله ی حرف زدن باهاشونو ندارم چه برسه به بازی. _ بعضی چیزها هست که آدم بزرگها از بچه ها متوجه نمیشن و نمیتونن درک کنن...برای درک بچه ها باید بچه بود ! دیگه حرفی نزدیم و تا خونه به سکوت گذشت. جلوی در خونه که رسیدیم حامد گفت: _ راضیه خانم...من تا اداره میرم شاید تا آخرشب نتونستم بیام. توی دلم گفتم که الان اخرشب...آخرشب شما دقیقا چه زمانی؟ وقتی سکوتم رو دید گفت: _ وحیده برای کنکور داره درس میخونه...اگه راضی باشین بیاد اینجا هم شما تنها نباشی هم اون از سروصداهای احتمالی در امان باشه _ مشکلی نیست در رو برام باز کرد و همینطور که کنار در سربه زیر وایستاده بود گفت: _ کاری ندارین؟ _ نه خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و رفت. نیم ساعتی هست که خودم رو با تلوزیون سرگرم کردم تا نترسم. از طرفی خیلی خسته شده بودم! بلاخره زنگ در به صدا در اومد . سریع به طرف در رفتم و بدون اینکه نگاه کنم کی پشت در هست در رو باز کردم! با چهره یکابوسم چشم تو چشم شدم...باورم نمیشه معین؟ معین با لخند گفت: _ سلام رویای من ! با جیغ از خواب بلند شدم. جلوی تلوزیون خوابم برده بود و چشم های نگران حامد و وحیده به من دوخته شده بود. وحیده نفس راحتی کشید و گفت: _ تو که مارو کشتی دختر ... حامد نگران تر از وحیده پرسید. _ حالت خوبه؟ اما من گنگ از هردو پرسیدم: _ چه اتفاقی افتاده؟ وحیده گفت: _ والا من رسیدم خونتون هرچی زنگ زدم جواب ندادی گفتم حتما خوابیدی ... اما این خان داداش قانع نشد و بدو بدو خودشو رسوند اینجا! حامد طبق معمول چشم غره ای به وحیده رفت و دوباره رو به من گفت: _ خواب بد دیدی؟ وحیده چهرش رو مشمئز کرد که باعث شد خندم بگیره و نتونم به سوال حامد جواب بدم. حامد باسر به وحیده اشاره کرد که بره. وحیده هم طبق معمول با کلی ایما و اشاره و چشمک مارو تنها گذاشت. حامد دوباره سوالش رو تکرار کرد که همین باعث شد اشک توی چشمهام حلقه بزنه! حامد پشیمون گفت: _ اگه اذیت میشی درموردش حرف نزن اما من باید مطمئن میشدم معین دیگه نیست! با بغض گفتم: _ مطمئن باشم معین مرده؟ حامد با اطمینان گفت: _ مطمئن باش... مظلوم تر گفتم:_ حامد من میترسم صدای رعد و برق باعث شد اشکم همراه با ترس روی گونم بریزه. دستهام روی صورتم حواله کردم تا راحت تر گریه کنم. آغوش گرم حامد که سریع من رو تحت پوشش خودش قرار داده بود بهانه ای شد تا شدت گریم بالا بره. وحیده با نگرانی از اتاق بیرون اومد . حدس میزدم که برای صدای گریه ی من باشه. اما بادیدن وضعیت من و حامد ترجیح داد تا از همون دور با نگرانی نگاهم کنه. معذب شدم و با هق هق از آغوش حامد جداشدم. حامد هم متوجه وحیده شد و گفت: _ وحیده جان حواست به راضیه باشه. _ باشه داداش خیالت راحت! حامد گفت: _ میخوای بمونم؟ _ نه برین به کاراتون برسین _ هرکاری داشتی باهام تماس بگیر باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم. وحیده به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت: _ بریم تو اتاق بخواب. بی هیچ حرفی باهاش همراه شدم اما دیگه خوابم نمیبرد و به وحیده که سخت مشغول درس بود نگاه کردم. ساعت چهارصبح بود و من از خستگی خوابم نمیبرد و همین کلافم کرده بود. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر ‌.
سلام دوستانِ عزیز ؛ قرار بود پارت تایپ کنم اما به احترامِ مولامون ، امام جعفر صادق امشب پارت نداریم🖤...
[﷽♥️] Ꮺــیدانہ🥀📿 • • . بگذار دشـمن ، خود را بِفريبَد و از پيوند تاريخـی‌ ما با عاشـورا غافل بماند و در انتظار از پا نشستنِ ما باشد؛ آينـده از آنِ ماست! [آسِد مرتضی آوینی]
رفیقونه...
همہ‌چیز‌وقتۍ‌درست‌میشه‌ڪھ تمام‌اُمیدت‌بھ‌خدا‌باشد‌و‌بس🌱🔐
[ - حاج‌قاسم‌سلیمانۍ🖤🕊] - نمازت‌سرد‌نشه‌مومن
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
48183198627304.mp3
3.59M
آخر‌یه‌روز‌شیعه‌برات‌حرم‌میسازه؛ حرمم‌برایِ‌تویِ‌شَه‌کرم‌میسازه
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿