eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا خدانگه دار😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ23 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• نمیتونستم گردنم رو بچرخونم اما وقتی صدای رسول رو شنیدم نگرانیام از بین رفت. _محمد..محمد جان حالت خوبه؟ جلو تر اومد تا توی دیدم باشه. نفس نفس می زدم...کم کم چشمام سیاهی می‌رفت.. _رس...رسول!؟ لبخندی بهم زد تا آروم بشم. _آقا نگران نباشید ! اون مرد رو دستگیر کردم...خدا رو شکر به خیر گذشت... چشمم رو چرخوندم پاش زخمی بود ،رد نگاهم رو گرفت و گفت: _عه چیزی نیست آقا یه خراش کوچیکه... _رسول...اون.. کی...بو..د؟ _فرستادمش پیش داوود تا بازجویی بشه. هنوز دلم آروم نگرفته بود! اصلا چرا شلیک شده بود؟ رسول از چهرم خونده بود که زیاد رو روال نیستم اما با اصرار های پرستار ناچار بیرون رفت: _آقا محمد خیالتون راحت...به خیر گذشت. اومد بالا سرم سرم رو بوسید.. و بعد در رو بست و رفت ... عطیه به سرعت بعد از خروج رسول وارد شد: _محمد،خوبی؟ چیزیت نشده که... پرستار غرغرکنان رو به عطیه گفت: _ای بابا،یکی رو از در بیرون میکنیم اون یکی از پنجره میاد داخل ! خانم لطفا بفرمایید بیرون حال مریضتون خوب نیست...عه.. عطیه عصبانی صداش رو بالا برد: _خانم میفهمی چی داری میگی؟ بالای سر شوهر من تیراندازی شده بعد تو انتظار داری نگرانش نباشمم؟ پرستار شوکه از فریاد عطیه ساکت شد. برای اینکه دعوا نشه رو به عطیه گفتم: _عط..عطیه بر..و بع..د با..هم صحبت می..کنیم. عطیه دوباره نگاهی از سرتاپام انداخت و مطمئن شد چیزیم نشده به طرف در رفت؛در رو باز کرد و لحظه ی آخر رو به من گفت: _من امروز از دکترت اجازه می‌گیرم صحبت میکنم.. و بعد خداحافظی کرد و رفت. پرستارهم بعد از چک کردن وضعیتم یه ارامبخش به سرمم زد از اتاق بیرون رفت،و من موندم و این همه فکر و سوال ! چشمام گرم شد... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 《
نویسنده:ارباب قلم
@roomanzibaee
با‌ال‌علی‌هرکه‌درافتاد‌ور‌افتاد😎✌️🏻
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ24 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _رسول آروم باش. _فقط بگو کجاست!؟ _اینجوری که تو عصبانی هستی میخوای بری یارو رو تیکه پاره کنی...واستا یه چیزی بهت بگم... عصبی ایستادم: _بگو؟ _کی پیش آقا محمده؟ _فرشیدو فرستادم. _رسول نمیدونی توی این شرایط باید بیشتر مراقب محمد باشیم؟ _داوود حرفتو بزن. _حدسمون درست بود...محمد و عطیه شناسایی شدن ! با این حرف داوود دیگه رنگی به صورتم نموند... داوود ادامه داد: _آقای شهیدی و آقای عبدی هم فهمیدن. _خودم میخواستم بهشون بگم ولی خب...ممنون یکم کارهامو سبک تر کردی! _فقط فکر کنم آقای عبدی یکم دلخوره ! _حق داره...باید زودتر از اینا بهش میگفتم. به طرف سیستم رفتم تا چهره ی اون مرد رو ببینم. داوود گفت: _شهرام حامدی،متولد ۱۳۷۸ همینی که میخواست محمد رو توی بیمارستان ترور کنه... _چیزی هم در رابطه با اون زنه که با محمد تصادف کرده گفته؟ _فعلا که نه... _داوود من خودم میخوام ازش بازجویی کنم. _دیگه چی؟ حتما میخوای طرفو ناکار کنی ! _داوود بخدا ناکار بودن حقشه...اگه یه بلایی سر محمد میاورد زندش نمیزاشتم. _میخوای دردسر درست کنی؟ صورتم رو با دست پوشوندم. دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط... فقط دلم میخواد زودتر اونارو پیدا کنم ... فقط دلم میخواد زودتر همه چی تموم بشه ... دوست دارم محمد از ته دل بخنده ! با صدای آقاعبدی از افکارم بیرون اومدم: _رسول جان، میدونم فشار زیاده ولی با همکاری بقیه میتونیم ... از جا بلند شدم: _سلام آقا. _سلام پسر...محمد چطوره؟ _چی بگم! _یعنی حالش ... _نه زیاد بد نیست...یعنی...بازم خداروشکر! _ داوود بهم گفته که محمد پرونده ی جدید رو روی دوش تو گذاشته،یعنی یه جورایی تو میشی فرمانده. _من جای آقا محمد رو نمیتونم بگیرم...فقط با دستور آقا محمد کارهارو انجام میدم ! فرمانده آقا محمدِ لبخند تلخی کنج لبهاش مهمون شد،سرش رو پایین انداخت و نگاهش به پام افتاد‌. _پات چیشده؟ _از آثار درگیری با اون تروریسته هس. _حامدی؟ _بله... داوود گفت: _آقای عبدی شما یه چیزی بهش بگین...لج کرده میخواد بره با حامدی درگیر بشه ای داوود خود شیرین... آقای عبدی رو به من گفت: _اتفاقا پیشنهاد خوبیه.. به داوود که الان ضایع شده بود با پوزخند نگاه کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ [ نویسنده:ارباب قلم ] @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ25 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• با عطیه پشت در بیمارستان بودیم،آقا فرشید هم اونطرف تر نشسته بود. عطیه با اینکه بی تابی هاش کمتر شده بود ولی نگرانیهاش تمومی نداشت ! دیگه طاقت نیاورد و رو به من گفت: _اسرا من به محمد قول دادم باهاش حرف بزنم. _طاقت بیار مگه نشنیدی پرستار گفت دکترش اتاق عملِ؟ _من هرطور شده میرم حتی اگه برم اتاق عمل از دکترش اجازه بگیرم. از لجاجتش خندم گرفته بود،ولی مطمئنم اگه الان بخندم برام دردسر میشه. _حتما عطیه خانم،برو اجازتو از دکترش تو همون اتاق عمل هم بگیر ! با صدای رسول هردو به سمتش برگشتیم. عطیه ترسید ولی به روی خوش نیاورد! رسول ادامه داد: _مگه نگفتم برات بده... _رسول یه چیزی میگیا هیچی دیگه دعوای خواهر برادریشون شروع شد. با دیدن آقای عبدی که به طرف ما میومد آروم و تاکیدی گفتم: _هیس،هیچی نگین آقا عبدی داره میاد اینور... رسول محکم زد روی پیشونیش : _آخ یادم رفت بهتون بگم،مگه این عطیه حواس میزاره؟ عطیه میخواست جوابشو بده که من جلوشو گرفتم. آقای عبدی بعد از سلام احوالپرسی با فرشید به سمت ما اومد،همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام کردیم. آقای عبدی با دلخوری گفت: _از وضعیت محمد خبر دار شدم... اونم به خواطر بازجویی از احمدی،اگه بازجویی نمیشد که هیچکدومتون به من حرفی نمیزدین! شرمنده زده از حرفش نمیدونستیم چی بگیم. عطیه گفت: _باور کنین برای خودتون بود... آقای عبدی نفسش رو آه مانند بیرون داد. رو به رسول گفت: _اتاقش کجاست میخوام ببینمش! رسول هم در جواب گفت: _آقا بخواطر وضعیت چندساعت پیش نمیشه داخل شد...از پشت شیشه نگاه کنید. آقای عبدی به طرف شیشه ی آی سیو رفت ! چهرش سمت ما نبود که غم و اندوهش معلوم باشه ولی از پشت هم میشد فهمید... دکتر آقا محمد از اتاق عمل بیرون اومد. همه سمت دکتر رفتیم...عطیه پیش قدم شد: _سلام دکتر خسته نباشید،میتونیم با مریضمون دیدار کنیم؟ دکتر با خستگی گفت: _توی اتاق فقط یه نفر باشه... عطیه از حرف دکتر خیلی ذوق کرد. رو به آقای عبدی گفت: _آقا شما اول برید باهاش حرف بزنید. آقای عبدی هم از پیشنهادش بدش نیومد و بی رودربایستی وارد اتاق شد. از پشت شیشه حواسم به رفتار های آقای عبدی بود...اصلا اون خشم و جدیت رو توی نگاهش نمیشد پیدا کرد ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ [نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee
بیزاږ‌زِ‌جنگیم‌ولے‌مرد‌جهادیم...😎✌️🏻
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ26 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• با بسته شدن در اتاق چشمهامو باز کردم. چهره مردی آشنا... ! مردی که توی تمام این سالها در کنارش مثل پسرش بودم... ابراز علاقه ای نمیکرد اما...اما بعضی حرفها هستن که هیچ وقت گفته نمیشن ولی با رفتارهاشون نشون میدن! _سلام محمد آقا...بهتری؟ همیشه به احترامش می ایستادم...سعی کردم از حداقل کمی از تخت بلندشم اما دریغ از فایده... شرمنده گفتم: _سلا..م آق..آقا،شما..چر..ا به خو..دتون..زح..زحمت داد..ین؟ _محمد من هنوز ازت دلخورم که بهم نگفتی ! الانم وظیفم بوده. _بب..خشید آقا..قرا..ر گذ...اشته بود..یم هی..چکس نفهمه..ال..الان کل..سا..یت می..دونن ! نفسش رو سنگین بیرون داد،نگاهش رو به چشمهام داد‌ و گفت: _محمد تو تا آخرش باید کنارمون باشی؛قول میدی؟ _نم..نمیتو..نم قو..ل بد..م آقا ! سوالی نگاهم کرد،ادامه دادم: _از..یه مرده ی ... بی ح..حرکت چه انتظار..ی دارید؟ اینکه.. با ویل..چر بیا..د تو سا..یت؟ _محمد ! تو اینجوری نبودی!؟ _نه آ..قا سو..تفاهم نش..ه من فق..ط نگ..ران آ..ینده ی پ..رونده ی به او..ن مه..مهمی...هستم نفسی تازه کردم و ادامه دادم: _به عنوا..ن یه.. سر..باز یا..شا..یدم پسر..ازتون...یه..خواه..ش دارم ! _بگو ! _بجا..ی من..رسول...بی..بیاد و...پر..ونده رو..دست بگی..ره! _محمد خودت که میدونی... _آقا..من متقا..عدش کر..دم، نظر...مثبت..نها..یی‌ش رو...میگ..یرم! _هرچی تو بگی...تو بیشتر با این بچه ها بودی! بیشتر میشناسیشون ! صدای تذکر پرستار نشون از این میداد که وقت خداحافظیه! آقای‌عبدی دستش رو نوازش وار روی دستم تکون داد،حسی از طرف دستش نمیفهمیدم...اما احساسش میکردم. لحظه ی آخر خروجش از اتاق دوباره نگاهی بهم انداخت و من دوباره حس پدرانه آشنای توی چشمهاشو دیدم ! نه فقط برای من...بلکه برای همه همینجور نگران بوده و هست ! و من بارها با این نوع رفتار آشنایی دارم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ [نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ27 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• اینجوری نمیشه خودم باید برم داخل... ! خواستم ایدم رو اجرایی کنم که اسرا بازوم رو گرفت: _چیکار میکنی عطیه؟ _میخوام برم پیش محمد... _ای بابا یکم دیگه صبر کن خب ! ندیدی دوباره دکترش رفت اتاق عمل؟ _نمیتونم عطیه... _رسول بیاد پوستمونو میکنه. _از طرف من خیالت راحت رسول جرئت نداره روی حرف من حرف بزنه...از طرف خودتم که انقدر زن ذلیله که حرفی بهت نمیزنه! بگی ماست سیاهه میگه آره سیاهه ! از حرفم خندش گرفته بود. یه لحظه دلم آشوب شد! به گذشته... محمد هم همینجوری زن ذلیله...البته به تعبیر من! هرکس دیگه ببینه میگه عاشقِ... اسرا تکونم داد و از رویاهام بیرون اومدم: _عطیه چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ انقدر محو خاطرات بودم که حتی متوجه نشدم گریه میکنم! اسرا ناراحت گفت: _من که چیزی نگفتم...اصلا برو فقط زود بیا که نه دکتر بفهمه نه رسول ! _نه اسرا من از دست تو گریه نکردم... بعد برای اینکه دلش رو آروم کنم با شوخی ادامه دادم: _من از دست تو فقط حرص میخورم! و تقی زدم زیر خنده. اسرا متعجب از رفتارم گفت: _من باید تورو یه روانپزشک ببرم! تا همین دودقیقه ی پیش سرموضوعی که معلوم نیست چیبود زار زار اشک میریختی نمیخواستم دوباره یاد روزهای تلخی که پیش رو میگذرونم؛ تازه کنم... نفس عمیقی کشیدم و بحث رو عوض کردم: _اسرا فقط من رفتم داخل اگه کسی اومد بهم خبر بدیا! _خیالت تخت. لبخندی زدم و از اسرا جداشدم، در اتاق رو باز کردم. با لبخند و پر انرژی وارد اتاق شدم،شاید اینکارهام یکم به محمد روحیه بده. _سلااام. خوشحال از اینکه من اومدم چشمهاشو چرخوند،لبخندی زد و جواب سلامم رو داد. صندلی رو جلو کشیدم و کنارش نشستم. _خوبی؟ _خو..بم _محمد،جان من یه چیزی بگم نه نمیاری؟ با خنده گفت: _تا...چی..با..شه! قشنگ معلوم بود میخواد منو حرص بده‌. خودم رو نباختم و با همون حالت درخواست بهش گفتم: _بریم مشهد؟ نگاهش بین چشمهام جابه جا شد. _پس..میدو..نستی نه...می..آور..دم! _محمد...خودت میدونی برای چی میگم؛پابوس امام رضا رفتن که... حرفم رو قطع کرد: _عطی..ه حر..فت در..سته! ولی..من...این..جا..کا..ر دار‌..م! آقا..عبدی ...بهم...گفت که...کُم...کمکشون...کنم _یه سفر دو روزه که فقط میخوای ازش شفا بگیری...بعدش میای دیگه! سکوت کرد. با اینکه سکوت علامت رضاست،برای محمد سکوت حکم مخالفت رو داشت! باید متقاعدش کنم...مطمئنم راضیش میکنم دلم خیلی روشنه! _اون زمانی که تومور گرفتی رو یادته؟ با باز و بسته کردن چشمهاش حرفم رو تایید کرد. _اون زمان،اون زمانی که شاید دچار گمراهی شده بودم...اون زمان فقط به تو فکر میکردم،حاجت دلم رو نمیگفتم...دست به دامان خدا نمیشدم...فقط پروندتو به این دکتر و اون دکتر نشون میدادم! تا اینکه چشمم افتاد به عکس حرم! با خودم گفتم...عطیه دیگه بسه...چرا از اول از خودش نخواستی؟! حاجت شفاتو از امام رضا گرفتم...توهم که حاجت شفاتو از امام حسین! دیگه دونفر بهت نگاه انداختن... الانم اگه بری دست خالی برنمیگردی! بهت قول میدم... محمد که انگار تا حدودی دلش نرم شده بود توی فکر عمیقی فرو رفت! انگار میخواست چیزی بگه که با صدای در حرفش رو خورد. با بفرمایید من اسرا وارد شد بعد از سلام به محمد گفت: _عطی بدو بیا بیرون رسول اومد ! کلافه بلند شدم،از دست این رسول چه قایم باشک بازی راه انداختیما! از محمد خداحافظی کردم و گفتم: _درباره ی حرفام فکر کن! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ~ نویسنده:ارباب قلم ~ @roomanzibaee
تا پای جان ...😎❤️ @roomanzibaee/♥️
:))😅😎❤️