#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_یکم
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید :
_ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم .
قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم .
فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم .
کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را .
پدر کنارم زمزمه می کند :
_ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ."
بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد :
_" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ."
کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است .
نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد .
_ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام .
این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند .
بالاخره لب باز می کند :
_ من با سهیل مخالف بودم .
_ چرا ؟
نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید :
_ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه .
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم :
_ جای چای خالی !
مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید :
_آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش .
مادر می گوید :
_ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم .
_ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست .
فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید :
_ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که .
مسعود می ماند و جمله ی :
_ سعید جان خودم نوکرتم !
و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshqn
#صبح_بخیر⛅️(با اندکی تاخیر😂)
#انگیزشی 🌈
از زندگیت رویا بساز ✨💫
از رویاهات حقیقت☄💥
#رنگی_رنگی🍭
@Firoozeneshan 💎
{•💎🔗•}
【• #حرفاے_خودمـونے🗣 •】
اینوهمیشهیادتباشه🧐
قولْهایےروکه
هنگامِطوفانبهخدامیدے😢
هنگامِآرامشــ
فراموشنڪنے...🙂
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#کش_مو_باپارچه_خز 🦋نکاتی درباره امتیاز ها ✅ کیفیت کار ✅ تمیزی کار ✅ زیبایی کار ✅ و در آخر خلاقیت خ
خب دخترا نوبت اعلام نتایج این پویش هست 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🥇 نفر اول : #خانمفاطمهکاظمیان با 500 امتیاز که نفر اول شدند.
🥈نفر دوم : خانم #زهراساداتشکوهینیا کد430 با 250 ستاره نفر دوم شدند.
🥉نفرسوم: #خانممحدثهرحمانی کد 920 با 150 امتیاز نفر سوم شدند.
🏆🏆🏆به همتون تبریک میگیم ستاره های سرزمین 🏆🏆🏆
#ستاره_بارون
#ستاره_شهرت_شو
❣| #مثلا_گرافی
مثلا...
همه چیز توی اتاقت گل گلی باشه😍
@Firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_دوم
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است.
پدر نگاهم را می خواند و می گوید :
_ پارسال خوندم .
و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم .
سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه .
پدر نیم خیز می شود و می گوید :
_ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده.
پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید .
من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد .
نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها .
این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است .
چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند !
نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه .
کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها.
می گوید :
_ پیدا کردی ؟
_اوهوم !
_ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟
شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام .
دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید :
_ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟
_ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد .
عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم .
_ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری .
_ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره .
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه .
_ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست .
می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن.
جای مبینا خیلی خالی بود .
چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم :
_ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست .
بیزارم از فاصله ها ..."
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_سوم
فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم میرود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم .
بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر .
بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر !
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ،
برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است .
اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد .
شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد .
به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم :
" سطح جامعه بالا کشیده .
همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست .
تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند .
نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز .
شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم .
متنی بود که صحرا برایش ایمیل زد و این آخرین ایمیلی بود که از صحرا خواند . یعنی این که در ظاهر تعریفش کنم و تنها جسمش را ببینم ، در ظاهر ، او باشد و در باطن ، صد تصویر از غیر او در دل و ذهنم دور بزند ، این که دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش ، این که در گوشی ام او را " عزیزدلم " ثبت کنم و در غیاب او صدتا عزیزدل داشته باشم ، این که او را نه برای خودم که سرویس همه بخواهم ، مردی است ؟
چشم بسته بود و لب گزیده بود تا فریاد نزند .
آن که بمب اتم می سازد و کره ی ماه می رود مرد است ، اما آن که یک زندگی سالم را طلب می کند ، نامرد. این را خود غربی ها هم قبول ندارند.
کافی است چند صفحه از رمان هایشان را بخوانی تا تنهایی و بی کسی بشریت را درک کنی . هرچه اراده کرده اند برای آسایش شان ساخته اند : ماشین هایی که می شورد ، می سابد ، می پزد ، می جود ، زشت را خوشگل می کند،
دور را نزدیک می کند !
پس چرا با این حال ، باز هم از زندگی راضی نیستند و از خودکشی و دیگر کشی دست برنمی دارند !؟
دیگر نمی خواست دلش بسوزد . این چند روز آن قدر رفته بود و آمده بود که سنگ ریزه های کوه هم می شناختندش.
در تنهایی کوه ، فکرهایش را فریاد زده بود . آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ایمیلش را برای همیشه معدوم کرده بود .
کثرت پیام ها کلافه اش کرده بود ، باید کاری می کرد تا هم خودش و هم اورا راحت کند . وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خیابان ، آزاد شده بود انگار . دستش را کرد توی جیبش و راه افتاد به سمتی که باید می رفت .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭