فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_پانزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 _بسیار خب... اجازه مرخصي مي دید؟ - خواهش مي کنم به حاج اق
#طواف_و_عشق
#پارت_شانزدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت:
- بفرمایید این هم بیمارستان...
یعني پیاده شوید ... مزاحمت بیش ازاین مانع کسب است !!!... یالا زود باشید
که کار دارم!!!...
شیدا درب عقب را باز کرد و پیاده شد:
- باعث زحمت شدیم... ممنون ازتون
- خواهش مي کنم ...
و سعي کرد در چشمانش ننگرد... بقیه دختر ها هم با تشكري کوتاه پیاده
شدند... پا روي گاز گذاشت و بدون معطلي حرکت کرد... اگر عرفان مي
فهمید چه کرده کله اش را مي برید... با این فكر خنده اش گرفت... مي
دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است!!!... عرفان بود دیگر
... چه مي شد کرد؟!!!.... بدون شك با گفتن این حرف به عرفان یك پس
گردني حسابي نوش جان مي کرد... پس امروز ملاقات بي ملاقات... اقا عرفان... حالا یه امروز رو بمون تو خماري... بادیدن شماره عرفان که روي
موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد...
فرداي ان روز قصد داشت به دانشگاه برود... هدیه ول کن نبود که من چند جا کار دارم باید مرا ببري!... از دست این خواهرش ... یكبار موقع رانندگي
کوبیده بود به ماشین جلویي... دیگر دست به ماشین نمي زد ... البته نه که
نزند... رانندگي نمي کرد... هرچه مي گفت... خواهر من یه بار تصادف کردي
دیگه ... گوشش بدهكار نبود که نبود... بدبختي اینجا بود که تازه نامزد کرده
بود و هزار تا کار داشت... یك روز ارایشگاه ... یك روز خرید ... خلاصه
هومن هر روز هر روز راننده شخصي شده بود...
- هدیه زود باش ... ببین اگه استادم بره من مي دونم و تو ها...
- چته تو... اومدم... هفت ماهه بدنیا اومدیا...
وقتي هم که سوار شد دکمه هاي روپوشش باز بود... رو سریش را هم هنوز
مرتب نكرده بود...
- خب حرکت کن دیگه...
- اولا لطفا... ثانیا با این سرو وضع...
- چمه مگه؟!
- هدیه... از دست تو... دکمه هات رو ببند... این روسري رو هم یه گره بزني
بد نیست ها...
- فضولیش به تو نیومده... راه بیوفت!
هومن ترمز دستي راکشید و گفت:
- اصلا من جایي نمي رم ... منصرف شدم ... پیاده شو...
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩاݪجنوݩ!
•°🖤°• میگن سوگوارے پنج مرحله داره انکار خشم چانه زنے افسردگے و پذیرش من دلم میخواد یکے دیگم اضافه ک
•°💣°•
شغلت چیه؟
-بسیجی،امنیتی
یعنی چیکار میکنی؟
-روزای عادی فحش میخوریم،
روزای شلوغ گلوله...!
#دیالوگ #مجنون_ساز
『@fizamanaljunun 』
°•🏺🗝•°
نخواهم گنج قارون ونجویم ملک اسکندر
خوشا نانِ جُوین و کنج عزلت آرمیدنها
『@fizamanaljunun 』
°•🌸🕊•°
بهار عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
#حافظ
『@fizamanaljunun 』
#اذان
•[ فاصبِر اِنَّ وعد الله حق
پس صبر كن
که وعده خدا البته حق و حتمی است...]•🌿
• سوره روم آیه ۶۰ •
#التماس_دعا...🕊^^
『@fizamanaljunun 』
•°✨°•
دل به لالایے چہ بستے؟ مرد مے خوابد مگر؟!
شہر اگر خوابیده، باشد! درد مے خوابد مگر؟!
#یاسر_قنبرلو♥️
『@fizamanaljunun 』
فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_شانزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت: - بفرمایید این هم بیمارس
#طواف_و_عشق
#پارت_هفدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
هدیه با حرص گفت:
- ببین هومن ... عجله دارم ....اه ... خب بیا...
و با این حرف دکمه هایش را بست و و روسریش را کمي جلوتر کشید و گیره
زد...
- خدا به داد زنت برسه... تو که مي دوني من با این وضع پیاده نمي شم... چرا
گیر بیخود مي دي ؟
هومن حرکت کرد وگفت:
- خب اونطوري سوار هم نشو ... حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو
در رو شدي...
- ببین بچه... نا سلامتي من ازت بزرگترم!
- اي خدا چي مي شد من اولي بودم این دومي !!...
هدیه خندید وگفت:
- شنیدي میگن در هرکار خدا حكمتیه!!!...
هومن لب باز کرد تا جوابي دهد که صداي موبایلي از صندلي پشتي به گوش
رسید... هدیه متعجب نگاهي به عقب انداخت وگفت:
- این گوشیه کیه ؟
- نمي دونم ... شاید مال یكي از دوستامه مونده ...
هدیه گوشي را برداشت گفت:
_ا... کدوم یك از دوستاي شما گوشیش صورتیه؟
هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گوشي انداخت... حتما مال یكي از
دختر ها بوده... حالا بیا و درستش کن... مگر ميشد از دست هدیه رها
شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود...
- خب مال یكي هست دیگه...
هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت:
- مثال؟!...
- مگه فضولي؟
- اره بدجوري...
هومن خندید و گفت:
- پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟
- نه دیگه حالا که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا
نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین...
- هدیه کوتاه بیا ... برو پایین کار دارم...
هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت:
- اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ...
هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شناخت ... ول کن
نبود که... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا ی
جریان را نفهمیده ... امكان نداشت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشت...
سعي کرد خلاصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید
که نه تنها جز به جز جریان را فهمید بلكه اصلا نكاتي را که به انها توجه نكرده
بود هم توسط هدیه کشف گردید!!!...و سر اخر گفت:
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
•🙂🚶🏻♀•
ای روزگار! از چه ڪسی میتوان گرفت
تاوان این جوانیِ از دست رفته را...؟
『@fizamanaljunun 』
فےزمݩاݪجنوݩ!
•°🚶🏻♀°• او ميرود دامن کشان، من زهر تنھایے چشان دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم مےرود...🙂 #سعدی
•°🚶🏻♂°•
لحظہاے در زندگے هست کہ مجبورے بگویے،
دیگر نمیتوانم...
『@fizamanaljunun 』