فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم برم مشهد خوب میشم💔🚶♂️
#امام_رضا_ع
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
ولیفکرڪن،اربعینشده
یہکولہپشتی،یہچفیہ
باسربند -یاابالفضلالعباس-
پرچمِ-یابقیةاللہ-بهدوشت
صدایمداحی-قدمقدمبایهعلم... -
اشڪشوق،جاده:نجف-ڪربلا
+اللهمالرزقنایههمچینحالی:))
#پناه🌱
#اللهمعجللولیكالفرج💚
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
فقط اونجا که میگه...:
همه عالم یهطرف حسین زهرا یهطرف
همه عشقا یهطرف عشق بهمولا یهطرف!♥️🙂
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایبهقرباناباعبدالله 😢
#عزیزِعراقیمن
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
4_5884227520483561282.mp3
5.45M
زمان مرگ م بیا اباعبدالله ❤️✨
دوست دارم خیلی یا اباعبدالله 🥀
#امین_قدیم
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حُسین فهمیده های زمانِ ما:)))
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رھبـر مـا:)) & رھبـر اونھـا
➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/
@fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای نرگس:_رها توروخدا یه چیزی بگو، خوبی؟ _نرگس، فکر کنم مرد
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
لباسامو عوض کردمو رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردمو دوباره برگشتم توی اتاقم. اتاقمو مرتب کردم، لباسهای جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتمو باشوق نگاهشون میکردم که خوابم برد،
باصدای اذان گوشیم بیدار شدم.
وضو گرفتم نمازمو خوندم، دو رکعت نماز شکر هم خوندم، هرچند نمیتونستم شاکر اینهمه نعمتهاش باشم ولی با
خوندنش کمی آروم میشدم.
در اتاق باز شد.
هانا اومد داخل.
هانا:_هنوز آماده نشدی؟
-الان کمکم آماده میشم
هانا:_رها،خواهری، این آقایی که داره امشب میاد،پسر خوبی هست؟خوشبختت میکنه؟
-هانا جان، این سوالو باید از اون آقا بپرسی نه من. اینکه من واقعا به دردش میخورم، اینکه واقعا میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم،باورم نمیشه
هانا:_پس عاشق شدی؟
-نمیدونم، شاید
هانا:_باشه، من میرم تو هم زودتر آماده شو
-باشه
کمکم آماده شدم، چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین.
مامان یه نگاهی به من انداخت:
_رها جان حجابت که خوبه، حالا نمیشه اون چادرو سرت نذاری؟
-نه مامان جون، نمیشه
مامان:_باشه، هرجور دوست داری!
نیمساعت بعد بابا اومد، سلام کردم ولی جوابمو نداد.
رفت تو اتاقش.
روی مبل نشسته بودمو به ساعت نگاه میکردم، نزدیکای ۸ونیم بود که صدای زنگ آیفون اومد.
معصومه خانم در و باز کرد.
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد.منم چادرمو روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت در ورودی، در و باز کردم
-سلام خیلی خوشاومدین
عزیزجون:_سلام دخترم
نرگس:_عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت در و باز کردی
-عع،،،نرگس
آقارضا:_سلام
-سلام
(آقا رضا، یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
-خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن. و با هم احوالپرسی کردن. رفتیم نشستیم.همه چیز تو سکوت بود.
نرگس:_عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
-جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس:_عع، معصومه خانومو چیکار داریم، مگه عروس ایشونن؟
-پس چی؟
نرگس:_پاشو خودت زحمتشو بکش
-باشه چشم
رفتم سمت آشپزخونه.
-معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم:_چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی، استرس شدیدی داشتم.دستام میلرزید.
سینی و دستم گرفتمو رفتم سمت سالن پذیرایی. فکر کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی.نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش.
چایی رو دور زدم رسیدم به آقارضا.
بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود.
از خجالت آب شده بودم.
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت.
دوباره سکوت شد...
عزیزجون:_ببخشید اگه اجازه میدین این دو تا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد.
مامان:_بله حتما، رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
-چشم
بلند شدمو حرکت کردم،از پلهها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردمو روی تختم نشستم.
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست.چند دقیقهای سکوت بینمون حاکم بود.
-نمیخواین حرفی بزنین؟
آقارضا:_چرا، اول از همه میخواستم بگم، گذشتهتون برام هیچ اهمیتی نداره، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند.
من تو سپاه کار میکنم، درآمد آنچنانی ندارم، ولی شکر راضیام. حالا من در خدمتم، هر چی خواستین بپرسین!
(من آرزوی داشتن تو رو داشتم، چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از اینکه مال من میشی؟)
آقارضا:_رها خانم، رها خانم.
-بله
آقارضا:_من منتظر حرفاتون هستم.
-من حرفی ندارم، بریم.
آقارضا:_یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟
-نه
آقارضا:_باشه بفرمایید بریم!
با آقا رضا رفتیم پایینو سر جاهامون نشستیم. عزیز جون بادیدن چهرههامون رو به بابا کرد:
_آقای صالحی، اگه شما موافق باشین، هر چه زودتر این دو تا جوونو به هم
محرم بشن.
بابا:_هر موقع خودتون صلاح میدونین، فقط ما هیچ دعوتی نداریم.
عزیزجون:_باشه چشم، پس از فردا بچهها برن دنبال کارهای عقد
بابا:_باشه
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بودو گذاشتم داخل یه گلدون، یه کم آب ریختم داخلش،بردمش
اتاقم.
نصفه شب بود که نرگس پیام داد:
_زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه.
-چشم خواهرشوهر عزیزم
زنداداش:_خانداداشمون میگه بهت بگم، شب خوب بخوابی، تو پیامی نداری براش، بهش بگم.
-یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟
نرگس:_نه به زبون نیاورده، ولی تو دلش حتما گفته
-دیونه، بگیر بخواب
نرگس:_چشم، تو هم بخواب که زود بیدار شی
-چشم
نرگس:_چشمت بیبلا
بعد از نمازصبح دیگه خوابم نبرد.
نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد.
_نزدیک خونتون هستیم بیا پایین.
#پارت_بیست_ششم
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم رفتم پایین.
مامان تو آشپزخونه بود.
-سلام
مامان:_سلام،صبح بخیر
-مامان جان، نرگس جون و آقارضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش.
مامان:_باشه گلم، فقط رها جان، روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی.
-الهی قربون جفتتون بشم، دستش درد نکنه، فعلا خدانگهدار.
مامان:به سلامت
از خونه بیرون رفتم، ماشین اقارضا دم در خونه بود، نرگس هم جلو نشسته بود. سوار ماشین شدم.
-سلام
آقارضا:_سلام
نرگس:_سلام عروس خانم،
(برگشت به سمتم):
_ببخش رها جون، طبق دستور آقاداداش، تا محرم نشدین جلو نیای.
خندم گرفت.
آقارضا:_عع، نرگس جان
نرگس:_جان دلم، ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهرشوهر و زنداداش تفرقه ننداز.
همه خندیدیمو حرکت کردیم سمت آزمایشگاه. بعد از آزمایش دادن، یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه.
دلشوره داشتم،میترسیدم جواب مثبت نباشه،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم، خودم از اینکارم خندم گرفته بود.
ولی دلم نمیخواست آقارضا رو از دست بدم.
بعد از دو ساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جوابو بگیره بیاد.
نرگس:_از قیافهات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی
-دیونه
نرگس:_ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن، چته تو! نترس بابا، این داداشمون کمپلت مال خودته
-زشته نرگسی، کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم
نرگس:_فعلا که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده
-عععع ،،،پس آقامرتضی چی میشه این وسط
(نرگس سرخ شد و چیزی نگفت)
-ای شیطون،
نرگس:_بفرما، داداش رضا هم داره میاد، ولی قیافهاش چرا اینجوریه؟
-نمیدونم ،یعنی.....
قلبم داشت میاومد تو دهنم، آقارضا سوار ماشین شد.
من و نرگس:_خووووب!
اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه.
یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش
(نرگس با برگه آزمایش زد تو سرش) یکی از طرف من، دو تا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد.
-دستت دردنکنه نرگس جون
نرگس:_فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا
-دیگه نمیخواد دقو دلی بچگی تا الانتو رو کنی
آقارضا، رو کرد سمت من:
_شرمندم
-خواهش میکنم، لطفا دیگه تکرار نشه
آقارضا:_چشم
نرگس:_ای زنزلیل از همین اول بسمالله شروع کردی؟
همه خندیدیمو رفتیم سمت بازار.
بعد از خرید لباس و حلقه، شامو بیرون خوردیم، آقارضا و نرگس منو رسوندن خونه.
وارد خونه شدم، همه تو پذیرایی نشسته بودن. با دیدن وسیلهها مامان و هانا اومدن سمتم
مامان:_مبارکت باشه رهاجان
-خیلی ممنونم
هانا:_خواهر جون میزاری ببینم لباستو
-اره،بریم بالا بهت نشون بدم.
بابا رو به روی تلوزیون نشسته بود، حتی نگاهمم نکرد.
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. هانا اومد تو اتاق
هانا:_ببینم لباس عقدتو
لباسو درآوردم بهش نشون دادم. یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقارضا ساده و باحجاب گرفته بودم.
هانا:_سادهاست ولی خیلی شیکه، مطمئنم خیلی بهت میاد، مبارکت باشه.
-قربونت برم، مرسی
قرار شد عقد توی محضر بگیریم.
صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه.نزدیکای غروب بود که آقارضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود، نتونستم ببینم با کتوشلوار چه شکلی میشه.البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من، مدلش با آقارضا بود، انتخاب رنگش بامن،فقط صداشو میشنیدمو قدمای جلوی پاهامو میدیدم.در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم.حرکت کردیم.
توی راه هیچ حرفی نزدیم.
رسیدیم به محضر آقارضا در و برام باز کرد.منم مثل بچه کوچیکا یواشیواش راه میرفتم.
نرگس به دادم رسیدو اومد بازمو گرفتو با هم از پلههای محضربالا رفتیم.
#پارت_بیست_هفتم
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
تو به نام خدایی...
#عطایی_نیا
#دوشنبه_های_امام_حسنی ❤