eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین شانه بالا انداخت: - بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی ان‌شاءالله پیداش می‌کنیم. هرچند، با توجه به این که تیم‌ها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب می‌شه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم می‌کنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیم‌های ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام می‌شه. - یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها! حسین سر تکان داد: - بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربط‌هاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمی‌ره. حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد: - من الان چیزی که از تو می‌خوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... . می‌خواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد. عباس پرسید: - چشم؛ ولی چطوری؟ حسین از اتاق خارج شد و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود: - فعلا نمی‌دونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون. عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد. حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد و خندید: - نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه. عباس دوباره سرش را پایین انداخت و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع می‌دانست. وارد اتاق نیازی که شدند، همان شد که حسین پیش‌بینی می‌کرد. نیازی، مثل بسیاری از وقت‌ها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهره‌اش به سرخی می‌زد. این اولین بار بود که حسین می‌توانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد. نیازی دستانش را در هوا تکان می‌داد و کلمات را پشت هم ردیف می‌کرد: - یه تیم از بهترین بچه‌ها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دست‌دست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی می‌گی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار می‌کنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بی‌همه‌چیز داره هرهر به ریش من و تو می‌خنده! حسین به این‌جا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد: - اون مرتیکه بی‌همه‌چیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچه‌ها نذاشتن. هنوزم می‌گی دستاورد پرونده صفر بوده؟ انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد، ثابت سر جایش ایستاد و نفس‌نفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبل‌های اتاق نشاند. عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد. نیازی آب را پس زد: - نمی‌خورم بابا...نمی‌خوام! حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد: - بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم. نیازی با بی‌میلی لیوان را گرفت و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بی‌فایده بود. لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین: - خب حالا این افتضاح رو چطوری می‌خوای جمعش کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶