فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت137
چهره حسین گشاده شد:
- واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟
امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد:
- پیمان! این خبر بَدَم بود.
لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود:
- چی گفتی؟
امید این بار شمردهتر گفت:
- پیمان.
- مطمئنی؟
- قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانکها و پایگاههای داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم.
حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانیاش فشار آورد: ای داد... .
دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد:
- سوابق پیمان رو میخوام.
امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید:
- از هرجایی که میشد استعلام گرفتم. دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچههایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفینامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگیشون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباریها و نظامیهای زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضیها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمیکنه. پیمان هم اگه معرفینامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمیشد... .
به اینجا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقههایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت:
- حالتون خوبه آقا؟
حسین جواب نداد. نمیخواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت:
- با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر میخوام درش آورده باشی.
امید از جا برخاست:
- چشم آقا!
حسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشارهاش را به سمت امید گرفت:
- فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمیزنی. باشه؟
- چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا!
حسین فقط لبخند کمرنگی زد و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاریاش را در آورد و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم میرفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان.
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶