فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت138
*
نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم میزد. در تمام طول خدمتش، هیچوقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا میکرد و میدید یک سر این معادله میلنگد. خودش هم نمیدانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلامهای امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و میدانست این استعلامها بیعلت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمیآمد.
نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم میتوانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجهاش را پایینتر آورد؛ گرمش بود. احساس میکرد این بار قرص هم نمیتواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش میپرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش میلرزیدند. گوشی ماهوارهای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمیآورد، شمارهای را گرفت.
صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره میآمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستینهای بالا زده در وضوخانه اداره میدیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند:
- بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد میشه، ممکنه بمیریم.
و از جا بلند شد. قبایش را روی چوبلباسی آویزان کرد و عمامهاش را هم. با کف دستش، موهای کمپشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبتهای مرد پشت خط گوش میداد. چندبار، هولهولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظهاش فشار آورد؛ باید کاری میکرد؛ اما یادش نمیآمد چه کاری. بیخیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همینطوری برود؛ میخواست باعث و بانیاش را هم با خودش ببرد. میدانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشیاش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد.
*
دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را میخواست. خسته بود. دلش میخواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. میدانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، میخواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند.
نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوقزده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد:
- سلام بابایی!
حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانهاش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید:
- سلام دختر بابا.
عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفتزده شده بود و تجربه زندگی چندینسالهاش با حسین، به او میگفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد:
- سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین!
حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت:
- سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمیذاره در خدمتتون باشیم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶