eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: عطیه خندید: - ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی می‌خوری یا شربت؟ - توی این هوای گرم کی چایی می‌خوره آخه؟ نرگس دوید در آشپزخانه: - بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟ حسین رفت که آبی به صورتش بزند: - معلومه بابا. بیار ببینم! تجدید وضو کرد؛ نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر می‌رفت. نرگس شربت و کیک را که آورد، صدای پیامک گوشی حسین بلند شد. ابراهیمی بود: - قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟ حسین تندتند تایپ کرد: - شما برید منم خودم رو می‌رسونم. و شربت و کیک را برداشت. عطیه گفت: - می‌گم...خیلی وقته بچه‌ها نیومدن خونه‌مون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟ حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛ نمی‌دانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده می‌شود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروس‌هایش تنگ شده بود: - شما که وضعیت من رو می‌دونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم ان‌شاءالله تا اون موقع این پرونده رو می‌بندم و مرخصی می‌گیرم و میام به آغوش گرم خانواده! نرگس ذوق کرد؛ اما عطیه هنوز دلش قرص نبود: - مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونی‌مون رو بریزه به هم؟ حسین با شرمندگی خندید: - نه عطیه خانم. قول می‌دم این بار بار آخرم باشه بدقولی می‌کنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟ لب‌های عطیه کش آمد؛ گوشش از این وعده‌ها پر بود. حسین را می‌شناخت؛ می‌دانست آدمِ بازنشسته شدن نیست. با این وجود، دلش به این وعده گرم شد. هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که برایش پیامک آمد؛ این بار از امید: - قربان، تماسی که می‌خواستید رهگیری شد. حسین جواب نوشت: - میام اداره صحبت می‌کنیم. و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند. عطیه شاکی شد: - این استکبار جهانی نذاشت نیم‌ساعت بشه؟ حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد: - من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام. و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش. به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند. نمازش را که خواند، پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبی‌اش او را به یاد چشمان سپهر می‌انداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود. چشمش خورد به دیوار اتاق و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود: -آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم، ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... . رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶