eitaa logo
فرصت زندگی
202 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
879 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: **** مقابل آینه وضوخانه ایستاد و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت: - سلام برادر! با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریع‌تر گرفت و رفتند برای نماز. هنوز در صف‌ها ننشسته بودند که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صف‌های نماز ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. لباس‌هایش زیادی کهنه و مندرس بودند و به تنش زار می‌زدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صف‌های نماز. انگار نگران چیزی بود. وحید گفت: - نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟ حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان: - آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟ قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش می‌آید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد: - سلام برادر. الان نماز شروع می‌شه! وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشم‌هایش آبی‌ست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کم‌پشت و قهوه‌ای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت: - سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبت‌نام می‌کنه؟ حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف می‌زد؛ شیوه صحبت کردنش به لباس‌های مندرسش نمی‌خورد. سرش را تکان داد: - آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده. و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد: - راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟ نوجوان که هنوز خجالت می‌کشید، سربه‌زیر زمزمه کرد: - سپهر. دیگر رسیده بودند به صف‌های نماز. حسین وحید را نشان داد: - این رفیقم وحیده، منم حسینم. -از آشنایی با شما خوشحالم. چقدر کتابی حرف می‌زد سپهر! حسین به این فکر می‌کرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کرده‌اند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_8 -من آناهید سپهری هستم. ۲۲ساله ترم پنج دانشگا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنهان به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش تا نزدیک مچ پا با آستین‌های بلند، تعجب کردم: -این یه‌مدل متفاوت با بقیه مانتوهاته؛ فکر نمی‌کردم این سبکم به سلیقه‌ت بخوره! -نه، اینو برای تو می‌خوام. -من؟! -آره تو! می‌خوام بپوشیش تا دیگه الکی چادر نذاری و راحت باشی! -چی؟! چی میگی آناهید، حالت خوبه؟! من برای چی دیگه نباید چادر بزارم؟ گوشی‌اش را پایین گرفت و نگاهم کرد: -برای چی بذاری وقتی می‌تونی با یه‌مانتو حجابتو رعایت کنی! مثل همیشه دربرابر این سؤالات چیزی برای گفتن نداشتم. دوباره نگاهی به عکس کردم؛ نه! نمی‌توانستم! -اصلا فکرشم نکن! من نمی‌تونم! -به‌خاطر عادته تسنیم، یه‌بار امتحانش کن! سرم را به دوطرف تکان داده و زمزمه کردم نه! بالأخره یک‌روز آناهید با آن مانتو به خوابگاه آمد و به من هدیه کرد. تشکر کرده و هدیه‌اش را قبول کردم؛ اما اصلا نمی‌توانستم پوشیدن آن را به سبکی که او می‌گفت قبول کنم. هرچند که حرف‌هایش برایم غیرمنطقی نبود اما اعتقادات خانوادگی و عادت به پوشش چندساله‌ام این اجازه را به من نمی‌داد که با حرف‌های آناهید همراه شوم. شادی و فاطره از بیرون برگشته و نگاهی به من که آن‌مانتو را برای پرو پوشیده‌بودم کردند: -وااای چقدر خوشگله تسنیم! چقدر بهت میاد! تازه خریدی؟ لبخندی زدم و در جواب فاطره با چشم به آناهید اشاره کردم: -آناهید زحمت کشیده و برام خریده! -نه‌بابا چه زحمتی؟! انقدر گلی که این‌چیزا قابلتو نداره! -شادی ابروهایش را بالا داد و با نیم‌خندی گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋