eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🖕تأملی کوتاه در حاشیه های ⬅️ علی سیدان 🆔 @sedayehowzeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراف براندازها؛ پول میگیریم علیه جمهوری اسلامی کار میکنیم ▪️پول میگیری و استقلال فکریتو حفظ میکنی؟ خودشون پته‌ی خودشونو ریختن رو آب 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: *** بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشه‌دودی نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست. سارا از این همه خونسردی حرص می‌خورد؛ ولی می‌دانست نمی‌تواند چیزی بگوید. بهزاد دنده‌عقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بی‌مهابا راه افتاد. سارا گفت: - تو که همیشه احتیاط می‌کردی، چرا الان انقدر خونسردی؟ بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد: - مامور ت.م‌مون رو ببین! سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد: - برنگرد! صدای سارا جیغ‌مانند بود و اعصاب بهزاد را بهم می‌ریخت: - می‌خوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ خب یه کاری کن گم‌مون کنه! در چهره خشن و آفتاب‌سوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمی‌شد: - هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم! و الف «حاج حسین» را کشید. سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند. به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ می‌دانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچه‌باغ‌های اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش می‌شناخت؛ حتی در شب. کمی در کوچه‌ها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند. جلوی در یکی از باغ‌ها ایستاد. نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود و امین که داشت تعقیبشان می‌کرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛ غافل از این که خیلی وقت است لو رفته. بهزاد کلت کمری‌اش را درآورد و با خونسردی چندش‌آوری صداخفه‌کن را روی آن بست: - همین‌جا بشین و ببین! قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت: - مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟ چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق می‌زد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت: - ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم! از ماشین پیاده شد. سارا نمی‌دانست بهزاد در این نور کم چطور می‌خواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین. سارا تلاش می‌کرد از پنجره، بهزاد را ببیند که چه می‌کند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین می‌کند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درخت‌ها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بی‌نقص بود؛ اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگ‌های درختان که در مسیر گلوله بودند تکان می‌خوردند و بر زمین می‌ریختند. سارا می‌دانست تیراندازی بهزاد از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصله‌شان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبنده‌ای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بی‌صدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود. بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسان‌ها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمی‌انگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بی‌رمق و کم‌فشار می‌زد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خش‌داری که از بی‌سیمِ امین به گوش می‌رسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را می‌شناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا می‌زد: - شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز! احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بی‌جانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاه‌قاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید می‌رفت. می‌دانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمی‌ماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بی‌سیم را فشار می‌دادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که می‌فهمید، این بود که نباید فرمانده را بی‌جواب بگذارد. حاج حسین: امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درخت‌ها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بی‌جانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد. *** چشمان امین نیمه‌باز بودند و لبانش هم. انگار داشت می‌خندید؛ دندان‌های ردیف و سپیدش از پشت لب‌های نیمه‌بازش می‌درخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد. حسین دلش نمی‌خواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا می‌دانست که جانش برای نیروهایش درمی‌رود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش می‌نشست، از زنده ماندنش تعجب می‌کرد. چطور آن‌ها رفته‌اند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ملت شایعه پذیر وجاهل بازیچه دست دشمنش خواهد شد گرچه امام علی امامش و مالک اشتر فرمانده او باشد.* هشیار باشیم و از تاریخ درس بگیریم تا آب به آسیاب دشمن نریزیم https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
AUD-20220820-WA0000.mp3
12.83M
لطفاً، تا آخر گوش کنید یه عده ای همش می گن به بهانه‌ی حجاب حواس تون از مسائل اصلی پرت نشه...............
تویی که به بهونه‌ی مرگ مهسا امینی آیه قرآن رو پاره می‌کنی و آتیش می‌زنی، بهم بگو اون آیه رو خوندی؟ می‌دونی در مورد کی گفته و چه حد و مزری گفته؟ و اینکه بهم بگو: آیه حد و تعزیر متجاوزین به حریم زن رو هم آتیش می‌زنی؟ آیه ممنوعیت چشم چرونی واسه مردا رو هم آتیش می‌زنی؟ آیه ممنوعیت زنده به گور کردن دخترا رو هم آتیش می‌زنی؟ آیه خیر فراوون بودن وجود دختر رو هم آتیش می‌زنی؟ آیه‌های رعایت حق و حقوق زن‌ها رو هم آتیش می‌زنی؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
♦️منابع خبری از دستگیری چند لیدر اغتشاشات وابسته به گروه‌های تروریستی در تهران توسط نیرو های امنیتی خبر می‌دهند/دختران جوان را هدف گرفته‌اند! 🔹براساس اطلاعات به دست آمده ۶ نفر از لیدر های اصلی اغتشاشات تهران که عضو گروه های تروریستی بوده اند طی عملیات اطلاعاتی نیروهای امنیتی دستگیر شده اند. 🔹همراه این تروریست ها چندین قبضه اسلحه کمری جهت شلیک به سمت مردم و اجرای پروژه کشته سازی  و ایجاد آشوب داخلی ضبط شده است. 🔹 بر اساس اعترافات این افراد، لیدرهای اغتشاشات برای داغ شدن آشوب‌ها دستوراتی مبنی بر کشته سازی از افراد جوان حاضر در صحنه اغتشاشات دارند. 🔹سیاست آنها دقیقا مشابه فتنه‌های قبلی و سواستفاده از غیرت مردم نسبت به بانوان کشور است؛ بر این اساس افراد مسلح در پی کشتن چند دختر زیبا و جوان بوده‌اند تا احساسات مردم را به شدت جریحه‌دار کنند. هدف آنها مشخصا اصل نظام است./جام‌جم 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارش خبرنگار فارس از تجمع اعتراضی در خیابان حجاب تهران 🔹درپی فراخوان ضدانقلاب و شبکه‌های ماهواره‌ای عصر امروز تجمعی در محدوده خیابان حجاب و بلوارکشاورز تهران برگزار شد. 🔹هسته مرکزی این تجمع از ساعت ۵ بعدازظهر با حدود ۵۰ نفر در تقاطع خیابان وصال آغاز شد. این افراد بعضا کشف حجاب کرده و شعارهایی علیه جمهوری اسلامی و مسئولان سردادند. 🔹خبرنگار فارس از آتش زدن چند سطل زباله و سنگ‌پرانی به ماشین پلیس توسط تجمع‌کنندگان گزارش می‌دهد. با گذشت حدود یک ساعت از حضور این افراد که منجر به ترافیک سنگین در محدوده بلوار کشاورز شده بود، یگان ویژه با گشت موتوری وارد صحنه شد و با استفاده از باتوم و گاز اشک‌آور افراد را متفرق کرد. 🔹خبرنگاران فارس جمعیت معترضان را در ساعت ۱۹ حداکثر بین ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر در دسته‌های ۳۰ تا ۴۰ نفره تخمین می‌زنند. پلیس چندنفر را بازداشت کرده و اینترنت موبایل در این محدوده ضعیف شده و ترافیک بسیارسنگین است. 🔹به مرور برخی نیروهای لباس شخصی هم وارد صحنه شدند، به نحوی که تعداد نیروهای پلیس و لباس شخصی‌ها و مردمی که نظاره‌گر هستند، چندین برابر تجمع‌کنندگان است. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔺تجربه تلخ دختری که امروز به تظاهرات خیابانی رفته بود ▪️بنده خدا همونجا به این نتیجه رسیده حجاب باید باشه 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حمله وحشیانه آشوبگران به یک بسیجی در رشت این آدم استرس بهش وارد نشد؟ ضرب و شتم حقش بود؟ چه گناهی داشت؟ ج جرمش چی بود؟ کف و سوت واسه کتک خوردن حقش بود؟ پس چرا واسه مهسا امینی تریپ عزا گرفتن؟ توییت زنا و استوری نویسا بیان حماسه جدید خلق کنن و داد بی‌گناهی سر بدن دیگه. به خاطر اینکه زیر مشت و لگدها نمرده در موردش حرف نمی‌زنن؟ یا اینکه به خاطر نداشتن حمایت رسانه‌های مغرض از کنارش بی‌صدا رد میشن؟ خداقوت بسیجی که توی هر جریان آشوبی کتک‌خورت ملسه، کشته میدی و هیچ کس به حمایتت هشتگ هم نمی‌زنه. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
رئیس بنیاد صهیونیستی حمایت از دموکراسی آمریکا: جمهوری اسلامی هم باید مانند شوروی تجزیه شود ما باید هرچه توان داریم به معترضین کمک کنیم تا فروپاشی ایران محقق شود. ⏪▶️⏩ خدا رو شکر دم خروس هر لحظه بیشتر میزنه بیرون. حالا راحت‌تر میشه هضم کرد که چطور از یه کلاس آموزشی و سکته کسی که سابقه بیماری هم داشته رسیدیم به اغتشاش و لیدرهای تروریست مسلح کف خیابون. ممنون از شفاف‌سازی‌تون. بازم خوبه مثل آلبانی نشینا خودتونو لای هزاران صفحه مجازی راست و دورغ مخفی نمی‌کنین. مرسی از بروز حمایت‌هاتون https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
4_5796366263567519777.pdf
901.5K
🔹تکنیک های در جنگ روایت ها ✍محمدلسانی، کارشناس و پژوهشگر رسانه 🆔@andisheengelabi
1_1702944889.pdf
224K
ده فاز در مقام تحلیل و تبیین عملیاتی/ از انگاره سازی تا اغتشاش و براندازی علیرضامحمدلو، پژوهشگر رسانه و علوم اجتماعی 🆔@andisheengelabi
⭕️ آقای داریوش ارجمند، شما سلبریتی نیستید، شما واقعا پهلوانید و ما همچنان شما را با نقشِ ماندگارِ مالک اشتر می‌شناسیم...
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: بعد از رفتن وحید و سپهر هم زیاد این سوال را از خودش پرسید. بعد از آن‌ها، تا مدتی جرأت نمی‌کرد با کسی دوست شود. رفاقت‌های جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود. اصلا همه چیز در جبهه همین‌طور بود. لحظه‌ها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح می‌توانست فرسنگ‌ها راه تا عرش را طی کند. رفاقت‌های جبهه هم همینطور بودند؛ ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام می‌شد؛ اما آن‌ها که ریزبین‌تر بودند می‌فهمیدند این رفاقت، ادامه‌اش در بهشت اتفاق می‌افتد؛ آن هم با زمانی نامحدود. حسین اولش از این رفاقت‌های ظاهراً کوتاه می‌ترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازه‌ی غرق در خونش نوحه‌سرایی کند؛ اما جنگ، کم‌کم صبر همه را زیاد می‌کرد، از جمله صبر حسین را. و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش می‌گذاشتند. کمیل سر شانه‌اش زد: - حاجی، می‌خوان شهید رو ببرند. حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد. باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد. چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدم‌ها، در مرگشان خود را نشان می‌داد. زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم می‌زد و... . رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛ اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهره‌های سوخته نداشتند. یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد می‌خواند: «اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.» حسین شک نداشت همان نفوذی امین را لو داده و این که نمی‌دانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم می‌ریخت. نفوذی داشت معادله‌ها را به نفع دشمن بهم می‌ریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه، از نفوذی‌ها بیشتر خورده بود تا خود دشمن. خواست سوار ماشین شود که همراهش زنگ خورد. شماره‌ای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد. جواب داد؛ اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه: - سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟ با این که مطمئن بود این صدا، صدای بچه‌های خودشان نیست، احساس می‌کرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند. مردی که پشت خط بود ادامه داد: - حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید می‌دونم شهاب تا الان زنده مونده باشه. حسین نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت. و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد: - اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده. حسین حدس زد مرد پشت خط، باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود. بوق اشغال در گوش حسین پیچید و آخرین سر نخش کور شد. چقدر صدای پیرمرد آشنا بود... حسین می‌خواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد. این‌بار، صابری بود. - بله خانم صابری؟ صدای صابری کمی می‌لرزید: - قربان...یه مشکلی پیش اومده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد: - دیگه چه مشکلی؟ صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی می‌رسید اداره؟ حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند: - ما تا یه ربع دیگه اون‌جاییم. *** ‼️ششم: من اعتراف می‌کنم، به صاف بودنِ زمین...‼️ صابری با نظم برگه‌های اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقه‌هایش گرفت با صدایی که از خستگی می‌لرزید گفت: - خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟ صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمی‌خواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت: - قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست. چشمان خمار و خواب‌آلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند: - یعنی چی؟ صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود: - نمی‌دونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائی‌شون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهرات‌های این چند روز و برنامه‌های بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه. یکی از برگه‌ها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد: - قربان اینو ببینید! این‌جا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده! حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست می‌گفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر می‌کرد لیست بدبختی‌های امروزش تکمیل است و از این بهتر نمی‌شود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه این‌ها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین می‌کشید و ذهنش را به هم می‌ریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمی‌توانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکی‌یکی از نظر گذراند. به نتیجه نمی‌رسید. باید از یک راهی، تله‌ای طراحی می‌کرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید: - روی سوژه‌های تیم شیدا سوارید؟ کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر می‌کنم فایده نداره، اینا مهره سوخته‌ن. به درد نمی‌خورن. حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین. کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔷 خاطره ناب از سردار شهید بروجردی: 🔶 در دفتر فرماندهی، سر و صدا به حدی رسید که شهید بروجردی از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. 🔶 مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دو باره تقاضای مرخصی داره! 🔶 شهید گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دو باره بری. 🔶 یک دفعه سرباز، جلو آمد و سیلی محکمی نثار فرمانده کرد! 🔶 در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزون بشه!! 🔶 بعد هم او را برد داخل اتاق صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دونستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند!! 🔶 سرباز خشکش زده بود. وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی تلفن را از دستش گرفت و گفت: برای کی می‌خوای مرخصی بنویسی! برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. 🔶 سرباز با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم، او راننده و محافظ سردار شهید بروجردی شده! 🌹 یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت. 🔶 سردار شهید بروجردی که باشی سیلی می‌خوری آدم می‌سازی، شهید می‌سازی... روح شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.  👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشوری که پلیسش بر اساس گزارش استاکر فقط در سال 2020 یک هزار و صد و بیست هفت شهروند را کشته، برای ایست قلبی مهسا شوآف حقوق بشری راه انداخته! آمریکا سلبریتی و وطن فروش و لاشخور نداره تا با این کشته ها موج سواری کنه؟! 🗣 طلایی 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
یک زن و شوهر جوان را به بیمارستان ما آوردند که چند نفر در حالی که اسم ژینا را صدا میزدند گوشی موبایل و طلاهایشان را به سرقت بردند و کتکشان زده بودند و به خانم جلوی چشم شوهرش آزار رسانده بودند. تا الان برعندازان توی خیابان نشان دادند که مشتی دزد و سارق تجاوزگر هستند. 🗣دکتررضا 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
💢‏حمله به پلیس، آتش زدن پرچم ایران و آتش زدن قرآن، کار یک ایرانی نیست، فقط از عهده مزدوران سعودی و صهیونیسم برمیآید! 🔹وقتی پلیس را تحقیر و تضعیف میکنید، زمینه برای ورود انواع تروریست ها مهیا میشود. اگر فردا این مزدوران را سَقَط کردند، نگویید چرا مردم را می کشید. اینها مزدوران و تروریست های آموزش داده شده برای کشتار و تخریب در ایران هستند. دوباره مثل فتنه آبان 98 در دام نیفتید! 🔹امروز تمام دشمنان ایران با کمک ایادی مزدور خود در داخل و خارج، برای نابودی ایران با اسم رمز ‎مهسا امینی بسیج شده اند. هوشیار باشیم! 🗣صراف‌پور 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آتش زدن مامور نیروی انتظامی توسط عوامل تروریست 🔴 به اعتراض مرگ یه زن با شعار انسان دوستی، حق زندگی، همدردی با خانواده‌ش و هزاران شعار رنگی دیگه از دیروز تا حالا طبق گزارشاتی که دیده و شنیده شد، چندین زن مورد اذیت و ... قرار گرفتن، چندین نفر کشته شدن، چندین نفر مورد ضرب و شتم به روش داعشیا قرار گرفتن، چندین خیابون ناامن شد و اهالیش از ترس لرزیدن، چندین نفر ماشین‌شون نابود شد و ... یکی انصاف خرج کنه و جواب بده: اینا که آسیب دیدن، آدم نبودن؟ اینا خانواده نداشتن؟ اینا عزیز کسی نبودن؟ اینا حق آرامش و امنیت نداشتن؟ کاش اصول جامعه مدنی رو در حد قانون جنگل قبول داشتیم. جنگل با همه وحوشش یه سری قوانین واسه خودش داره که اهالیش ناچار به رعایتش میشن. جامعه رو از جنگل پست‌تر نکنیم https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند بار گفتیم نرید تو خیابون تحویل بگیرید داعشی‌های منافق زدن یه دختر بیچاره رو کشتن تا جمهوری اسلامی رو محکوم کنند بچه‌هاتون رو از کف خیابون جمع کنید، این حرومی‌ها رحم ندارن 🗣Amin Mosavi 2 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13